داستان کوتاه: شبان

قسمت اول از دو بخش

داستان کوتاه: شبان

چارقلعه کجاست؟ این‌جا شکر دره است که چار قلعه ندارد و نداشته. قلب  زن به پشت‌اش خورد. گلویش خشکی نمود و با وحشت گفت: چی؟ یعنی از کابل دور هستم؟ ای وای شکر دره خو از کابل دور است.

 

نسیم سرد بامدادی از چار اطراف به بدن استخوانی و باریک وی شلاق می‌زد. همین که چشم باز کرد، در یک  بیرانه‌ای بی در و پیکر بود. به مشکل از جایش بلند شد. سنگ و کلخ‌های نوک تیز پاهایش را آزرد، بدنش درد داشت و کوفتی بود. با آن هم از بیرانه‌ای که حتی صدای شرفه‌ای باد را می‌بلعید، بیرون شد. از دورهای دور چند نفر که گویی زمین را شخم می‌زدند دیده می‌شد. تعدادی از چرنده‌های کوچک که در دشت می‌چریدند، طور تک‌تک و پراگنده  به چشم می‌خورد. شبانی که رمه را محافظت می‌نمود، بی‌خیال دم تنهایی‌هایش را در نی طویل و خوش صدایش می‌دمید.  صدای توله‌ای شبان و ورزش باد بدن نیمه عریان او را به نوازش گرفت. خودش را جمع‌و‌جور کرده نزدیک شبان که پشت‌اش طرف وی بود رسانید. بالای سنگی نشسته گوش به نوای توله داد. ابتدا به وجد آمد ولی بدن نیمه عریان و لباس از هم دریده‌اش پریشانش ساخته بود. آن‌جا که نشسته بود برایش آشنا نبود، صرف می‌دانست که یک مزرعه‌ای بی سروپا است و دهقانان دل زمین را می‌شگافند و تخم می‌پاشند. شاید هم امید آن را داشتند که زمین سبز شود، دانه‌ها جان بگیرند و نفس بکشند و بعدش ثمر داده و میوه‌ها بر تاج درختان جلوه‌نمایی کند. زن دهنش را مزمزه کرده با خود گفت:

ای‌کاش جرقه‌ای بر دل من نیز بشگُفد. با ناامیدی آه از نهادش برآمد، نگاهی عمیق به سروتن خود کرد، تکان شدید خورد. از لباس‌های پاره پاره‌اش شرمید و گفت: نه‌نه آن طور نیست. آن‌ها با من چی کرده باشند؟

چوپان نی را از لب برگرفت و با صدای بلند گوسفندانش را آمر به حرکت داد. زن تا خواست عقب سنگ  پنهان شود، چشمان شبان دریا شد و متوجه وجود وی گردید. با چشمان زل‌زده به وی نگاه کرد. رمه را به کنار کشید و سوال بر‌انگیز او را به دقت پائید. بعد با قدم‌های محکم طرفش آمده پرسید:

تو کی هستی و این جا چی می‌کنی؟ زبان زن بند آمد، خواست فرار نماید شبان که قامت بلند و تنومندی داشت، خیزی زد وچوب دستی‌اش را مقابل او به زمین کوفت. زن بی‌حرکت ایستاد. شبان سوالش را تکرار کرد. زن بدون  این‌که به روی وی نگاه کند، گفت: چارقلعه می‌روم. شبان پوزخندی زده گفت:

چارقلعه کجاست؟ این‌جا شکر دره است که چار قلعه ندارد و نداشته. قلب  زن به پشت‌اش خورد. گلویش خشکی نمود و با وحشت گفت: چی؟ یعنی از کابل دور هستم؟ ای وای شکر دره خو از کابل دور است. چوپان گفت:

حتما راه گم شده‌ای، بیا با من برو که راه را نشانت بدهم. زن چار اطرافش را با دقت تمام نگاه کرد، دست روی  پاریدگی لباس‌اش کشیده و ناچار مانند رمه‌ای گوسفندان به تعقیب او روان شد.

چوپان در کلبه‌ای دور از منزل ارباب‌اش زندگی می‌کرد. وقتی در کلبه تنها شدند، شبان پرده‌ای رنگ و رو رفته‌ای  یگانه پنجره‌ای کلبه تنگ و تاریکش را کشید و گفت:

تو این‌جا بنشین که از بیرون معلوم نشوی. من رمه را تسلیم نموده  و زود می‌آیم. زن دست پاچه شده تضروع‌ آمیز گفت: ترا به خدا راه را نشانم بده که.. شبان آهسته گفت: حتما گرسنه هستی، برایت نان و آبی تهیه نمایم، بعدش..

