نویسنده: مهرام بهین
در مراسم ازدواج ما تنها مادرش و دایی بزرگش حضور داشتند. پدرش به دلیل کسالت نیامده بود.
نیما تکفرزند بود. خوشبختانه برخلاف بعضی از یکی یک دانهها، مسئول و متعهد و پرحوصله. اما میان اینهمه خصوصیات اخلاقی مثبت، سه چیز، به قول آنوریها، گهگاه روی نِروم میرفت.
اولی، اعتقاد و سرسپردگی بیشازاندازه به مادرش، پری خانم. از او که میگفت، بدون اینکه صفت خاصی را به او نسبت دهد. در صدایش چیزی بود که اذیتم میکرد و حس غریبی را هوار دوشم.
قصه بعدی، عادت زیر و کردن کتابهای قطور پزشکی و یادداشت برداشتن از علائم بیماریهای دستوپاگیر ژنتیکی بود.
حالا بشنوید از آخرینش. روزی چند بار میپرسید، دوستش دارم. مثل همان روزهای اول؟ و من باید مطمئنش میکردم که دارم.
انگار جای ما عوض شده بود. همیشه این دلنگرانی را در زنهای حساس و وابسته سراغ داشتم. نمیفهمیدم چرا مردی که همه خوبیها را برای دوست داشته شدن دارد، اینهمه دلواپس است.
شش ماه پیش بود که تصمیم گرفتیم بعد از سه سال سفری به ایران داشته باشیم. هردو خوشحال بودیم و راضی. پری خانم همراه دایی مرتضی به استقبالمان آمدند و از همان ابتدا، یعنی از همان فرودگاه، من را از بلاتکلیفی و چه کنم، نجات دادند. آنهم با گفتن این جمله که: «خستگی در کردی، فردا شب منتظرهستم». این شد که من با خیال راحت رفتم خانه پدرم.
فردای آن روز به دیدن آنها رفتیم. مردی که وسط سالن پذیرایی منتظر ایستاده بود، خوشسیما، بلندبالا. با ظاهری مرتب و آراسته. مثل افسران ارتش. گرچه سالها بود که با درجه سرهنگی بازنشسته شده بود و خانهنشین.
شباهت نیما به پدرش باورنکردنی بود. همان استخوانبندی صورت، همان چشمها، همان بینی باریک و کشیده. اثری از بیماری در ظاهرش دیده نمیشد. چیزی که بیش از همه، توجه جلب میکرد نگاه مات و بیفروغش بود. از وقت ورودم، چهارمین بار بود که از پری خانم میپرسید: این زن کیست.
تازه اینجا بود که متوجه بیماری آزاردهنده (آلزایمر) یا همان فراموشی شدم. ما یک هفته را اینجا ماندیم. پدرش هر چیز را دهها بار میپرسید و پری خانم جواب میداد. نیما قرصهایش را میداد و پای حرفهایش که بیشترشان درست مفهوم نبود، مینشست.
سه هفته از آمدنمان به ایران میگذشت. کمکم وقت رفتن رسیده بود، که یک شب از نیمه گذشته، مادر در اتاق را زد و گفت: پری خانم با نیما کار دارد. نیما دستپاچه بلند شد گوشی را برداشت بعد هم باعجله لباس پوشید.
پرسیدم: چی شده…؟
– چیزی نیست تو بخواب.
اما تمام صورتش میگفت که چیزی هست و نمیخواهد بگوید. گفتم: صبر کند تا من هم حاضر شوم. مقاومتی نکرد. لباس پوشیدم و راه افتادیم. توی راه بااحتیاط پرسیدم: پدر حالش خوب نیست…؟
آهی کشید و گفت: نصفهشب بلند شده بره دستشویی. مادر رو جای دزد گرفته. به خیال خودش دستگیرش کرده و داد و قال راه انداخته. حالا هم منتظر من است تا…
خندهام گرفته بود. نمیدانستم چی باید بگویم. سکوت کردم.
نیما کلید داشت. در را باز کرد. چراغ سالن پذیرایی روشن بود. رفتیم تو. از دیدن آن منظره شوکه بودم. پری خانم نشسته بود روی صندلی سیخ و صاف. کف هر دو دست را گذاشته بود روی دامن. پدرش هفتتیر به دست ایستاده بود روبهروی او.
آهسته نزدیک شدیم. مرد با دیدن ما هیجانزده گفت: اومده بود دزدی… گرفتمش. نگاه نیما سر خورد روی پری خانم. آرام نشسته و گوش میکرد.
– تفنگش که پر نیست…
– میدونم مادر. اما اگه عکسالعمل نشون بدم حالش بدتر میشه.
– گاهی این جوری میشه… دفعه پیش، مجبورم کرد داییات رو خبر کنم. امشب گوشی رو داد دستم و گفت: «زود باش پسرمو خبر کن بیاد تکلیفت رو روشن کنه.» نمیخواستم این وقت شب بیخوابتون کنم مادر.»
نیما شانه پدر را بوسید و تفنگ را آرام از دست او بیرون کشید: نگران نباش. دیگه گرفتیمش.
او را روی مبلی نشاند و از اتاق بیرون رفت. با شیشه قرص و لیوانی آب برگشت. پدرش آب را سرکشید. چیزی نگذشت که خودش را جمع کرد روی مبل و چشمهایش را بست. دیگر از آن هیجان و بیتابی، خبری نبود. شده بود عین یک بچه بیپناه. نیما پتویی را روی شانههای او انداخت. آباژور روی عسلی کنار مبل را خاموش کرد. حالا دیگر خنده میان راه پر کشیده و رفته بود.
ساعت از سه گذشته بود، به اصرار پری خانم راه افتادیم. نشست پشت فرمان. روشن نکرده، نیمرخ شد سمت من. سؤال همیشگی، این بار جا خوش کرده بود توی نگاهش. فرصت ندادم بپرسد. گفتم:
دوستت دارم. تحت هر شرایطی همانقدر که مادرت، پدرت را.
تاب خوردن قطره را توی چشمهایش به راحتی میشد دید.
ارسال نظرات