صدای در زدن بیاید تا نسرین دمپایی سبزش را بپوشد و پاهایش را بکشاند تا پشت دری که یک مرد ریشوی سبزپوش و یک برانکارد و چند کیسه پلاستیک هست دو دقیقهای طول کشید. مرد ریشو سیساله میزد با ریشهایی که موهای سینهاش را به گودی چشمهای قهوهایاش میچسباند.
جوان سرش را پایین انداخت و گفت:
سلام مادر، منزل مولایی اینجاست؟
نسرین سرش را تکان داد.
جوان گفت: شما تلفن نداشتید؟
نسرین گفت: نه!
باد به برگهای پهن پرتقال برمیخورد و کشانکشان چند برگ خشک را روی حیاط میجنباند. تازه باران بندآمده بود و باران شمال هم که خبر نمیدهد و نسرین هم که به صدای وگیداروگی آشنا نبود. صدای در که میآمد نسرین میمرد. عادتش شده بود. دلش هرّی میریخت. حتی باد که به در میخورد و صدایی شبیه رعد میساخت، که معلوم نبود صدای رعد است یا کوفتن در. برایش حکم فرشتهٔ مرگ را داشت.
نسرین زیرچشمی به پلاستیکهای سفید گرهخوردهای که به پوتین گلآلود جوان تکیه داده بود نگاه کرد. کفش بود و چندتکه لباس. هنوز سرش را بیرون نیاورد که برانکارد را ببیند.
جوان گفت: شرمنده مادر. اینها وسایل مرتضی است. نگاه نسرین به آسمان خاکستریِ پس سر جوان دوخته شد که انگار تمام جهانش یک جوان ریشو است و آسمانی که هرلحظه ممکن است ببارد که بارید. که نبارید. که دیشب بارید و گل کرد کوچهها را.
نسرین میدانست معنی پلاستیک کفش و لباس یعنی چه. میدانست که پیوند خاک و باران و پاییز ۶۷ یعنی چه. جوانک ریشو محجوب بود. به شمایل دار و دستهاش نبود. میشد شرمی، چیزی شبیه شرم را پس چشمانش دید. هم سن و سال مرتضی بود. لبان جوان تکان میخورد و نسرین زل زده بود به ترکهای آبنخوردهٔ لبهاش که بیشباهت به لبان مرتضی نبود که بیشباهت به لبان پدر مرتضی نبود. ولی صدایی نمیشنید که نمیخواست صدایی بشنود.
نامهای به دست نسرین داد، باز کرد. کلمههایی دید و چند امضا و فاصله بین کلمات آنقدر کش آمدند در نظرش که میتوانست تمام حیاط را پر کند. جوانک فامیلی آدمهای دیگر را صدا زد. بلند داد کشید علیزاده! طهماسبی! و دیگر میتوانست نسرین ببیند که چشمهای جوان دیگر محجوب نیست که دیگر شرمی یا چیزی شبیه شرم وجود ندارد.
علیزاده و طهماسبی چکمههای سیاه تنش بود. چکمههای معمولی کشاورزی با لباسهای رنگ و رو رفته. دو سر برانکارد را گرفتند و لتهای در را باز کردند. نفس نسرین تند شده بود. میشد دید میشد حدس زد چگونه زانوهایش شروع کردند به خم شدن. یکلحظه بود، کمتر از یک ثانیه که جانی از کمر و از زانو از بین میرود. با زانوهایش به زمین افتاد و دو گودی زیر زانوهایش بجا گذاشت. گودی زیر زانوهای نسرین عمیق بود، خیلی عمیق. عمیقتر از زانوهای همهٔ سربازها. تکان نمیخورد.
نه نسرین نه مرتضی نه طهماسبی و علیزاده و نه برگهای سست درخت پرتقالی که تا نیمه از خزه پوشیده شده بود. چند زن، چادر به زیر دندان خرگوشی گرفته با مویه و شیون به حیاط ریختند. نسرین حتی رویش را برنگرداند تا پسر را ببیند تا هلهلهٔ زنان هم کوچهای را ببیند. چشمهایش را بست. تصویر ردّ تارهای پیچخوردهٔ طناب دور گردن مرتضی در ذهنش نقش بست. و تقلای دستهای بستهاش که به کمر پسرش هاشور میزد. حدس زد موهای تنکاش به یک سمت ریخته و پیشانیاش کمی چین برداشته است. نسرین با تشر میگوید پیشونیت رو صاف کن مرتضی، پیر میشی زودها!