زن چون قمار باز بازنده‌ای ناگزیر به کنجی نشست و زانوی غم به بغل گرفت. وحشت‌زده با خود گفت: یعنی مرا تا این‌جا کشانده‌اند. شکر دره ..؟ مگر چطور؟ از بدن کوفتی خود فهمید که آن دو مرد.

آهسته آهسته صفحات ذهنش باز می‌شد و به یاد می‌آورد که از مردی که کلای پیک‌دارش را سایه‌بان چشمانش  ساخته بود، پرسید: چار قلعه می‌روی؟ مرد گفت: بلی، بلی. بالا شو که حرکت است. وی بدون معطلی به موتر پریده و به چوکی کنار دریور نشست. چون دو مرد دیگر به سیت عقبی تکسی نشسته بودند. موتر با صدای خفیفی در حرکت شد.

بازهم در هوای سرد صبح‌گاهی، چوپان بچه زن را به بیرون پرتاب نمود و با دشنام‌های رکیک گفت: برو گمشو، زن هرجایی.

زن با دنیایی از غم و اندوه، ترس و دلهره وارد منزل پدری خود شد. زن برادرش مقابل وی آمده گفت:

واه واه چشمان ما روشن، بعد از چند شب غیابت به چی روی این‌جا آمده‌ای؟ تا خواست چیزی بگوید؛ لگد محکم برادر به دهنش خورد که بار دیگر خودش را به کوچه پرتاب شده دید. زن برادرش که او را همیش طفیلی می‌نامید گفت:

برو خودات را گم کن، ورنه برادرات خشمگین است و کارد بدست منتظر تو است. برو گمشو که خون مردار ترا می‌ریزد و اولادهای من بی‌سرنوشت می‌شوند. نیلوفر که بعد از مرگ پدر و مادر بار دوش برادرش بود و دایم از برادرش سر کوفت می‌خورد و می‌ترسید، چشمان از حدقه برآمده و خشماگین برادر تاب مقاومت را ازش گرفت به  شتاب از آن‌جا دور شد. به تکسی نشست و گفت: لطفا برو. برو و مرا به یکی از خانه‌های امن برسان. دریور که مرد محسن و با تجربه‌ای بود، به شیشه‌ای عقبی نگاه نمود و به راه افتاد. تکسیران به بیراهه‌ای دور خورد و به شدت توقف نموده گفت:

همی‌شره  دیوانه‌ام کردی، من خانه‌های  امن را بلد نیستم؛ یعنی ندیده‌ام. بگو که کجا ببرمت تا برایم درد سرنشوی؟ نیلوفر سرش را از پنجره‌ای موتر کشیده و از یک رهگذر پرسید: برادر جان خانه امن را بلد هستی؟ تکسی ران قبل از این‌که حرکت نماید با نظر خریداری به زن نگاه  نموده زیر لب چیزهای گفت و سرش را شور داد.

چند کوچه و پس کوچه را پیمودند. تکسی ران با غضب آزموتر پیاده شده گفت:

پائین شو زنکه‌ای دیوانه من، حوصله درد سر اضافی را ندارم.

هوا رو به تاریکی می‌رفت و نیلوفر کنار جاده ایستاده و حیران بود کجا برود. تکسی را دست داده گفت:

خانه امن زنان را بلد هستی؟ مرد گفت: بلی بالا شو. صدای تکسی ران بدن نیلوفر را به لرزه در آورد. چادری‌اش را سفت به رخش کشیده و در چوکی عقبی نشست. تکسی ران مدام به شیشه‌ای عقبی‌اش نگاه می‌کرد و یگان چشمکی به زن می‌زد که زن اداهای جذب کننده‌ای ازخود نشان می‌داد. تا وسوسه‌اش کند. تا ناوقت‌های  شب دوره زدند. تکسی ران گفت:

ببخشی، مثل این‌که راه را اشتباه گرفته‌ام. بیا امشب خانه‌ای ما برو ، فردا حتما برایت پیدایش می‌کنم. کور از خدا چی می‌خواهد، دوچشم روشن. پرسید: به زنت چی می‌گویی؟ مرد هیچی نگفت و در را با کلید دست داشته‌اش باز نمود. فقط گفت: ازمن فاصله بگیر و بعد از من بیا. زن بدون هیچ‌گونه مقاومت عقب مرد روان شد./ ادامه دارد.

ارسال نظرات