داستان، ماجراهای میکائیل بعثت یک پیامبر…/ قسمت اول

داستان، ماجراهای میکائیل بعثت یک پیامبر…/ قسمت اول

جبرئیل دوید سمت آمپلی فایر عرش همون موقع عزرائیل اومد توی هال یه یادداشت گذاشت رو میز و رفت! خدا یادداشت رو برداشت یه دستی به ریشش کشید داد زد عزرائیلللل! این چیه آوردی؟ عزرائیل گفت لیست آپ دیت شدهٔ این هفتس مای لرد!

 
 
بهروز مایل‌زاده از قلمزنان و طنزپردازان دوست‌داشتنی مونترآل است. از این همشهری‌مان قبلاً (حدود سه سال قبل) داستان دنباله‌دارِ «ماجراهای من و میکائیل» در هفته منتشر شد و مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت و اینک نشر داستان سریالی «ماجراهای میکائیل؛ بعثت یک پیامبر…» را از این شماره آغاز می‌کنیم. این داستان را هم می‌توان مستقل خواند و هم اگر با داستان قبلی خوانده شود، متن‌ها به نوعی یکدیگر را تکمیل می‌کنند.
… میکائیل گفت می‌دونی، روز حسابرسی هیچ‌وقت نمیاد، گفتم چرا!؟ گفت چون اونی که باید حساب پس بده شما مفلوک‌ها نیستین، خود خداست! یه مکثی کرد و ادامه داد اونم که مغز خر نخورده خودشو بندازه تو هچل! خورده؟ گفتم چی بگم والا…!
فصل نخست، بخشِ ۱

خدا یه سقلمه زد به جبرئیل با یه چشم‌غره بهش اشاره کرد که بگو دیگه! جبرئیل مثل‌اینکه یه‌دفعه چرتش پاره بشه هول کرد گفت آخ ببخشید قبلهٔ عالم الان میگم، یه لیوان آب سر کشید یکم صداشو صاف کرد دکمهٔ آمپلی فایر عرش رو فشار داد و با یه صدای پر طنین گفت … اقراء… مش صفدر که داشت باغچه رو بیل می‌زد برگشت سمت صدا دید خبری نیست یه فحش ناجور به شیطون داد و دوباره مشغول شد، جبرئیل دوباره ایندفعه بلندتر گفت اقراء!!! مش صفدر بیلش رو محکم زد تو زمین گفت فلان فلانت شیطون تخم حروم که از دست وسوسه‌هات آرامش نداریم دو دقیقه! جبریل از کوره در رفت گفت درست صحبت کن مش غلام! داره برات وحی میاد عنتر! مش صفدر یه تف انداخت کف دستش بیلش رو برداشت دوباره مشغول بیل زدن شد گفت من مش غلام نیستم، برو خدا روزیت رو یه جا دیگه حواله کنه! جبرئیل گفت مش غلام مگه خونش اینجا نبود؟ مش صفدر گفت چرا اینجا بودن الان چند ماهه رفتن چندتا کوچه بالاتر! خدا یه سری تکون داد رفت سمت کاناپه کتاب آفرینش رو برداشت شروع کرد مطالعه! جبرئیل هول شد برگشت سمت کاناپه به خدا گفت قبلهٔ عالم به حضرت عباس میکائیل آدرس اینجا رو داده بود من نمی‌دوم اینا چرا کارشونو درست انجام نمیدن! خدا گفت میکائیل کاری نداره به این کارا تو خودت باید کنترل کنی، برو فعلاً سریع مش غلام رو مبعوث کن هزارتا کار داریم! جبرئیل دوید سمت آمپلی فایر عرش همون موقع عزرائیل اومد توی هال یه یادداشت گذاشت رو میز و رفت! خدا یادداشت رو برداشت یه دستی به ریشش کشید داد زد عزرائیلللل! این چیه آوردی؟ عزرائیل گفت لیست آپ دیت شدهٔ این هفتس مای لرد! خدا گفت الاغ چرا مش غلام و گذاشتی تو لیست؟ نمی‌فهمی داریم مبعوثش می‌کنیم! اینقدر اینجا خر تو خره!؟ خدا داد زد جبرئیل نمیخواد اصلاً وحی بفرستی بیا برو چند روز مرخصی بذار اعصاب منم بیاد سر جاش، به میکائیل هم بگو توی این مدت که نیستی جایی نره همینجا توی عرش بمونه کارش دارم

