داستان کوتاه 258 خبر

گزیده‌ای از داستان «هشت سال کوچ پیاده در جاده خاکی»

آقای جمشیدی گفت که می‌خواهد عقدش کند و یک زندگی مستقل داشته باشد. خانم جمشیدی می‌خواست بهزیستی را هرچه زودتر ترک کند؛ از هر روز کنسرو لوبیا و ماهی تُن خوردن خسته شده بود. حالش از حمام کردن در حمام عمومی و دیدن پوست شل و آویزان و پستان‌های درشت پیرزن‌های بهزیستی به هم می‌خورد. به پیشنهاد آقای جمشیدی جواب مثبت داد.