فکر میکند، چه خوب که امروز بالاخره از شر آن گچ لعنتی خلاص میشود. همهاش برمیگردد به آن روز کذایی، کنار میدان شلوغ تجریش. جایی که پیک ترافیک در آن مفهومی ندارد و از سرصبح سگ میزند و گربه میرقصد. دکتر گفته بود: «شانس آوردی که لگنت نشکسته. وگرنه حالاحالاها گیر بودی.»
نگاهی میاندازد به پای گیرکرده توی گچ و با خودش فکر میکند «چه چیزهایی را باید توی زندگی شانس حساب کرد.»
دکتر ناصری مشغول باز کردن گچ و او توی این فکر که نکند بعد اینهمه وقت مثل پای مریم وقتی از گچ در آمده بود لنگهبهلنگه، نحیف و بیقواره باشد.
تازه که ازدواج کرده بودن، کاوه گفته بود «پای خوشتراش و زیبا، وقتی ایستادی در سهنقطه به هم میچسبد. بالای ران، داخل زانوها و بغل قوزکها.» بعد به پاهای او نگاه کرده و لبخند زده بود.
نمیتواند چشم از پای لاغر و بیرنگورو بردارد. درست مثل پای بچههایی که فقر غذایی دارند. مثل همانهایی کهان روز توی تلویزیون دید ه و بغضاش را قورت داده بود.
شکماش پیچ میزند. حس میکند دارد بالا میآورد. دکتر ظرف آبنبات را میگیرد سمت او.
– نگران نباش افت فشاره.
طعم توتفرنگی دلآشوبش را بیشتر میکند. دکتر گوشی را بر میدارد و به یکی آن طرف خط سفارش او را میکند و میگوید دختر دوستی قدیمی است.
رانندهٔ آژانس هم مثل کاوه اصرای به کمک ندارد و ترجیح میدهد به کارهای عقب افتاده برسد. دستمالی از داشبورد میکشد بیرون و مشغول پاک کردن شیشه جلو میشود.
تابلوی فیزیوتراپی چسبیده به درِ روبهرو، انتهای بن بست: «فیروز اسکندری»
با چوب زیر بغل راحتتر قدم بر میدارد و مطمئنتر. گرچه حالا زیر بغلاش هم تیر میکشید. چند بار تصمیم گرفته بود بدون چوب سعی کند اما نشد.
در مطب باز است. روبهروی در، منشی چاق و چلهای نشسته و خندههای نمکی تحویل یکی آن طرف سیم میدهد. نزدیکترین صندلی مینشیند و چوبها را تکیه میدهد به دیوار.
حلقهٔ موی دارچینی تند، پیچی قردار خورده روی پیشانی زن. جلوی سینهٔ روپوش مشکی، مثل حاشیهٔ فرشهای پازیریک پر است ازنقش.
خیلی نمیکشد گوشی را میگذارد و با همان لبخند نمکین میپرسد:
– وقت داشتین؟
دستمالی از جعبهٔ روی میز میکشد بیرون و عرق پیشانی را میبرد.
– مریض دکتر ناصریام تلفنی از دکتر برام وقت گرفتن.
منشی مودارچینی سر تکان میدهد و به این ترتیب جواز انتظار صادر میشود. روزنامهای از روی میز برمیدارد و بیهدف شروع میکند به ورقزدن.
آهنگی بیکلام فضای داخل سالن را پر کرده. گهگاه از پردهٔ کشیدهشدهٔ کابینی، صدای ناله یا شکایتی از گرمای زیاد پد یا چراغ مادون قرمز میآید.
در اتاق دکتر اسکندری بسته است. نوشین برای چندمینبار سر میگرداند سمت در، منشی مودارچینی میگوید:
– سکتهایها بیشتراز بقیه وقت میگیرن. بیشترشون همکاری نمیکنن. انگار یه جورایی تسلیم میشن و فکر میکنن همهٔ این کارها بیفایده ست.