و مرتضی میخندد و میگوید مگه خودت همیشه نمیگی پیرشی ایشالله! و نسرین شیرینشیرین به لبخند مرتضی حالش خوش میشود.
زنها که انگار مویه میخواندند و میرقصیدند زیر لب پچپچ کردند، شیون بریدند و به خانههاشان گریختند. فقط یک زن ماند، عالیه، که دست به زیر کتف نسرین گره زد و کالبد سنگینش که حالا اندازهٔ همهٔ کوخهها وزن داشت را جابجا کرد. لکه نور روشنی از لای ابرهای خاکستری هوا را روشن میکرد. عالیه نتوانست ساکت بماند. بلندبلند گریه کرد.
خودش را روی شانهٔ نسرین انداخت. نسرین از میان موهای عالیه به لتهای باز شدهٔ در خیره مانده بود. باد که موهای عالیه را تکان میداد درها هم گویی باز میشدند و بسته میشدند و صدای در را میشنید و صدای در بیچارهاش میکرد. عادت کرده یود به اضطراب، به آشوب پس شنیدن صدای در. حتی الان که دیگر کار تمام شده بود حالا که جنازه پسر روی گل نمناک ساکن مانده بود.
عالیه پاهایش را پس کشید و درها را بست. صدای دمپایی عالیه در میان رقصهای برگ درخت پرتقال گم شد. دستهای نسرین میلرزید نه آنقدر که عالیه بتواند ببیند، نوعی لرزش که فقط خودش متوجهش میشد.
خودش را تکان داد، کمر چرخاند و روی خاک دراز کشید. شبیه مردهها شده بود شبیه مرتضی. و دستهایش را به سمت برانکارد دراز کرد. نمیرسید. تنهاش را حرکت داد و به سمت مرتضی خزید. دستهٔ برانکارد را که گرفت فهمید دیگر در تصورش نیست. دانست یک چیز عینی پلاستیکی و ملموس در دستانش است و کمی آنطرفتر پاهای سرد و کبود مرتضی ست.
صدا، صدایی شبیه هیوهای، مثل نالهای دردناک از سینهاش بیرون زد و آنقدر کشدار شد که به یک جیغ ممتد و بلند تبدیل شد. جیغ کشید، چند بار جیغ کشید ولی صدایش بیجان بود، آن صلابت و آهنگ همیشگی صدایش را نداشت. بیآنکه اشکی بریزد یا گونهاش خیس شود. عالیه دست روی دهانش گذاشت و جیغ نسرین، بریدهبریده از میان انگشتان عالیه میگریخت. و چند مر…مر…مر.. از گلویش بیرون میآمد و خفه میشد.
لیسکی رو تنهٔ درخت بالا میرفت و ردی لیز و براق از خودش بجا میگذاشت.
نسرین آب دهانش را قورت داد و گفت مرتضی!
عالیه سرش را پایین انداخت.
نسرین صدایش زد.
عالیه نگاهش کرد.
نسرین گفت مرتضی.
عالیه نتوانست گریهاش را توی گلویش، توی چشمش خفه کند.
نسرین گفت: چی کار کنم؟
عالیه خم شد، سجده رفت، نه از روی مناجات که سرش را روی رانهای نسرین انداخت، روی دامن سفید گلآلودش.
باد گوشهٔ پارچهٔ سفید روی مرتضی را تکان تکان میداد. دو زن هنوز روی مرتضی را ندیده بودند. که این امید عبث که شاید جسد برای مرتضی نباشد. این خیال واهی که شاید جنازه را اشتباه آورده باشند. این نظر موهوم که شاید یک مرتضی مولایی دیگر است. مرتضی مولایی پسر نسرین نیست. مرتضی مولایی که موهای کم پشت و ابروهای سیاه دارد نیست.
نسرین گفت: چی کارش کنیم؟
عالیه سر از سجده برداشت، چند تار مو به پیشانی و گونهٔ خیسش، اریب، چسبیده بود.
نسرین گفت: چرا اینجا آوردنش؟
عالیه سرش را دوباره پایین انداخت.
