نویسنده: ساحل رحیمیپور
با شنیدن صدای زنگ، نریمان سراغ آیفون رفت؛ به تصویر مرد موتورسوار که کلاهی بر سر داشت نگاه کرد و گوشی را برداشت.
– بله؟
– یه پاکت دارین.
سوییشِرت آبیرنگش را پوشید و از پلهها پایین رفت. بهمحض باز کردن در، مرد موتورسوار پاکت را به سمتش دراز کرد.
– پیک موتوری هستین؟
مرد به تکان دادن سرش بسنده کرد و پیش از آنکه سرِ موتورش را بچرخاند و گاز بدهد و برود، گفت که هزینه پیک پرداخت شده. نریمان درِ خانه را بست و پشت و روی پاکت را کاوید؛ خالی و بدون اسم بود. ناگهان باد سردی زیر پاکت زد؛ اندام لاغر نریمان را لرزاند و پیچید میان برگهای درختان خرمالو و نارنج و نارنگی حیاط.
نریمان بهطرف پلهها رفت. باد هم به وزشش ادامه داد و زمین را برگپوش کرد.
***
پیش خودش گفت فقط سیاوش و همسرش شمیم میدانند که او برای مدتی کوتاه به ایران آمده و باید تا چند روز دیگر برگردد به آلمان و برود پی کار و زندگیاش. ابروهایش را بالا برد و پاکت را از لبهاش پاره کرد. چیزی مثل کاغذ داخلش بود. به انتهای پاکت ضربه زد. کاغذ بیرون پرید. از وسط تا خورده بود. پاکت را روی میز ناهارخوری گذاشت و کاغذ به دست به سمت اتاقش رفت. روی صندلی، پشت میز کارش نشست و عینک به چشم شد. کاغذ را باز کرد و نوشتههایش را خواند.
پرفورمنسِ گورخرِ آستیگمات. لطفاً یک کپی دستی از دعوتنامه بگیرید. با خط خودتان روی هر مقوا یا کاغذی که دلتان میخواهد این کلمهها را بنویسید و دعوتنامهتان را به دست هرکسی که دوست دارید برسانید. و در خط بعد، اسم دعوتکننده آمده بود؛ نگار. به زمان اجرا نگاه کرد؛ چهارشنبه عصر، وقتی ساعت از پنج گذشته باشد. زیر لب گفت: «یعنی دو روز دیگه.»
عینک را از چشمانش برداشت. همانطور نشسته، صندلی چرخانش را کشاند تا آینه اتاق. به خودش زل زد. دوباره به کاغذ نگاه کرد. لبخندی روی لبانش نشست. لبخندش خنده شد. خندهاش مسکوت شد. لبهایش ایستا شد. بعد به خط اخم و خطوط زیر چشمهایش نگاه کرد؛ عمیقتر از زمانی شده بودند که نگار به دیدنشان عادت داشت.
***
چند سال پیش آموزشگاه هنرهای تجسمی «امپرسیون» با ساختمان قدیمی و حیاط بزرگش، جایی بود برای آمدن و رفتن آدمهایی مثل نگار و نریمان.
وقتی نگار برای اولینبار وارد آموزشگاه شد، نریمان در اتاق انتظار سرگرم تماشای تلویزیون بود. نگار راهرو اصلی را رد کرد و بهطرف اتاق پیچید؛ آنوقت به سمت مبل تکنفرهای رفت که نزدیک نریمان بود. نشست و نگاهش را در اتاق گرداند.
لامپ مهتابی که درست روبهروی در اتاق و بالای قابهای مجوزها و افتخارات آموزشگاه قرار داشت، دیوارهای سبز اتاق را چرکینتر نشان میداد. چند مجسمه و تابلو نقاشی هم داخل اتاق بود. نگار به ساعت مچیاش نگاه کرد و پرسید: «ببخشید! من کسی رو تو سالن ورودی ندیدم که ازش بپرسم. مدیر آموزشگاه هستن؟» نریمان سرش را به سمت صدا چرخاند. حالا عینک شیشهگردش پیش چشمان نگار بود.
– سیاوش تو اتاقشه. مثلاً جلسه داره. منو هم نشونده اینجا که نگاه گورخرها کنم.
نگار خطی به پیشانیاش انداخت و ساکت شد.
– منظورم به این برنامه حیاتوحشه. و با حرکت سر به تلویزیون اشاره کرد. نگار با «آها» گفتن، سر صحبت را به تهش رساند و پای راستش را روی پای چپش انداخت. گِل چسبیده بود به نیمبوتش و شلوار جینش هم خیس شده بود. اینبار نریمان سر صحبت را باز کرد.
– هنوزم بارون میآد؟
– شدیدتر شده.
نریمان سرش را سمت تلویزیون گرفت و گفت: «فصل جفتگیریشونه؛ ولی نمیتونن همدیگه رو پیدا کنن.»
– کیا؟
– گورخرها؛ البته این گورخرها. خیلی سخته دور و برت پر از کسانی باشه که بهظاهر شبیه خودتن، اما نتونی اونی رو که میخوای پیدا کنی.
نگار موهای تاببرداشته روی پیشانیاش را کشاند تا پشت گوشش و مثل نریمان به گورخرها نگاه کرد. زیاد بودند؛ آنقدر زیاد که نمیتوانست تشخیصشان بدهد. انگار باهم یکی شده بودند و سر و هیکل و دُمشان درهمتنیده بود. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: «چشمامو میزنه.»
– آستیگماتیسم.
– چی؟
– چشمات… منم بدون این نمیتونم واضح ببینم.
نگار انگشت اشاره نریمان را دنبال کرد و به عینکش رسید، آنگاه به پیراهن راهراهش نگاه کرد. نریمان دیگر حرفی نزد. نگار هم به این سکوت ادامه داد. دقایقی بعد، زنی میانسال وارد اتاق شد و از او خواست که به اتاق مدیر برود. از جایش بلند شد و برای آخرینبار به صفحه تلویزیون چشم دوخت. از بین آنهمه گورخر با خطوط سیاهوسفیدشان، فقط یک گورخر باقی مانده بود؛ تنها، میان جنگلی انبوه و سبز.
***
نریمان پیراهن راهراهش را پوشید. موهایش را شانه زد و دعوتنامه را در جیب شلوارش گذاشت. پیش خودش گفت که حتماً سیاوش و شمیم هم هستند. آنوقت به آینه نزدیکتر شد. عینکش را برداشت و روی میز کار گذاشتش. خطوط راهراه پیراهنش را ازنظر گذراند؛ چشمانش خسته شد. از آینه فاصله گرفت. سوییشِرت آبیاش را پوشید و از پلهها پایین رفت.
ارسال نظرات