قفسهٔ سینهام درد میکند. پوست صورتم کش میآید اژدهایی بزرگ توی سینهام وول میخورد و گرمای نفسش گلویم را کیپ کرده.
پاهایم دارد کمکم از زیر سنگینی تنهام رها میشوند. یکی باید نگذارد. یکی باید جلویشان را بگیرد. من بدون آنها نمیتوانم رسیدن صبح رهایی را پایکوبی کنم. یکی باید این اشباح پنهان، پشت درختهای پر شکوفهٔ نارنج را غافلگیر کند. یکی باید به این انتظار پایان دهد.
این جسم فلزی چیست که روی سینهام میکوبند. باید از سام بپرسم. او میداند که از جانم چه میخواهند. او بود که زنگ زد و خبر داد که همه میآیند حتی ادنا. اما ادنا چطور راضی شد بیاید او که همیشه میگفت دیگر قاتى هیچ بازی نخواهد شد بیش از این طاقتش را ندارد.
از محل قرار همراه جمعیت راه میافتیم. از خیابانی به خیابان دیگر میپیچیم و از میدانی به میدان دیگر میرسیم. غبار فضا را گرفته. صدای گلوله یکدرمیان میآید. ادنا میخواهد برگردد. میگوید، به خاطر من آمده. به خاطر برگرداندن من از این جهنم.
ادنا پیشتر هم گفته بود: «فایده نداره. به جایی نمیرسین!»
جز آن اتاق تاریک و آن میز کوچک چوبی و آن نور آزاردهندهٔ چراغ رومیزی و آن دستهای سنگین که پردهٔ گوشت را میلرزاند. ادنا امروز هم مثل همهٔ این روزها، عصبی و بیحوصله ست.
بدن لختش را دیده بودم، یکی از آن روزها که بلوزش را عوض میکرد. کنار ستون فقرات، خطی بود مورب و گود. وقتی دید غافلگیرش کردهام، لبخندی زد و گفت: «این برای این است که یادم بماند دهانم زیادی گشاد است. باید تو هم مثل من یاد بگیری، خواستههایت را درون پرانتز بگذاری. بخصوص محتویات آن کلهٔ گندهات را.»
سام دلگیر است و میگوید: «اگر نروم، رفیق نیمهراهم. میایستم کنارش. بودن کنارش را دوست دارم.»
رگهای گردنش کلفت و پرخون شده. صدایش از فریادهای پشتهم سخت و دورگه.
سرم را میبرم زیر گوشش: «دنبال چی آمدیم سام؟» مشتش را میبرد هوا: «دنبال حق.»
ادنا پوزخند میزند. سام میگوید: «باید صادق بود. باید عاشق بود. عاشق.»
ادنا پوزخند میزند:«عشق؟ عشق حتا با خودش هم صادق نیست.»
میگویم: «یعنی بیفایدهست؟»
ادنا دوباره پوزخند میزند.
جمعیت فشردهترمی شود و فریادها بلندتر. ترس خزیده زیر پوستم و انگار از آنجا سر خورده توی چشمهام.
سام بازویم را میچسبد: «میخوای برگردیم؟» بازویم را میکشم و چشم میگردانم دنبال ادنا پیدا ش نمیکنم. سام جلو میافتد.
جمعیت عین سیل همه را با خود میبرد همراهش کشیده میشوم. صدای گلوله از هر طرف میپیچد سیل گرداب میشود و همه را درون خود میچرخاند. راه فراری نیست. حالا دیگر سام را هم پیدا نمیکنم. پنجهها را در پیراهنهای خیس و تنهای تَفکرده گیر میدهم و به دنبال راهی به بیرون از این معرکه میگردم. حالا یک قدم از همه پیشترم.
کجاست ادنا تا ببیند بالاخره من هم یک جا جلو افتادم. اما چه حیف که سینهام بد جوری دارد میسوزد. دستم را میگذارم روش. قرمز میشود.
مادر خم شده روی سرم. زیر گوشم میگوید: «بگذر.»
پیشانی یم را میبوسد. پیشانی یم میسوزد. گرمای خون را حس میکنم. دست میبرم به ان. قرمز میشود. سرخی را میکشم به دامن اورمک سرمهٔ و داد و بیداد راه میاندازم که جعبهٔ مداد رنگی یم را دزدیده. مادر با کف دست دهانم را میچسبد و صدایم را خفه میکند.
«دختر مدیره. مادر ولش کن! خودم بهترش رو برات میخرم، به جون مامان میخرم.»
«من مال خودمو میخوام! مال خودم!»
ادنا را پیدا نمیکنم. سرها دایره شدهاند دورم و چشمها خیرهاند به من. یک نفر آن دورها جیغ میکشد. یک نفر درست شکل ادنا خم شده روی سرم. بدنش تکانهای تندی میخورد. میگویم: حق با تو بود ادنا. حق با تو بود. جوابم را نمیدهد. یک نفر زانو زده کنارم. درست شکل سام. چشمهایش سرخ و پیراهنش خاکی. میگویم: «ادنا، سام را پیدا نمیکنم.» تو به او بگو: «من هیچوقت حقی را نتوانستم بگیرم اما دیدی که آمدم.»
سردم شده. تقصیر دستهای یخکردهٔ مرد است که از پشت گردن خزیده تا کمرم. تقصیر تکانهای بدن ادناست. تقصیر جعبهٔ مداد رنگی ست. تقصیر حق سام است. دارند مرا میبرند درون ماشین بزرگ و سفیدی که از صدای گوشخراش و نور قرمز گردانش میترسم.
پشت دامن مادر را چسبیدهام. دارند مادربزرگ را میبرند با ماشین سفید بزرگی که زوزهٔ ترسناکی دارد. مادر بغلم میکند و میگوید: «مادربزرگ به آسمان میرود پیش خدای خوب و مهربانش.»
به چشمها و لبهای مادر نگاه میکنم. چرا از رسیدن مادربزرگ به خدای مهربانش خوشحال نیست.
از این تخت باریک میترسم. از این راهروهای بلند و از این چراغهای سقفی نیمهروشن. از این دیوارهای زرد بدرنگ. از این زن که انگشت روی بینی گذاشته، تا فریادت را در سینه حبس کنی. کاش یکی همهٔ اینها را نشان سام میداد تا نگوید: «بلندتر فریاد بزن. بلندتر. مگر نان نخوردهای دختر.»
مادر را کی خبر کرده؟ چه کسی صورتش را خنج کشیده؟ مگر نمیدانند پوست حساس و لطیفی دارد. یکی باید بگوید، پدر اینهمه موی سپید را کجای سر سیاهش پنهان کرده بود که ندیدم.
مرد سفیدپوش خم میشود روی صورتم، با سرنگی بلند. میگویم دیگر بیفایده ست. صدایم را نمیشنود. همهٔ محتویات آن را خالی میکند توی قفسهٔ سینهام، کناران سوراخی که عین غول یکچشم زل زده به همه.
صدای گریه میآید. انگار صدای گریه مادر است. انگار صدای گریهٔ ادناست. انگار صدای گریهٔ نوزادی ست از آن دورها. او اینجا چه میکند. میان این هم همه و بیتابی. یکی باید صدایش را بشنود، پیش از آنکه فریاد شود. یکی باید از او بپرسد چه میخواهد.
خوابم میآید. پلکهایم سنگین شدهاند. چیزی دارد از من جدا میشود. مثل یک گله ابر. مثل یک تودههوای تنیده در هم. مثل یک پرندهٔ سفید کوچک.
ارسال نظرات