داستان: هیچ‌وقت

داستان: هیچ‌وقت

تمام راسته‌ی جواهر فروش‌ها را زیرورو می‌کنند. روی پیشخوان مغازه، حلقه‌های چیده شده برق می‌زنند. هر کدام را چند بار درون انگشت می‌کند و بیرون می‌آورد. مرد زیر گوشش می‌گوید: تو با این سخت‌پسندی، چطور منو انتخاب کردی؟!

 
نویسنده: مهرام بهین
 
وقتی تلفن زنگ می‌زند، روی مبل هال یله داده و فکر می‌کند. کنار دسته‌ی مبل و زیر ورق‌های روزنامه، به دنبال کنترل تلویزیون می‌گردد.

نگین از آن طرف سیم ‌می‌پرسد: مهمون داری؟

نه… صدای تلویزیونه.

پاشو یه دوش بگیر، بیا اینجا.

امشب؟

نه پس… سال دیگه!

چه خبره؟!

چن تا از دوستا میان، یه سورپریزم برات دارم… بیای، ها! منتظرم. می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند.

با سنگینی از جایش بلند می‌شود و به حمام می‌رود. شیر آب را باز می‌کند. دستش را زیر آب گرم می‌گیرد زیر لب می‌گوید: چه عجب؛ آب گرمه!

آب از روی موهای بلندش به روی شانه‌ها می‌ریزد. چشم‌هایش را می‌بندد. آهسته، دست‌هایش را روی صورت و گردن و از آنجا روی سینه‌هاش می‌برد.

وحشت‌زده، دستش را عقب می‌کشد. چشم‌هایش را باز می‌کند. جای خالی یک سینه را نگاه می‌کند و خط بخیه را تا زیر بغل دنبال می‌کند.

مرد نرگس‌ها را داخل گلدان می‌گذارد، و گلدان را روی پاتختی کنار دست زن.

زن نگاهی به گل‌ها می‌اندازد و سرش را به طرف پنجره می‌گرداند. مرد صندلی را نزدیک تخت می‌کشد و دست زن را میان دست‌هایش می‌گیرد و می‌گوید: امروز پرستار تبت را چک نکرده؟… به نظرم دستت گرمه.

زن دستش را می‌کشد:

چه فرقی می‌کنه؟

این چه حرفیه که می‌زنی؟! چطور فرق نمی‌کنه؟! اگه تب داشته باشی، علامت خوبی نیست.

اگه یه سینه نداشته باشم چی؟

مرد از جایش بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. وقتی برمی‌گردد، پرستار همراهش است.

با حوله، جلو کمد دیواری می‌ایستد. قفل را می‌چرخاند. در کمد را باز می‌کند و با بی‌تفاوتی، لباس‌های چیده شده را نگاه می‌کند. نمی‌داند به دنبال کدام یک می‌گردد. نگاهش را تا انتهای کمد دیواری می‌گرداند. آستین پیراهن آبی مردانه را جلو می‌کشد و صورتش را به آن نزدیک می‌کند. بوی عطر مرد، توی بینی‌اش می‌پیچد.

با پنجه‌ی پا ضربه‌ی محکمی به در باز شده می‌زند. در، در یک رفت و برگشت دوباره باز می‌ماند.

پیراهن مشکی را از چوب رخت جدا می‌کند و می‌پوشد. سیاهی پیراهن، رنگ، پریده‌اش را پریده‌تر می‌کند. جلو آینه می‌نشیند. موهایش را پشت سر جمع می‌کند. لب‌هایش خشک است. کشو را باز می‌کند. ماتیک صورتی را برمی‌دارد و روی لب‌ها می‌کشد. بعد آن را روی میز آرایش رها می‌کند. لوله‌ی ماتیک تا نزدیک جعبه‌ی سپید عطر می‌غلتد و کنار شاخه‌ی ارکیده که روی جعبه  خود را تا انتها بالا کشیده است، می‌ماند.

به دنبال سوئیچ، کیفش را زیرورو می‌کند. توی جیب پالتوش پیدایش می‌کند. از اینکه قبول کرده است برود، از دست خودش عصبانی است.

مقابل در آپارتمان می‌ایستد. انگشتش را می‌گذارد روی زنگ. در، بلافاصله باز می‌شود. نگین او را بغل می‌کند و می‌بوسد:

کار خوبی کردی اومدی. بیا تو!… اِ چرا صورتت یخ کرده؟1 مگه پیاده اومدی؟

نه… جلو در، جای پارک نبود. اون عقبا نگه داشتم. و با پوزخندی ادامه می‌دهد: تا چند وقت پیش، یکی اول منو دم در پیاده می‌کرد، بعد خودش می‌رفت پارک می‌کرد.

خب که چی؟ خانوم فراموش کردن که راننده‌شون رو خودشون مرخص کردن.

ببین! اگه می‌خوای دوباره شروع کنی به نصیحت کردن، برگردم.

