نریمان هولهولکی جیبهای سویشرتش را گشت. انگار تازه یادش آمده بود که عینکش را نیاورده. زد به پیشانیاش.
– حالا چهکار کنم؟
– یعنی متوجه نشدی؟
– موقع اومدن گذاشتمش روی میز کارم.
– مهم نیست.
– چهطور مهم نیست؟ چهجوری اجرا رو ببینم؟
– همینجور که سالن و دیوارها و من رو داری میبینی. بهش توجه نکن. و سرش را زیر انداخت. لحظهای بعد گفت: «قیافهات جا افتادهتر شده.»
– جا افتادگی خوب یا بد؟
– خوب. من چی؟
نریمان دستی به موهای موجدارش کشید و چشمانش را ریز کرد.
– همونجور که بودی. صورتگردِ بشاشِ چشم قهوهای. بدون هیچ تغییری؛ بیعینک و همچنان آستیگمات؟
نگار سرش را به سمت پایین تکان داد. نریمان پرسید: «سیاوش و شمیم هم میآن؟»
– بهت نگفتن که میآن یا نه؟
– نپرسیدم. فکر کردم برنامه خودشونه و حتماً میآن.
– برنامه اونا نیست. کار بچههای آموزشگاهه. منم یه نقش کوچیک درش داشتم.
– میتونم حدس بزنم.
– چی رو؟
– ایدهاش رو.
– آها!
– خوشحالم که بعد از دوسال و سه ماه آها گفتنت رو شنیدم.
– دو سال و سه ماه یا دو سال؟
– ولش کن. شمیم بهت گفت که برگشتم؟
– آره.
– نگفت کِی میرم؟
– بهم گفت که برگشتی؛ نپرسیدم کی میری!
که صدایی شبیه زنگ در سالن پیچید.
*
وقتی اجرا تمام شد و اکثر تماشاگران رفتند، نریمان چند قدم به نگار نزدیک شد و دعوتنامه را از جیب شلوارش بیرون آورد.
– ممنون بابت این.
– میخوای پسش بدی؟
نریمان دعوتنامه تاخورده را به جیبش برگرداند.
– میخواستم بگم کار جالبی بود.
نگار لبخند زد. نریمان گفت: «بریم یه چیزی بخوریم؟ حتماً خیابونها پر از برگ شده. عاشق رنگ برگها تو این فصلم.»
– من فقط عاشق رنگشونم. خوشم نمیآد زیر پاهام له بشن و خشخش کنن.
آنوقت به سمت در خروجی حرکت کرد و پشت سرش نریمان. بادی سردتر از دو روز قبل درحال وزیدن بود و شاخ و برگهای درختان سپیدار آنسوی خیابان را تکان میداد و آسمان، ابرپوش شده بود.
*
نیمساعتی از پرسه زدنشان گذشته بود که باران شروع به باریدن کرد؛ آهسته و نرم. نگار دکمههای شنل زرشکیرنگش را بست و شال بافتنیاش را دور سر و گردنش محکمتر کرد. حالا دستش نزدیک دست نریمان بود. جلوتر بردش و ضربهای به بازوی او زد.
– از اجرا خوشت اومد؟
نریمان ایستاد و به دست جامانده نگار روی بازویش نگاه کرد.
– جالب بود. تبدیل شدن آدمها به گورخر! اینکه هرکسی جفت خودش رو نقاشی میکرد تا شبیه گورخر بشه. از کنار هم رد شدنشون و حرکت به سمت دیوارهای راهراه. این قسمتش رو خیلی دوست داشتم؛ وقتی فضاهای خالی دیوارها رو پُر کردن و باهاش یکی شدن. تنها و مسخ شده.
– خوشحالم که خوشت اومده.
– ولی میتونست اسم دیگهای داشته باشه؛ مثلاً آدمبودههای گورخر شده یا آدمبودگی- گورخرشدگی.
نگار دستش را از بازوی نریمان جدا کرد و با نوک پا به زمین آسفالتی ضربه زد.
– ترکیب گورخر آستیگمات رو خودت گفتی. یادت نیست؟
– دقیقاً این رو نگفتم.
– گفتی که اون گورخرها آستیگماتن، واسه همین نتونستن همدیگه رو تشخیص بدن و راحت از کنار هم گذشتن.
