داستان‌های دست‌وپاشکسته | (قسمتِ سوم)

داستان‌های دست‌وپاشکسته | (قسمتِ سوم)

درد از نشانه‌های زندگی است. همان‌گونه که فکر می‌کنم پس هستم،‌ درد می‌کشم پس زنده‌ام. جمع نقیضین ممکن است، کسانی هستند که جمع نقیضین را زیسته‌اند. جمع مرده بودن و زندگی کردن مثلاً. نه غیرممکن نیست،‌ دشوار چرا. درد اما سوزنی است که می‌زنی و زنده می‌شوی، زمانی که روحت عین دندان شیری بچه‌مدرسه‌ای‌ها لق شده است.

 
 
گروه ادبیاتِ هفته: در بینِ ما، کم نیستند دانشجویان و دانش‌پژوهانی که سری در فن‌وعلم دارند؛ اما دلشان در ادبیات و دیگر دانش‌های مرتبط با آدمی‌بودنِ انسان می‌تپد. آیسا یکی از آن‌هاست که در شهرمان مونترآل هم برای کوشندگان عرصه‌های مرتبط با زنان آشنا و محبوب است و هم با داستان‌ها و داستان‌واره‌هایش برای دوستان و خوانندگانش در فضاهایی مثلِ فیس‌بوک، خوش‌حالیم که پیشنهاد هفته را پذیرفت و برای سه قسمت (یا اگر شما خوانندگان بپسندید، بیشتر هم) ما و شما را مهمان روایت‌هایش خواهد کرد.

5

سگ بزرگ قهوه‌ای زل زده بود به من، انگار که دیده باشد شبی زیباترین دختر شهر بوده‌ام در لباسی فاخر و با طنازی با پسر حاکم می‌رقصیدم و پاشنه کفش‌های بلوریم روی کف مرمری قصر نور می‌پاشید. انگار دیده باشد چطور از همه آن‌ها دختری ژولیده باقی مانده با جارویی در دستش. حالا من که جارو در دستم نبود، عصا دستم بود. تکیه داده بودم به دیوار معطل آسانسور که از همیشه به نظرم کندتر می‌آمد و حسرت عصای گداحسن را می‌خوردم که زیر بغلش نرم بود. سرپا که می‌ایستادم گویی همه خون تنم سرازیر می‌شد به همان یک بند انگشت استخوان شکسته، می‌خواست بترکد. مثل کالسکه مجللی که بعد از باطل شدن جادو در نیمه‌شب شده باشد کدوحلوایی، کف جاده‌ای زیر سم قشون پسر حاکم که هورمون‌هاش زده بالا. سگ قهوه‌ای چشم ازم برنمی‌داشت. دختر بلندقد بلوندی که بند قلاده‌اش را در دست داشت تکرار می‌کرد «چیزی نیست، چیزی نیست.» فکر کردم لابد رد درد در چهره‌ام را دیده و با ترس اشتباه گرفته. آدم‌ها که به‌غیراز تعداد انگشت‌شماری مثل آنتونی حس‌های دیگران را نمی‌بینند، سروکارشان با نشانه‌هاست و نشانه‌ها بعضی‌اوقات ممکن است گیج‌کننده باشند. به دختر گفتم «نه نمی‌ترسم.» سگ را نشانم داد و گفت «با او بودم.»  فکر کردم دستم انداخته، سگرمه‌هام رفت در هم. اشاره کرد به عصای زیر بغلم و توضیح داد «آخر چوب دست کسی ببیند می‌ترسد. انگار یک زمانی خشونت دیده است.» نگاهش کردم در چشمانش، آوری از ترس نبود، کنجکاو بود فقط. داشت فکر می‌کرد «پاش چه شده؟ با چوب زده‌اندش؟» سر تکان دادم یعنی آره. فکر کرد «آدم به این بزرگی را که زده؟» گفتم «همان‌که چوبش صدا ندارد.» آسانسور رسید سوار شدیم. اشاره کردم به دختر، به سگ بزرگ قهوه‌ای گفتم «دوستش داری؟» گفت «ها پس چی!‌ صاحبم است.» گفتم «آخر قلاده انداخته گردنت.» گفت «صاحب تو هم چوبت زده.» دیگر هر دو نگاهمان را از هم دزدیدیم تا آسانسور ایستاد، هر کس رفت پی صاحبش.

6

درد از نشانه‌های زندگی است. همان‌گونه که فکر می‌کنم پس هستم،‌ درد می‌کشم پس زنده‌ام. جمع نقیضین ممکن است، کسانی هستند که جمع نقیضین را زیسته‌اند. جمع مرده بودن و زندگی کردن مثلاً. نه غیرممکن نیست،‌ دشوار چرا. درد اما سوزنی است که می‌زنی و زنده می‌شوی، زمانی که روحت عین دندان شیری بچه‌مدرسه‌ای‌ها لق شده است. آن پیرزن حق داشت شاید. پسرش مرده بود از سرطان. پیرزن نتوانسته بود پسر را قانع کند برود دنبال طب جایگزین. می‌گفت «می‌دانی، طب پزشکی بر پایه سیر بیماری و نیاز و درمان اکثریت بنا شده است، بر اساس آمار. ولی تکلیف آن حداقل‌ها و استثناها چه می‌شود؟ آن‌ها که از قله زنگوله تابع گوسی دورند؟ می‌دانی، آدم‌ها درمانی می‌خواهند مختص خود فردشان، نه مختص میانگین دیگران.» می‌گفت و من باورش نداشتم، بااینکه می‌دیدم وقتی حرف می‌زند رگ‌های گردنش زیر گردنبند مروارید دل می‌زنند. شاید ولی پیرزن راست می‌گفت، شاید مثلاً مسکن برای بعضی سم باشد. بعضی‌ها درد را لازم دارند تا یادشان بیاید تن زنده دارند. از جنس پوست و گوشت و استخوان. استخوانی که ترک برمی‌دارد، که یک روز خیلی معمولی موقع راه رفتن روی زمین صاف تصمیم می‌گیرد بشکند. بشکند و ذهنت را از خیال و وهم  بکشد بیرون و متمرکز کند روی بیمه و پزشک و عصا. عصایی که کمک کند پایت را روی زمین نگذاری و هم باعث شود بیایی روی زمین دوباره. زمین بخوری و پایت بشکند که پایت را بکشاند به بیمارستان. بیمارستانی که در آن با آنتونی دوست می‌شوی که چه حالش خوب است و چه تنش بیمار. بیماری‌ای که سبب شده آنتونی حالا دیگر جواب تلفن را نمی‌دهد،‌ شاید دیگر درد ندارد. درد که باعث می‌شود از نو پول‌درآوردن و قبض دادن و خریدکردن و عشق‌بازی و همه آنچه از جنس زندگی است را بلد شوند آدم‌ها، وقتی یادشان رفته بوده. آدم‌ها که «دردی اگر باشد» خوشند و «درد بی‌دردی علاجش آتش است.» آتش که بر ابراهیم گلستان شد. گلستان که از داخل ماشین مچاله تن بی‌جان فروغ را بیرون کشید. فروغ که سروده بود «آه ای زندگی منم که هنوز / با همه پوچی از تو لبریزم / نه به فکرم که رشته پاره کنم / نه بر آنم که از تو بگریزم.» تو که از دست آن‌که دوستت می‌دارد می‌گریزی و به گردن آن‌که از تو سیر شده خود را می‌آویزی. یا اصلاً تو! تو که کشته خود را می‌هلی تا به پا خیزد و بازش از نو بکشی.

ارسال نظرات