داستان کوتاه: «من تنها نیستم»

داستان کوتاه: «من تنها نیستم»

مجله‌ای را از جا‌ روزنامه‌ای کنار مبل خانم جون برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. نه چیزی می‌خواندم. نه حتی عکس‌هایش را درست می‌دیدم. فقط ورق می‌زدم. گوش‌هایم تیز بود تا شاید چیزی بشنوم. حس می‌کردم هر چه هست، به من مربوط می‌شود یواش حرف می‌زدند.

 
 

نویسنده: مهرام بهین

اول صبحی، با تلفن احضارمان کرده بود. توی مبل هال لم داده بود و دانه‌های تسبیح شاه‌مقصود توی دستش را از هم سوا می‌کرد. گیس‌های سپیدش را به عادت همیشه از وسط دو نیم کرده بود و پشت سر تابانده بود به هم. بلوز مشکی با یقه‌ی تور و دامن بلند و گشادی تنش بود. از وقتی حاج‌آقا به رحمت خدا رفته بود، خانم جون مشکی‌اش را درنیاورده بود. سر کیف نبود، اما کج‌خلقی هم نمی‌کرد.

رو کرد به جعفر گفت: خوبه گفتم باهات کار واجبی دارم؛ اگه نه، عصر می‌رسیدی.

روی اولین صندلی دم دست نشستم. دل توی دلم نبود. نمی‌دانم چرا، شاید از او می‌ترسیدم. راستش، من تنها نبودم که ازش می‌ترسیدم؛ خدابیامرز، حاج‌آقا هم از او حساب می‌برد.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که زهرا سلطان با سینی چای آمد تو:

_ سلام عاطفه خانوم! چه عجب!

دیگه به تکه انداختن‌های خانم جون و خدمتکار عزیز نازکرده‌اش عادت کرده بودم. شنیده بودم، جعفر که بچه بود، این علیامخدره تر و خشکش می‌کرد و از این بابت، منتش روی سرم کمتر از حاج‌خانم نبود.

لبخندی زدم و چای را برداشتم. جعفر زیرچشمی مواظب من بود چند دقیقه‌ای به احوالپرسی زورکی از من و کس و کارم گذشته بود، که رو کرد به جعفر و گفت: من با تو کار داشتم؛ چرا این بنده‌ی خدا رو روز جمعه‌ای نذاشتی راحت باشه؟!… حالا. باشو بیا، کارت دارم.

دستگیره‌ی در مهمانخانه را با سرو صدای دل آزاری پیچاند و رفت تو، جعفر هم پشت سرش. در، دوباره روی لولا چرخید و بسته شد. این طور که معلوم بود، قرار نبود من توی این گفت‌وگو باشم. بلند شدم. مجله‌ای را از جا‌ روزنامه‌ای کنار مبل خانم جون برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. نه چیزی می‌خواندم. نه حتی عکس‌هایش را درست می‌دیدم. فقط ورق می‌زدم. گوش‌هایم تیز بود تا شاید چیزی بشنوم. حس می‌کردم هر چه هست، به من مربوط می‌شود یواش حرف می‌زدند.

روزنامه را ورق می‌زدم و زیر چشمی توی شیشه‌های رنگی در مهمانخانه نگاه می‌انداختم، اما تصویر هر دویشان را شکسته می‌دیدم.

چیزی نگذشت که یکباره صدای جعفر بلند شد:

_ مادر! چند بار بگم که من این کار رو نمی‌کنم؟! والا این کار، نه شرعاً، نه وجداناً درسته. از اون گذشته، شما چرا سرخود رفتی خواستگاری؟

یکباره فریاد مادرشوهرم، شیشه‌های رنگی توی قاب را لرزاند:

_ چه‌ته صداتو انداختی رو سرت؟! سر خود رفتم؟ ازت پرسیدم، چوابی ندادی. سکوت کردی. منم سکوتت رو به رضا گرفتم. تازه شرع و عرف رو یاد من نده، که من این چیزا رو بهتر از تو می‌دونم…

آخه پسر من! من که بد تو رو نمی‌خوام. با این دختر هم پدرکشتگی ندارم؛ اما این گیس‌ها رو تو آسیاب سفید نکردم؛ لابد یه چیزی می‌دونم که بهت می‌گم.

صدایش آرام‌تر شده بود. بلند شدم و صندلی را آرام، کمی نزدیک‌تر کشیدم.

