داستان دنباله‌دار؛ سائیدگی سبابه (قسمت 2 و پایانی)

داستان دنباله‌دار؛ سائیدگی سبابه (قسمت 2 و پایانی)

به ته کوچه نرسیده بود که دو سیاهی افتادند روی تنش. اول فکر کرد سایه است. اگر سایه وزن داشت قسم می‌خورد که سایه بوده. زبری ریش را حس کرد. چهار دست. سردی آسفالت را با شکم و ران حس کرد. لال شده بود. دو سایه آمده بودند برای انتقام.

 
 
بخش «خوانندگان» هفته متعلق به خوانندگان است. تنها محدودیت انتشار مطالب در این صفحه قوانین کاناداست. سلیقه سردبیر و دست‌اندرکاران هفته در انتشار مطالب در این بخش تأثیری ندارد.

قسمت اول این داستان در هفته:

سائیدگی سبابه/ قسمت اول 

اشکان شریعت

خانوادهٔ پسربچه اول انکار کرده بودند. همه‌چیز که علنی شد و پزشک قانونی پس از معاینهٔ پسربچه تأیید کرد، گفتند قصاص و لا غیر. التماس‌های حسن و گریه‌های مادرش هم در دل مادر پسر کارگر نیفتاد. حتی یک‌بار حسن با برادرهای پسر گلاویز شد.

حسن داد می‌کشید سر پسربچه که حقیقت را بگوید. اما او هیچی نمی‌گفت. اظهارات شاهد ماجرا و بعد اعترافات شوکت دیگر امیدی برای حسن و مادرش باقی نگذاشته بود. حسن آن روز نگفت پول. پیشنهاد پول برای آبروی رفته؟ نه! آبرو رفته قانون را طلب می‌کند! بیشتر داد می‌زند. این خاصیت آدم است. حق دارد لابد. نمی‌دانم.

حقیقت همین بود. یک نفر نیمه‌شب یک پسربچه را پس از پایان درس نگه داشته بود. لابد آن‌ها که قبلاً پس از پایان درس مانده بودند خبر داشتند. اما کسی به کسی نگفته بود. چند نگاه پراکنده به پسربچه بود که نفهمید و بعد تنها ماند با معلمش که با مهربانی از او خواسته بود «زیر کتابی‌ها» را جمع کند: زانو صاف.

مادر زد توی سر خودش. حسن فحش داد. آبدار. پاشید. جمع‌ کردندش. قپانی بردندش. خشک. شوکت اصرار کرد که هیچ زوری نبوده. گفت بچه بوده، کنجکاو بوده. خودش نه، پسر را می‌گفت. شوکت می‌خواسته نااهل دستش دراز نشود. این‌که به معصیت نیفتد مبادا. بعد باز بالا آورد.

گفت شیطان به جلدش رفته بوده، بچه بوده، خودش را می‌گفت این بار. گفت وسوسه شده. به تیزی صندلی‌ها و زبری لباس‌ها نگاه می‌کرد و پشت‌هم می‌بافت. از شیطان. از به گناه افتادن بچه‌ها، از پدرش. می‌گفت و منتظر بود مجالی پیدا کند زیر دماغش را بکشد به جایی. بعد به جستی برخاست اما چشمانش سیاهی رفت و پخش شد روی زمین.

برادرها ریششان رسید به دکمهٔ دوم پیراهنشان. هردو شبیه هم بودند. یک زگیل بزرگ بر روی بینی کوفته‌ای که همراه دو چشم وق‌زده و لب‌های شکری چسبیده بود روی مشتی استخوان بلند. دو وجب گردن بر تنی نحیف و کشیده. می‌خواستند حرمت برادرشان را زنده کنند یا چنین چیزی! خودشان این‌طور در دادگاه اظهار کردند. قسم‌خورده بودند.

به مادرشان قول داده بودند که سر شوکت را ببرند بالای دار و تا آن موقع ریششان را نتراشند. حکم را که گرفتند رفتند برای پسرک یک دوچرخه خریدند و تمام طول مسیر تا زندان را پشت سرش دویدند که نکند باز اتفاقی بیفتد. بعد هرروز تا مدرسه می‌دویدند دنبال دوچرخهٔ برادرشان. رفتند خانه و به مادرشان گفتند وقتی می‌تراشند که آزاد شود! شش ماه دیگر!