و بعد انگار راجعبه لجکردن و بهانهگیری بچههای بد غذا حرف میزند لنگهٔ ابرو میدهد بالا و میگوید:
– من که باورم نمیشه آدم بتونه انقدر زود از همه چی دست بکشه و بشینه منتظر عزرائیل.
در اتاق دکتر باز میشود مرد جوانی چرخ را هل میدهد بیرون توی صورت مرد، اثری از تسلیم نیست.
مودارچینی اشاره میکند به او. مجله را میگذارد روی میز و چوبدستیها را برمیدارد و پشت سر زن، میایستد چهارچوب در. زن نیمرخ میشود و اشاره میکند به او.
– از طرف دکتر ناصری آمدن.
مرد پشت میز سر تکان میدهد و نیمخیز میشود. صورتی استخوانی و لبهایی باریک و شانههایی پهن و نگاهی تیز و موشکافانه دارد. چهلوچندساله بهنظر میآید.
نوشین عکسها را از ساک دستی میکشد بیرون و میگذارد روی میز. دکتر اشاره میکند به تخت معاینه. چوب را تکیه میدهد کنار تخت و کفشها را در میآورد و دراز میکشد.
گوشی توی کیف زنگ میخورد. فکر میکند شاید کاوه است و میخواهد بگوید میآید دنبالش. با عجله کیف را از کنار پا بر میدارد و میگردد توی کیف دنبال گوشی و میکشد بیرون.
بار دوم است که مادر زنگ میزند. مینویسد توی مطب است و بعد تماس میگیرد گوشی را میاندازد توی کیف.
دکتر دست میبرد زیر پای شکسته و آهسته آن را خم میکند توی شکم. بعد پنجه را فشار میدهد داخل و بهآرامی میگرداند به چپ و راست. برمیگردد پشت میز و عکسها را میگیرد زیر نور. اولی، دومی، سومی. آنها را میگذارد روی میز.
– میتونید از فردا شروع کنین. از خانم منشی وقت بگیرین.
راننده حالا کار تمیز کردن را تمام کرده و توی گوشی میگردد. با دیدن او آن را فرومیکند توی جیب و راه میافتد.
از پشت در بستهٔ هم صدای تیراندازی به خوبی شنیده میشود. کلید را میگرداند توی قفل. کاوه روی مبل خوابش برده. صدای تلویزیون را کم میکند. کاوه نیمخیز میشود.
-دیر کردی… نگران شدم…
فضای خانه پر است از بوی گوشتی که زیادی سرخ شده.
– شام درست کردی…؟
– بالاخره یکی باید درست میکرد. برا تو هم گذاشتم. میدونستی بهترین آشپزهای دنیا مَردن؟
روپوش را میاندازد روی صندلی.
– بودم.
– میدونم.
– فکر کردم میای دنبالم.
– تو این ترافیک… اونم با این سردرد؟ خدا پدرآژانس رو بیامرزه.
میلی به خوردن ندارد. میافتد روی تخت و سعی میکند نگذارد فکرهای بیهوده مثل همیشه بیخوابش کنند.
این بار هم مثل سه بار قبل آخرین نفر است، با تأخیر نیمساعته به خاطر ترافیک شب تعطیلی. زن مودارچینی میزش را جمعوجور میکند که برود. در اتاق را باز میکند، بوی خوش توتون میپیچد توی دماغاش. مرد تکیه داده به پشتی و چشمها را بسته. بنظر نمیآید منتظر مریض دیگری باشد. با صدای تیز زنگ گوشی، پیپ را توی زیر سیگاری میگذارد و گوشی را برمیدارد و بلند میشود.
– تا آماده بشین برمیگردم.
صدای خداحافظی منشی و بستهشدن در میآید. فکر میکند بهتر است به او بگوید قرار را بگذارند برای روزی دیگر. حتا میتواند به خاطر تأخیر هزینه را هم بپردازد. اما ممکن است به او بر بخورد. مگر با زحمتهای او نبود که حالا میتواند بدون چوب راه رود.