_ اون دو تا طفل معصوم که به نه ماه نکشید. این دفعه هم که فالت پوچ دراومد. این بنده‌ی خدا، بدنش بچه نگه نمی‌داره. توی از دنیا بی‌خبر هم احتیاج به پشت داری. حاجی خدا بیامرز هم این همه مال رو جمع نکرده تا بده دست دوماد. گفتی «می‌خوام درسم رو ادامه بدم»ف گفت: «رو چشمم». گفتی: «تو حجره نشستن رو دوست ندارم». گفت: «می‌دمش دست مش رحیم، تا برات بگردونه». هر سازی زدی، «نه» نگفت. آرزوش بود تا زنده‌ست، نوه‌ش رو ببینه، که خدا نخواست. دختر رباب خانوم، هم خوشگله هم خونه‌دار.

سکوت جعفر طولانی شد. توی دلم چنگ می‌زدند، که یک‌مرتبه تق و توق صندلی بلند شد و بعد صدای فریاد خانم جون:

_ کجا؟ هنوز جواب منو ندادی!

_ مادر من جوابی ندارم. دست حاجی درد نکنه، برا هر چی که گذاشته، اما امورات من، همین جوری هم می‌گذره.

_ آره تو بمیری!

صدایش می‌لرزید. پشت سر هم بدو بیراه می‌گفت. دیگر من را هم بی‌نصیب نمی‌گذاشت، که یک‌مرتبه فریاد «مادر، مادر» جعفر بلند شد. پریدم طرف در. دستگیره را چرخاندم و سر خوردم تو.

خانم جون یک ور افتاده بود روی زمین. جعفر یک زانوش را زده بود زمین، یک دستش را زیر سر خانم، و با دست دیگر زیر کتف او را گرفته، و تا نیمه بلندش کرده بود. خم شدم روی سرشان و پرسیدم: چی شده؟

جعفر، مضطرب نگاهم کرد و گفت: نفهمیدم. داشت حرف می‌زد که یهو افتاد زمین.

چشمانش رو به سقف، نیمه باز بود. کنار لب‌هایش کف جمع شده بود. رنگ به صورت نداشت.

_ پس چرا این‌جوری گرفتیش؟!… بخوابونش رو زمین!

کوسنی را از روی مبل برداشتم و گذاشتم زیر سرش.

چیزی نکشید که دیدم توی بیمارستانیم حالا در این میانه. زهرا سلطان چه شیونی می‌کرد. خدا می‌داند. من و جعفر با هم حرف نمی‌زدیم. حتی به هم نگاه هم نمی‌کردیم. طول راهرو را بالا و پایین می‌رفتیم و در اتاق معاینه را نگاه می‌کردیم. بالاخره دکتر از اتاق بیرون آمد. رفتیم جلو. جعفر با نگرانی پرسید: چی شده، دکتر؟ حالش خوب می‌شه؟

_ شما پسرش هستین؟

_ بله.

_ متاسفانه مادرتون سکته‌ی مغزی کرده. فعلا نمی‌تونم نظری بدم. بعد از آزمایش و اسکن معلوم می‌شه چه بخشی از مغزش صدمه دیده، و تا چه حد فعلا باید تحت نظر باشه.

جعفر گریه نکرد، ولی عضلات صورتش چنان به هم فشرده بود، که انگار یک گریه‌ی طولانی کرده است.

صبح فردا، دوباره راهی بیمارستان شدیم. جلو بخش، دکتر را دیدیم. جعفر از حال مادرش پرسید. دکتر، خونسرد و آرام توضیح داد: خونریزی در قاعده‌ی مغز بوده. متاسفانه صدمه‌ای که به این بخش می‌خوره، معمولا باعث می‌شه بیمار حافظه‌اش رو از دست بده. امیدوارم وضعیتش رو به بهبود بره. به هر حال، باید سرنوشت رو پذیرفت!

جعفر دیگر حتی یک کلمه هم نگفت. از دکتر خواهش کردم اجازه بدهد ببینمش.

پرستار بخش، من را تا کنار تختش برد. رنگ به صورت نداشت. چشم‌هایش بسته بود. حلقه‌ی سیاه زیر چشمش، توی ذوق می‌زد. استخوان‌های جناق سینه‌اش برجسته‌تر شده بود.

دلم گرفت. روی گونه‌اش دست کشیدم و با خودم فکر کردم، یعنی دیگر هیچ چیز یادش نیست؟!

ارسال نظرات