نویسنده: مهرام بهین
نزدیک بلوار «وربو»، پشت چراغ قرمز خیایان «سنژرمن» زد روی ترمز. زن و مردی سالخورده، دست در دست هم، به آرامی از جلو ماشین رد میشدند. پرسیدم: ما چند ساله ازدواج کردیم؟ خندید و گفت: بیست و پنج سال. چطور؟… پشیمونی و میخوای دبه درآری، یا حوصلهت سر رفته؟!
زیر لب گرفتم: نه بابا! همینجوری پرسیدم.
من را کافهی «دومگو» پیاده کرد و رفت.
پاریس، اوایل اکتبر، هوا هنوز خیلی سرد نیست، اما بارانهای پاییزی شروع میشود. آن روز هم هوا ابری بود. گاهی هم آفتابی بیرمق، خودش را نشان میداد.
کافه «دومگو» خلوت بود. میز و صندلیها، طبق عادت هر روزه، جلو کافه، توی پیادهرو چیده شده، و دور یکی دو میز هم نشسته بودند.
دوروبرم را نگاه کردم. یکی از میزهای خالی را انتخاب کردم و صندلی را کشیدم عقب و نشستم. کتاب ثریا در اغمای «اسماعیل قصیح» را گذاشتم روی میز. سفارش قهوه دادم. کتاب را باز کردم و قبل از اینکه شروع کنم به خواندن، نگاهی به اطراف انداختم. میز سمت راست خالی بود. روبهرو کمی متمایل به چپ، مردی میانسال با موهای تنک جوگندمی و پوستی آفتاب خورده، مشغول خواندن روزنامه بود. علامت لای صفحهی صد کتاب را برداشتم و شروع به خواندن کردم، اما چیزی نمیفهمیدم. حس غریبی وادارم میکرد دوباره آن مرد سرمهای پوش را نگاه کنم. این بار به نظرم آشنا آمد. با خودم گفتم: «یعنی اشتباه میکنم؟! بعد این همه سال! حتما اشتباه میکنم. حتما!»
دم دکه روزنامه فروشی، خم شده بود روی ورقهای پراکندهی روزنامه. توی شلوغی، هر طور بود، خودم را کنارش جا دادم. خم شدم روی روزنامهاش. همینطور که ستونها را با چشم زیرورو میکردم، پرسیدم: اسامی قبول شدههاست؟
با بیاغتنایی نگاهم کرد و گفت: چیز دیگهای به نظر میآد؟
از رو نرفتم و پرسیدم: شما دارین تو «الف» میگردین؟… تو رو خدا ببینین اسم منم هست؛ آزادی؛ مریم آزادی… خودم جرئت ندارم نگاه کنم.
بعد از چند لحظه که به نظرم یک سال آمد، انگشتش را روی اسمم گذاشت و گفت: اینجاست. قبول شدین.
از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. راه افتادم. دو قدم نرفته بودم که برگشتم به طرفش و پرسیدم: شما چی؟
لبخند بیشتر از اخم به او میآمد. گفت: همشاگردی شدیم.
وقارش بیشتر از سنش بود. و دلچسب، اما غرورش یک کم آدم را قلقلک میداد. دیگر حرفی نزدم و راه افتادم. دفعهی بعد، جلو دانشکدهی حقوق دیدمش. من را شناخت. لبخند زد. و این آغاز یک دوستی بود.
تمام درسهایمان را با هم میخواندیم. تمام روزها را پیاده تا خیابان «پاستور» میرفتیم. آن روزها، خانهی ما در خیابان «پاستور» بود. و او همیشه این راه را برمیگشت تا «چهارراه کالج».
یک روز از او پرسیدم: تو از این همه مدت همپایی خسته نشدی؟
خندید و گفت: کاریه که تا آخر عمر قراره انجام بدم. به این زودیا هم جا نمیزنم. اما حتما تا اون موقع، یه ابوقراضه دارم.
زیر لب گفتم: من شکایتی نکردم.
یکشنبه روزی بود. حاضر میشدم تا از خانه بروم بیرون، که مادرم صدایم کرد و گفت: بمون؛ باهات کار دارم.
میدونستم از چی میخواد حرف بزند. گفتم: نمیشه. باشه برا بعد.
گفت: نه خیر! بشین و گوش کن!
با بیحوصلگی نشستم. گفت: خودت میدونی که ادامهی این وضع! ممکن نیست. پدرت صداش دراومده، منم حق رو به اون میدم… باهاش حرف بزن و تکلیفت رو معلوم کن!
با دلخوری گفتم: کدوم تکلیف؟! اون هنوز تکلیفش با خودشم معلوم نیست.
گفت: تو نمیخواد وکیل اون بشی. بهتره فقط نظر پدرت رو بهش بگی. با منم چونه نزن!