نسرین گفت: چرا خبر نکردند تا ما جنازه را بیاوریم؟
لیسک کمی بالاتر رفته بود. سرعتش کم شده بود.
عالیه گفت: بیل داری توی انباری؟
نسرین گفت: همه که مارا میشناسند تلفن نداشتیم. تو که تلفن داشتی، چرا به تو زنگ نزدند.
عالیه بغضش را فرو خورد و گفت: کلنگ هم نداری توی انباری؟
نسرین خودش را کمی جلو کشید، نزدیکتر به عالیه گفت: چرا بیخبر کشتنش. عبدالحمید چی؟ اونو هم کشتن؟
عالیه بلند شد، زخم پاهایش را فراموش کرده بود. از پلههای انباری که در سمت راست خانه بود پایین رفت. انباری که نه، زیرزمینی که هم آشپزخانه بود هم خرت و پرت در آن جمع شده بود. صدای دمپایی عالیه میآمد و میان صدای راه رفتن مرتضی در حیاط، همین حیاطی که یک جسد بود و یک در خت پرتقال.
نسرین صدایش زد، صدایش تا زیر زمین نمیرسید. عالیه گفتنش خشدار شده بود.
عالیه بالا آمد. گفت: هیچ چیز بهدردبخوری که نیست. نه بیلی نه کلنگی؟
نسرین گفت: بیل و کلنگ چرا؟ مگه میخوای درخت بکاری؟
لیسک به اولین شاخه رسید و راهش را کج کرد. عالیه گفت: مرتضی و به جسد و پارچهٔ سفید رقصان روی او اشاره کرد.
نسرین گفت: مرتضی.
عالیه دوباره رفت زیرزمین.
ابرهای تیره آسمان را پر کرده بودند. از ان لکه روشن آفتاب هم دیگر خبری نبود. عالیه با یک کفگیر پهن، چند قاشق مسی و یک خاکانداز بالا آمد. پاهای لنگش را تا زیر درخت کشید و یک گوشه نشست. با کف گیر به خاک میکوفت. به خاک نمور زیر درخت پرتقال و میدانست این تر بودن دیری نمیپاید و به سنگ میرسد و سنگ ایزار سنگین میخواهد. و مرده نباید زیر باران خیس شود و مادر مرده نباید بیگریه بماند. نمیتوانستند از کسی کمک بگیرند، از مردی که بازوهای قویتری داشته باشند. میدانستند یک مرد پیدا نمیشود که بیل و کلنگ داشته باشند و اگر هم مردی پیدا شود نمیآید برای یک جوان خدانشناس خائن که نجس است که حکم سگ خیس را دارد زمین چال بکند.
میدانستند مرتضی مال اینجا نیستند، از تهران آمده بودند، از همان اول هم به او مشکوک بودند. ولی برای مرتضی مهم نبود.
نسرین سرش را برگرداند، عالیه را دید.
چی کار میکنی؟
چال میکنم.
چال میکنی توی حیاط؟
عبدالحمید رو کجا دفن کردند؟
عالیه چیزی نگفت، شروع کرد به کندن.
نسرین که گویی جان گرفته باشد با صدای بلندتری گفت: با توام عالیه! مگه این خراب شده گورستون نداره.
عالیه مچاش را به چشمان خیساش کشید و گفت: گورستون داره!
نسرین گفت: پس تو داری چه غلطی میکنی؟
عالیه مچش را به چشمهای خیسش کشید و گفت: گورستون داره نسرین داره
نسرین پرید وسط حرفش: پس داری تو چه غلطی میکنی عالیه؟
عالیه را که گفت صدایش لرزید، بغضش، ورم گلویش لرزید، یک لایه اشک جلوی چشمهایش لرزید و از پشت اشکها میدید که درخت میلرزید و عالیه میلرزید و دستهای عالیه میلرزید و پاهای مرتضی میلرزید و لیسک روی درخت پرتقال میلرزید.
جیغ کشید، دو بار جیغ کشید و در میان جیغهایش گفت عالیه داری چه غلطی میکنی؟
عالیه به نسرین بیتوجه بود. کفگیر را به زمین فرو میکرد و با دستهایش خاکها را یک گوشه جمع میکرد.
ارسال نظرات