در روی سرای برف میبارید، برفی سفید و پنبه مانند، انگار ندافی در آن بالا نشسته است و هی با کمان و دسته ندافی پنبههای آسمان را باد میزند و ندافی میکند.
برفها نه یک، نه دو، نه سه، بل هزارها از آسمان یک نواخت و آرام پایین میآمدند و بر روی سرای و پشتبامها بر سر یک دیگر مینشستند.
من از شیشهها بیرون را نگاه میکردم برفها را که از آمدن خسته نمیشدند و باد را که آواز میخواند و به چشم نمیآمد. من از باد و برف هر دو خوشم میآمد ولی باد را بیشتر میپسندیدم چه مثل آدمها زبان داشت و گپ میزد. شبها همین که سگها در سیاهی داد و بیداد میکردند گمان میبردم که باد با بالهای بردار و رنگ دودیش برای جانوران وحشی آواز میخواند.
باد مثل همیشه پشت شیشههای خانه میآمد. درهای بسته را باز و درهای باز را بسته میکرد. با وز وز زنبور مانندی پشت پردهها مخفی میشد و مرا با اشارات شیطنتآمیزی میخواند و همین که میخواستم پیدایش کنم و از پشت پردهها بیرونش بیآورم مثل جن ناپدید میگشت و با یک جست نامریی بر نوک بالاترین شاخچهها مینشست و باز نجواها و قصههایش را از سر میگرفت.
سرانجام به ستوه آمدم و در آن روز برفی که همه دور صندلی جمع بودیم از مادرم پرسیدم!
بوبو جان خانه باد ده کجاست، چرا صدایشه میشنوم و خودشه نمیبینم؟
مادرم کمی از سوالم متعجب شد و پس از چرتی کوتاه جواب داد:
_ جان مادر، باد خانه نداره از هر طرفی که دلش بخایه میوزه.
شاه بوبو که روبهروی مادرم در پته دیگر نشسته بود گفت:
_ چرا بچه ره بازی میتی مه خانی شه دیدیم، خانیش ده کوه آسمایی است، ده مابین یک غار تاریک که سر و آخرش معلوم نیست، باد نصف شو ها از خَو می خیزه و غلغه کنان به طرف شهر میآیه.
بعد با سر انگشت آن کوه بلند را نشانم داد، دهانم باز ماند و چشمم به کوه افتاد.
مریم خواهرم دخترک شوخ و هوشیار، بیمهابا انگشتش را در دهانم فرو برد و خندهکنان گفت:
_ غار دیگی شام اینجه ست.
بیاندازه برآشفتم و چنان انگشتانش را با نیشهای دندان جویدم که چیغ و پیغش به هوا بلند شد و مادرم سیلی آبداری به گوشم زد و گفت:
_ باد بخوریت کته بچه آدم نمیشی.
با این توبیخ بیشتر به فکر باد افتادم به فکر بادی که لابد دهان گشادی دارد، آدم خوار است و در یکی از مغارههای تاریک و ترسناک زندهگی میکند.
از آن گاه به بعد همواره شاهد بازی بادها با زمانهها هستم. گوشم به پشت در است به پشت شیشههای ارسی. باد با زبانی روان و افسونگر در گوشم آرام، آرام لاییلایی میخواند و میگوید که دم غنیمتدان با زمانه سخت مگیر چه زندهگی بر بنای باد آباد شده تا به خود بجنبی خانهی ریگی با طوفان شبانه هموار میشود و از هستی نشانی نمیماند ….
منبع: «مرداره قول اس، اثرِ محمد اکرم عثمان»
ارسال نظرات