دکتر با یکی آهسته توی هال حرف میزند. فرصت خوبی است که قاب روی میز را بگرداند سمت خودش، یک کنجکاوی سادهٔ زنانه.
زن پشت شیشهٔ قاب، لبخند میزند. صورتی گرد و پیشانی بلند و لبهایی برجسته دارد. نگاهش متکبر و ازخودراضی است.
در اتاق باز میشود. غافلگیر شده نمیداند با قاب چه کند. دکتر گوشی را با دلخوری میاندازد روی میز و مینشیند و فندک را میگیرد روی پیپ خاموش.
– این عکس مال این اواخره، اون وقتا خوشگلتر بود.
نوشین لبخند میزند.
– بر عکسِ لبخند رضایتی که روی لبهاشه، هیچچی راضیش نمیکنه.
(چه اعتراف تلخی. چطور به او اعتماد کرده شاید بیخیال شده. بیخیال آشنایی دکتر ناصری، یا حتا درز کردن حرف.)
قاب را میگذارد روی میز و مینشیند.
دکتر پکی به پیپ میزند و دود را میفرستد بالا.
-بهانهگیر و پرتوقع، پر از انرژی منفی. نمیفهمم اینهمه نارضایتی از کجا میاد.
حالا باید چیزی بگوید اما نمیداند چی. نگاهش را میدوزد به کفشها و با خودش فکر میکند چرا کاوه حتی حاظر نشد نگاهی بیاندازد به رمان آخرش. رمانی که آنقدر براش زحمت کشیده بود.
دکتر توتون سوخته را میتکاند توی زیرسیگاری.
– چه فایدهای داره اینهمه تلاش برای خوشحالکردنش وقتی هیچچیز به چشمش نمیاد.
پوزخند میزند.
– گاهی فکر میکنم نامرئیام.
نوشین لبخند میزند خودش هم نمیداند چرا.
– هیچوقت حس نامرئیبودن داشتین؟ حس بدیه.
این بار بیآنکه لبخند بزند، نگاهش گیر میکند به چشمهای دکتر. سر میگرداند به پنجره و بلند میشود.
– هوا تاریک شده. روزهای پائیز، آسمون فرصت نمیده تا طعم روز رو بچشی.
باز لبخند میزند. این بار هم نمیداند چرا.
دکتر پیپ و موبایل و کاغذ تاشده را از روی میز بر میدارد.
– منم دارم میرم اگه وسیله ندارین میرسونمتون.
امروز آژانس منتظرش نیست، قبول میکند. بعد از آن تصادف، دیگر جرئت ندارد پشت فرمان بنشیند. کاوه هم بدش نمیآید.
– شما رانندگی نمیکنین؟
– میکردم… بعد از تصادف دیگه نه. همسرم میگه، زنها رانندههای خودخواهی هستن. به نظر او ادارهٔ راهنمایی رانندگی باید کاری کنه که لویی چهاردهم کرده بود.
جایی خوانده در زمان لویی چهاردهم زنهای پاریسی هوس کالسکهرانی به سرشان زده و شهر رو به هم ریخته بودن. لویی حل مشکل را به صدراعظمش سپرد. صدراعظمم اعلان کرد از فردا زنهایی میتونند کالسکهرانی کنن که از سی سال بیشتر دارن و این جوری مشکل حل شده بود.
دکتر پوزخند میزند.
– نظر شما چیه؟
به نظر من چرنده و مندرآوردی.
دکتر دست میکند توی جیب کت و کاغذ تاشده را میاندازد روی داشبورد.
– اینم لیست بلندبالای خانوم، گرچه هیچوقت خریدکردن منو قبول نداره.
– پس مزاحم نمیشم؛ لطف کنین منو جلوی یه آژانس بذارین.
– مزاحم نیستین. اول شما رو میرسونم…
ارسال نظرات