– مثل آدمها که همدیگه رو نادیده میگیرن.
– تو میگفتی که من نمیبینمت.
نریمان با چشمان بسته گفت: «خیلی سخته…»
– چی؟
– عادت نکردن به عادتهای خودت و عادت کردن به عادتهای یکی دیگه.
*
نگار گفت که گرسنه است. نریمان دورتادورش را برانداز کرد و به تابلو چشمکزنی رسید که نوشتهای را با نورهای آبی و قرمز توی چشم میزد.
– یه نور پخشوپلا دارم میبینم با یه نوشته پخشوپلاتر!
نگار صدایی شبیه پُف از خودش درآورد و نریمان به حرفش ادامه داد.
– پخشوپلا دیدن همهچی سخته. و زل زد به نگار.
نگار سرش را به طرف تابلو کشاند. چشمانش را تنگ کرد و گفت: «نوشته ‘هرچی بخوری هفتتومن’.»
– پس بیا بریم.
و هردو رفتند.
*
– فردا میرم.
نگار نگاهش را از ساندویچ فلافل پر و پیمانش گرفت و به چشمان نریمان دوختش.
– گفتی که شمیم بهت نگفته؟
– نپرسیدم که بگه. اومدنت رو هم خودش بهم گفت. و پای راستش را کوبید روی برگهای افتاده از درخت بالای سرش. نریمان پِی حرفش را گرفت.
– به قول خودت آدمها برای رفتن میآن.
– خب… دو سال پیش هم میخواستی بری.
– دو سال و سه ماه پیش. شاید.
– شاید؟
نریمان ساندویچش را کنار گذاشت و حین چرخاندن سرش، نگاهش به چراغهای روشن ماشینی گیر کرد.
– چهجوری بدون عینک سرمیکنی؟
– همونجور که تو با عینک سرمیکنی!
– توی یه فیلم یه دیالوگ جالب بود. یارو به طرفش گفت از وقتی پیدات کردم، انگار همهچیز رو با عینک میبینم؛ شفافتر و واقعیتر.
– مگه چشماش ضعیف بود؟
– در طول فیلم که عینک نمیزد.
– پس چرند گفته. چهطور میتونسته فرق عینکی بودن و عینکی نبودن رو بفهمه؟
– من فرقشون رو حس میکنم.
– فقط یه شب عینک نزدی!
– تو هم یه عمر.
– تعریفت از عمر چیه؟
– از وقتی آستیگمات شدی.
نگار خندهزنان گفت: «حقا که گورخری.»
– تو هم؛ منتها از نوع آستیگمات بدون عینکش.
نگار نوک دماغش را خاراند.
– مثل همونا که تو مستند حیاتوحش دیدیم؟
– مگه تو هم میدیدی؟
– به اندازه تو نه. به اندازه خودم آره. اون گورخر تنها رو یادته؟
نریمان درحالی که به نگار نزدیکتر میشد جواب داد: «اون گورخر تنها نبود؛ تنها موند! وقتی گورخرهای دیگه بدون پیداکردن جفتشون رفتن و توی جنگل محو شدن.»
– شاید توی جنگل همدیگه رو پیدا کرده باشن.
– بهنظرم تنها گورخر سالمِ اون جمع همونی بود که تنها موند.
– حتماً گورخر تنهای آخر داستان هم تویی!
– میتونم من باشم. میتونی تو باشی. و به ساعتش نگاه کرد. نگار پرسید که ساعت چند است. نریمان گفت: «ده و سهربع.»
نگار خندید؛ بلندتر از بارانی که صدایش را در فضا پخش کرده بود.
– چرا میخندی؟
– مثل همون موقعها ساعت رو میگی. مثل دو سال پیش.
نریمان لبخند زد و سرش را بالا برد. باران شدیدتر شده بود و آسمان گرفتهتر. درست پشت سرشان، پارک کوچکی بود با چند آلاچیق. هر دو از روی نیمکتهای سنگی جلو فلافلفروشی برخاستند. باقیمانده خوراکشان را برداشتند و به سمت یکی از آلاچیقها دویدند؛ یکی با نیمبوت چرم و دیگری با کفش راحتی.
ارسال نظرات