جبرئیل گفت بله قبلهٔ عالم …..

فصل نخست، بخش۲

جبرئیل داشت ساکش رو می‌بست که میکائیل اومد تو اتاق، جبرئیل مسواک و خمیردندونش رو با فشار کرد توی جیب بغل ساک و به میکائیل گفت طرز کار دستگاه وحی رو برات نوشتم گذاشتم روی میز کنار آمپلی فایر، صبح به صبح دستگاه عسل گرم کن رو چک می‌کنی درجه حرارتش از پنجاه درجه سلسیوس نه کمتر بشه نه بیشتر، میکائیل گفت عسل گرم کن؟! جبرئیل گفت آره دیگه، پس فکر کردی جوی عسل تو بهشت چطوری جریان پیدا می‌کنه بنظرت؟ اشتباه کردیم این بند رو گنجوندیم توی کتاب حالا هم دیگه نمی‌شه حذفش کرد، فقط باید کنترل کنی نه زیاد داغ بشه تشکیلات مؤمنین بسوزه نه زیاد سرد بشه که از حرکت بایسته! میکائیل گفت اوه! جبرئیل ادامه داد حواست به عزرائیل هم باشه این خیلی حواس جمع نیست میزنه دخل همه رو میاره هفته به هفته لیستش رو چک کن نذار خودسر کار کنه! مدارک و پروندهٔ مش غلام هم گذاشتم رو میز توی همین هفته مبعوثش می‌کنیم، چون بار اولته پیشنهاد میدم یه وقتی مبعوثش کن که خود خدا هم باشه فردا غر نزنه سرت، پیر شده زیاد بهونه میگیره!

برنامه غذایی خدا هم چسبوندم رو کابینت، دکتر عیسی گفته گوشت حتی المقدور نخوره! میکائیل گفت عه! عیسی پسرت دکتراشو گرفت؟ جبرئیل گفت آره … حالا بگذریم!

جبرئیل زیپ ساکشو بست و گفت من سعی می‌کنم زود برگردم ولی بهرحال هوای عرش رو داشته باش فعلاً هم جایی نرو تا من برگردم! میکائیل گفت خیالت راحت باشه، برو استراحت کن نگران اینجا هم نباش!

جبرئیل که رفت، میکائیل هم برگشت تو اتاقش، چند دقیقه بعد خدا صداش کرد گفت پاشو بیا تو هال کارت دارم، میکائیل رفت توی هال.

خدا روی کاناپه لم داده بود و با انگشتش، ریشهای سفیدش رو لمس می‌کرد، میکائیل وارد شد و خیلی رسمی سلام کرد، خدا گفت بیا بشین اینجا، میکائیل نشست اونجا، خدا گفت ناهار چی داریم؟ میکائیل یکم کونشو جابجا کرد گفت نمیدونم یارب! خدا پاشد رفت سمت یخچال گفت این مدتی که جبرئیل نیست از رژیم و پرهیز و این حرفا خبری نیست! ژامبون دودی شوارتز بگیر با سیرترشی و سبزی خوردن می‌زنیم بر بدن! میکائیل نیشش تا بنا گوش باز شد گفت آبجو خوب دست‌ساز هم گرفتم میارم می‌زنیم تنگش! خدا گفت قربون فرشتهٔ چیزفهم! /

ادامه دارد

ارسال نظرات