نویسنده: اشکان شریعت
صدای سرفههای ناکوک سرناچی که گویی در سر گشاد سازش میدمید، میپیچید توی گوشش. کز کرده بود کنج اتاق. پاهای لختش زیر پتو خیس عرق بود. به هر صدای زنگی از جا میپرید و عرق سرد سر میخورد پس گردنش. منتظر بود.
مادر و حسن ولش کرده بودند به حال خودش. پیش آمده بود که خودش را در زیر زمین حبس کند برای کشف و شهود. عبای پدرش را میانداخت روی دوشش، عرقچین بر سر، ناشتا به تحریر میخواند و بعد حالش دگرگون میشد.
اما حالا صدای تلفن که میآمد خودش را میکشید و گوش میچسباند به در که بشنود چه کسی پشت خط است و چه میخواهد. زنگ در را هم که میزدند دستهایش را ستون میکرد و تنش را بالا میکشید تا از توی پنجره ببیند چه کسی آمده.
گفت تمام کلاسهایش را تعطیل کنند. بگویند سرما خورده و صدایش در نمیآید برای خواندن. بعد مینشست و انگشتش را سر میداد زیر بینیاش تا بالاخره بیایند سراغش.
دو شب پیش بود که نیمه شب از انباری صدای شکستن چیزی را شنیده بودند. حسن، برادر کوچک، چراغ برداشته بود رفته بود توی انباری. قبلا یکبار شوکت از فرط گرسنگی دادن به خود از حال رفته بود.
برای همین شیر و خرما برداشت و رفت پایین. همانطور که نور را میگرداند ناگهان چشمش به پیکر شوکت افتاد. نشسته بود روی بقچهی لباسها و پاهایش را تاب میداد. از پاچهی شلوارش خون قطره قطره میریخت دور چاهک انباری.
نزدیک سحر بود که دکتر آوردند سراغش. دکتر چند دقیقه توی اتاق به دقت معاینه کرد. بعد گفت: «چیزش… مردانگیاش را بریدهاند.»
شوکت گفت همه چیز را فراموش کرده. آنشب تا نیمه شب شاگرد داشته. گفت چند دقیقه آمده بیرون یواشکی سیگاری دود کند که ناگهان چند نفر ریختهاند سرش. گفت لابد مست بودهاند و از هیچ احدی شکایتی ندارد. بخشیده، خدا هم ببخشد.
بعد تا سه روز بعد همانطور زیر بینیاش انگشت سراند و منتظر ماند تا بیایند سراغش. روز چهارم سه نفر سر ظهر آمدند توی خانه که شوکت را ببرند کلانتری.
با همان عرقچین و عبای پدرش آمد. نه برای اینکه مشت یا لگد نخورد، نه برای احترام. ميخواست اگر ماندنی شد التماس کند به نگه داشتن اینها با خودش.
بعد به محض اینکه گفتند یک نفر کفتر باز بیخواب روی پشت بام دیده یک پسربچه گریان از «آنجا» بیرون آمده، همه را گفت. تمام که شد خواست بلند شود برای گواه شلوارش را پایین بکشد که گفتند نیازی نیست. هر چه اصرار کرد مخالفت کردند اما گذاشتند عرقچین و عبا را نگه دارد.
یک نفر را هم گذاشتند حواسش باشد خودش را دار نزند. اتاقی به او دادند. لباس جواب داده بود.
گردن نداشت یا لااقل آنقدر کوتاه بود که گویی کلهای طاس از میان چاک پیراهن افتاده بود بیرون. زیر بینیاش خون افتاده بود. تمام روز توی سلول قوز میکرد و انگشت میکشید روی زخمهای زیر بینیاش. خیره به در میماند که کسی بیاید او را ببرد پای چوبهی دار.
یک نفر آمد گفت ته تهاش شش ماه است و کمی پول. دار کجا بود مرد حساب؟!! اما باز میترسید که نکند برادرهای قلچماق پسربچه یا… زد توی دهانش. نکند چیز دیگری بگوید. نکند فکرهایش را کسی بشنود. زد توی دهانش. زخم بالا لب بس که سائیده بود شکافت.
حسن چند باری با مادرش رفته بود دیدن پسربچه با گل و شیرینی. پسرک از ترس زبانش بند آمده بود. فقط در ادارهی پلیس تایید کرده بود که شوکت به او «دست» زده، نه فقط دست، بیشتر بوده. همه را مفصل گفت و البته اینکه آنشب شوکت تنها بوده. پسرک پدری نداشت. با مادر و دو برادر بزرگترش زندگی میکرد.
آخرین بار هم خانوادهاش آب پاکی را ریختند روی دست حسن و مادرش. مادر پسرک گفت که پسرهایش ریششان را نمیتراشند تا شوکت را ببرند پای چوبهدار. به حسن خبر دادند چند نفر افتادهاند پی پرونده. تهاش شش ماه است و کمی پول. پول را میدهند. شش ماه هم حبس نمیکشد. قبلا هم پیش آمده!
دیگر پوستی بالای لب شوکت نمانده بود. دستهایش را از پشت به هم بستند. اما شوکت به محض اینکه باز در سلول تنها شد، رفت و بینیاش را مالید به دیوار سلول. عرچین و عبا را گرفته بودند.
شوکت میتوانست چند زن داشته باشد. ميتوانست صیغه کند. این «بازی» حالا چه صیغهای بود برای کسی که اجازه دارد به داشتن چند زوج؟ فرد ماندن برای آنها نبود اما میل چه؟ آیا همه چیز از این بدبختی نبود که میل در درون بود و منعش در بیرون؟ اما چرا باقی این میل را ندارند؟ به شک افتاد.
آیا این بعد از برج بابل مصیبت دوم موجودات پرت شده بر زمین نبود؟ شوکت اینها را از خودش دور کرد. برج بابل ربطی به او نداشت. مال او نبود. اعلامیه داده بوند که هرکس از او شکایتی دارد بیاید. نشست و خواست دعا کند برای اینکه ترسان از آبروی پسرهایشان بمانند، بچهها هم بترسند از این خبرچینی. بشیند دعا کند جهنم مدام مقابل چشمشان باشد. نتوانست. استفراغ کرد.
پسرک محض دفاع از خودش چاقو را کشیده بود به «مردانگی» شوکت. اینرا دادگاه اعلام کرد. همه به هم میگفتند نگران نباشند، همه چیز به نفع آنهاست. کدامها؟ نمیدانست. خبر رسید خانوادهی پسر افتادهاند پی اشد مجازات. اشد مجازات؟
همان مردی که آمده بود دیدنش گفت ته تهش شش ماه حبس است و مقداری پول! گفت در اروپا عقیم میکنند. نه آنطور که لابد آغا محمد خان یا یکی دیگر را عقیم کردند، نه. با آمپول. درد ندارد، او که نیازی نداشت دیگر، چاقو بریده بود از بیخ./ ادامه دارد.
ارسال نظرات