نمی‌خواد مثل بچه‌ها قهر کنی. خیال نصیحت کردنم ندارم. فقط می‌خواستم یادت بندازم، خودت تقاضای طلاق دادی.

نمی‌خواستم کسی بهم ترحم کنه.

با تو حرف زدن، فایده‌ای نداره. پالتو تو بده آویزون کنم.

هنوز کسی نیومده؟

چرا؛ پریسا توی سالن نشسته.

مگه برگشته؟

یه ماهه… منم خبر نداشتم. خودش زنگ زد. این، همون سورپریزیه که گفته بودم.

وارد سالن که می‌شود، پریسا با خوشحالی او را بغل می‌کند و می‌بوسد:

چقدر لاغر شدی! رژیم داری؟

نه بابا! یه کم حالم خوب نبود… تنها اومدی ایران یا با شوهرت؟

مگه نگین بهت نگفته؟ یه ساله ازش جدا شده‌م. مردیکه‌ی هرزه، با زن امریکایی شریکش روی هم ریخت. بعد همه چیز رو ول کرد و رفت.

پریسا می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید و بعد می‌پرسد: تو چرا تنهایی؟

با خودش فکر می‌کند، شاید نگین از او هم چیزی به پریسا نگفته باشد. سکوت می‌کند. پریسا هم دیگر سوالی نمی‌کند و سرگرم صبحت با دوستان تازه رسیده می‌شود.

گرمه و دود سیگار، کلافه‌اش کرده است. سرش درد می‌کند. پنبه‌هایی که توی جای خالی سینه‌اش گذاشته، نم عرق را تا روی گردنش کشانده است.

آهسته از جا بلند می‌شود و به اتاق خواب نگین می‌رود. لبه‌ی تخت می‌نشیند. چشمش به عکس روی عسلی می‌افتد. عکس را برمی‌دارد و نگاه می‌کند. به نگین، به شوهر نگین که دیگر بین آنها نیست، نگاه می‌کند، و به شوهرش که هنوز مثل آن وقت‌ها دوستش دارد. هر سه نفر، دورن قاب به او می‌خندند.

نگین سرش را از لای در تو می‌آورد:

اینجایی؟

آره، بیا تو!

نگین نزدیک که می‌آید، قاب را توی دست‌های او می‌بیند:

دلت تنگ شده. نه؟ منم خیلی وقت‌ها دلم تنگ می‌شه، اما چاره‌ای جز تحمل ندارم… تو برای چی این دوری رو تحمل می‌کنی؟

به چشم‌های خیس نگین نگاه می‌کند. عکس را سر جایش می‌گذارد. بلند می‌شود:

من رفتم… نمی‌خواهم از کسی خداحافظی کنم. اگه پرسیدن، خودت یه چیزی بگو.

در را که باز می‌کند، خانه سرد و تاریک است. دست می‌کشد روی دیوار و کلید برق را می‌زند. کیف و پالتوش را روی مبل هال می‌اندازد و به اتاق خواب می‌رود.

با کفش روی تخت می‌افتد و به سقف خیره می‌شود.

پاشو بخور! به چی این‌طور خیره شدی؟

مرد بالای سرش ایستاده است، با لیوان آب و قرصی که کف دست دارد.

بلند می‌شود و می‌نشیند. کنار سپیدی قرص، حلقه‌ی زرد را می‌بیند. مرد می‌گوید: بگیر! کنار جای صابون گذاشته بودی. ممکن بود بیفته توی راه آب.

از جا بلند می‌شود. کشو میز آرایش را بیرون می‌کشد و از توی جعبه‌ی کوچک خاتم. حلقه را بیرون می‌آورد. انگشتش را میان حلقه جا می‌دهد و به نگین کوچک آن نگاه می‌کند.

تمام راسته‌ی جواهر فروش‌ها را زیرورو می‌کنند. روی پیشخوان مغازه، حلقه‌های چیده شده برق می‌زنند. هر کدام را چند بار درون انگشت می‌کند و بیرون می‌آورد. مرد زیر گوشش می‌گوید: تو با این سخت‌پسندی، چطور منو انتخاب کردی؟!

و او ریز می‌خندد و با آرنج به پهلوی مرد می‌زند.

چشم‌هایش را پاک می‌کند. گوشی تلفن را برمی‌دارد. شماره می‌گیرد بعد از چند تا بوق، صدای مرد را از آن طرف سیم می‌شنود.

آهسته می‌گوید: سلام… خواب که نبودی؟

نه… بیدارم. چیزی شده؟

می‌خواستم بگم…

می‌دونم فردا وقت دادگاهه.

نه… چیز دیگه‌ای می‌خواستم بگم.

و آهسته‌تر از قبل می‌گوید: هنوز می‌خوای کمکم کنی؟

و حس می‌کند که آن طرف سیم، یک نفر نفس بلندی می‌کشد.

ارسال نظرات