همین کار را هم کردم. یک روز بعد از کلاس، موقع برگشتن به خانه، توی فکر بودم که چه بگویم و از کجا شروع کنم. هنوز به خیابان «کاخ» نرسیده بودیم. که ایستاد. گفت: چیزی قراره بگی؟
پرسیدم: چطور مگه؟
گفت: آخه تو هر وقت خیلی ساکت میشی، میخوای چیزی رو بگی که حتما خیلی هم مهمه.
میدانم که حدس زده بود. گفتم: راستش، توی خونه خیلی بهم فشار میآرن که تکلیف…
حرفم را قطع کرد و گفت: میدونم. حق دارن. خودمم تو همین فکرم. تو این یکی دو روزه، با پدر و مادرم راجع به تو صحبت میکنم. مادرم تو رو دیده، خیالت راحت باشه. همه چیز درست میشه.
انگار بار بزرگی را از روی دوشم برداشتند. احساس سبکی میکردم. یکی دو هفته گذشت. این بار او بود که بیشتر وقتها ساکت بود، و توی فکر. دیگر حتی پیشنهاد آبمیوه سر شاهرضا را هم نمیداد. وقتی سؤالی هم ازش میکردم، جواب درستی نمیداد.
بعد از ظهر پنجشنبه بود. اتاقم را تمیز میکردم، که مادرم صدایم کرد و گفت: گوشی رو بردار؛ با تو کار دارن.
مادرش بود. احوالپرسی کوتاهی کرد و گفت: گوش کن، مریم جون! امیر همه چیز رو به من گفته، اما احتمالا یه چیز رو به تو نگفته. اون نامزد داره؛ دختر خالهش. ما تمام قرارا رو گذاشتیم.
باورم نمیشد. خواستم چیزی بپرسم، اما نتوانستم. زبانم بند آمده، و تنم یخ کرده بود. همهمهای توی تلفن بود که به تعارفهای ساده و سطحی شبیه بود. دیگر حرفی نزدم. گوشی را گذاشتم. لبهی تخت نشستم و آهسته دراز کشیدم. خواب نبودم؛ انگار مرده بودم.
دو هفته دانشگاه نرفتم. بنا به توصیهی پزشک فامیل، ارتباطم با همه قطع شد. وقتی به دانشگاه برگشتم. این بار او نبود. نمیدانستم چرا و نمیخواستم بدانم. سه ماه بعد، ازدواج کردم با مردی که تمام وجودش، قلب من بود.
سردم بود. کتم را انداختم روی دوشم. دوباره نگاهش کردم. نمیدانم سنگینی نگاهم بود یا حس کنجکاوی، که سرش را بلند کرد. برای چند لحظه، هر دو به هم خیره شدیم. نگاهش از آشنایی خبر نمیداد. سرد و سنگین بود. روزنامه را به آرامی جلو صورتش گرفت. درونم غوغا بود. به خودم گفتم: «اشتباه کردی؛ اون نیست اگه بود، تو رو میشناخت.»
و دوباره فکر کردم، شاید خیلی عوض شدهام. شکسته شدهام، که مرا نشناخت. با خودکاری که از ته کیفم درآورده بودم. رومیزی چهارخانهی قرمز را خطخطی میکردم و در گذشتهها میگشتم.
دوستان صمیمیاش، من را ملامت میکردند که چرا آنقدر زود و با عجله تصمیم گرفتم. چرا به او فرصت ندادم. بعدها شنیدم با خانوادهاش قهر کرده، و رفته شهرستان، پیش پدربزرگش، گفته بود دیگر حاضر به ادامهی تحصیل نیست. شنیدم مدتی درگیر افسردگی بود. و باز شنیدم که دوباره شروع به درس خواند و دو سال بعد از من درسش را تمام کرد و دیگر هیچ نشنیدم.
روزنامه را پایین آورد. دوباره به من خیره شد. لبخند زدم. پس من را شناخته بود. نیم خیز شدم. باید از او میپرسیدم. باید مطمئن میشدم. اما او هیچ توجهی به من نکرد. روزنامه را بست. بلند شد. بارانی خاکستریاش را از پشت صندلی برداشت و پوشید. روزنامه را در جیب بارانیاش گذاشت و دیگر نگاهی نکرد و به راه افتاد. قدرت ایستادن نداشتم خودم را روی صندلی انداختم. دهانم خشک شده بود. سردم بود. نگاهم دور شدنش را دنبال میکرد. پس هنوز من را نبخشیده بود. کدام یک باید همدیگر را میبخشیدیم؟! نمیدانم حمید کی رسید. دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: دیر که نکردم. خانوم خانوما؟!… پاشو بریم. که خیلی گشنهمه.
بلند شدم به شانهاش تکیه کردم و راه افتادم. نمنم باران شروع شده بود و چه به موقع به کمک اشکهایم آمد!
ارسال نظرات