دو ماه گذشت. از میان زخم‌های بالای لب شوکت دندان‌هایش پیدا بود. رد خون افتاده بود روی دیوارها. سفیدی استخوان بینی‌اش هم دیده می‌شد. می‌ترسیدند اگر روی زخم‌ها باند بپیچند خودش را با آن خفه کند. سر طاسش رسیده بود میان جناغ سینه. زیر لب آواز می‌خواند و با حرکتی دائمی تنش را تکان می‌داد. فقط هرازگاهی برای تف کردن خون سکوت می‌کرد.

سه ماه نشد. خبر دادند مشروط آزاده شده. شوکت گیج با صورتی شکافته همان‌طور با عرقچین و عبا که بو گرفته بود، راه افتاد سمت پیکان نارنجی که کنارش حسن با لباس سرتاپا سیاه تنها انتظارش را می‌کشید.

خبر به تمام محل رسیده بود. شوکت رفت و چپید توی زیرزمین. سه ماه تمام در خانهٔ بدون مادر ماند، آخرین بازمانده‌های مو که ریخته بودند را از این‌وروآن‌ور جمع کرد، کتاب خواند و به این فکر کرد آن شب پسربچه چاقو از کجا آورده بود؟! یادش نبود جواب این سؤال را داده بودند یا نه. از دادگاه چیز زیادی خاطرش نبود. فقط خدا را شکر می‌کرد که صدای بچهٔ دیگری درنیامده یا اگر در آمده مانده توی خانواده. سر آخر تصمیم گرفت برود یک شهر دیگر. برود آنجا بخواند.

جایی که خبر نرسیده باشد. دیگر نه زن می‌خواست نه بچه. بچه را که در دلش گفت خواست بخندد از این ایهام اما عق زد. آبرو که رفته بود، مادر هم که یک ماه بعد از حکم، زیر فشار همسایه‌ها دق کرده بود. می‌ماند حسن. حسن؟ خندید، عق نزد اما شکاف بالای لب باز شد.

آفتاب سرنزده جمع کرد که برود. به حسن چیزی نگفت. نفس سنگینش را لای بغض بلعید و ساک بست، شال را چفت کرد جلوی شکاف صدبار سر بازکردهٔ بالای لب و خیره شد به کلاغی که لانه و بچه‌هایش از روی شاخه پایین افتاده بودند و هراسان از ترس جان بچه‌اش پنجه می‌کشید بر سر عابران. کدام عابر؟ جستی زد و برگشت روی درخت. چرخید. از کنار بچه‌ای گذشت.

بچه مبهوت نگاهش کرد. شاگردش نبود. چاقویی درنمی‌آورد بکشد یک جای دیگر. فقط دوید. شاید از ترس هیبت عجیب شوکت آن‌وقت صبح.

به ته کوچه نرسیده بود که دو سیاهی افتادند روی تنش. اول فکر کرد سایه است. اگر سایه وزن داشت قسم می‌خورد که سایه بوده. زبری ریش را حس کرد. چهار دست. سردی آسفالت را با شکم و ران حس کرد. لال شده بود. دو سایه آمده بودند برای انتقام.

سایه‌ها حالا به‌نوبت روی تنش سنگینی کردند. شوکت دندانش را از لای شکاف زخم به آسفالت کشید. حرف‌های آن دو مرد را نمی‌شنید. صدایی مثل سریدن تیغ بر ریش پیچید توی گوشش.

شوکت همان‌طور رها ماند وسط کوچه. خوابیده به شکم. نیمه‌عریان. مثل سری که بزنند سرنیزه برای عبرت و دل خنکی. حس کرد از همان‌جایی که از شدت دردش، اشک افتاده بود به چشمش، یک‌چیزی رفت بیرون،‌ یک‌چیزی که تمام این سال‌ها بیرون نرفته بود. بعد خنک شد. تمام تنش و زیر بینی‌اش. به‌سختی چرخید.

در گرگ‌ومیش اول صبح در میان دو سایه، پسربچه را دید که همان‌طور که دست در دست برادرانش راه می‌رفت، سر برگردانده بود. بعد ناگهان یک دستش را رها کرد، بالا برد، و انگشت سبابه‌اش را مالاند بالای لب… زیر بینی…

ارسال نظرات