داستان‌های دست‌ و پا شکسته

(قسمتِ دوم از سه قسمت)

داستان‌های دست‌ و پا شکسته

عصازنان رسیدم نزدیک صندوقداری. آنتونی ایستاده بود وسط راهرو. آدم‌ها یا کنار راهرو می‌ایستند یا وسط راهرو راه می‌روند. هیچ‌کس وسط راهرو نمی‌ایستد. شاید اگر او هم کنار راهرو ایستاده بود از کنار هم رد شده بودیم. اما او جایی ایستاده بود که گریزی از رودررو شدنمان نبود.

 
 

گروه ادبیاتِ هفته: در بینِ ما، کم نیستند دانشجویان و دانش‌پژوهانی که سری در فن‌وعلم دارند؛ اما دلشان در ادبیات و دیگر دانش‌های مرتبط با آدمی‌بودنِ انسان می‌تپد. آیسا یکی از آن‌هاست که در شهرمان مونترآل هم برای کوشندگان عرصه‌های مرتبط با زنان آشنا و محبوب است و هم با داستان‌ها و داستان‌واره‌هایش برای دوستان و خوانندگانش در فضاهایی مثلِ فیس‌بوک. خوش‌حالیم که پیشنهاد هفته را پذیرفت و برای سه قسمت (یا اگر شما خوانندگان بپسندید، بیشتر هم) ما و شما را مهمان روایت‌هایش خواهد کرد.

 

۳

 مسئول پذیرش رادیولوژی گفت باید اول بروم صندوق هزینه‌اش را بپردازم. صندوقداری در طبقه دیگری بود. چشمم افتاد به کارت‌خوان روی میز، پرسیدم «امکان ندارد همین‌جا بپردازم؟» با بی‌حوصلگی تشر زد «نه، گفتم صندوق! بگو همراهت برود دیگر.» نداشتم. کنار پذیرش نشستم نفسی تازه کنم. زن خوش‌پوشی با دو تا قهوه در دستش وارد شد، رفت سمت مردی که دستش را گچ گرفته بود. روی لب‌هاش خنده ماتیکی بود، روی قهوه‌ها نوشته ماژیکی.

مادرم همیشه به پدرم اعتراض می‌کرد تو فقط محبتت را بلدی با خوراکی نشان دهی. پدرم یتیم و فقیر بزرگ شده بود، کسی محبتش نکرده بود خوب که یاد بگیرد. محبتش این‌طوری بود که میوه برایت پوست بگیرد یا صاف وقتی بشقابت را آینه کرده‌ای یک کفگیر بزرگ پلو بکشد در بشقابت و تا بیایی اعتراض کنی یک ملاقه خورش هم بریزد روش. اینجا اما همه آدم‌ها محبت‌کردنشان طوری است که انگار یتیم بزرگ شده‌اند. وقتی هوای کسی را داشته باشند برایش قهوه می‌خرند، یک نوع معمولی‌اش یا همان‌طوری که خودشان عادت دارند.

اما اگر قهوه را برای کسی بخرند که بهشان نزدیک است می‌دانند او چطور قهوه‌ای را دوست دارد، با برشتگی روشن یا تیره، با چقدر شیرینی، با شیر یا خامه یا سیاه. آن‌وقت است که آن قهوه دیگر یک قهوه معمولی نیست، امضادار می‌شود، رویش اسم صاحب قهوه را می‌نویسند که جابه‌جا نشود با قهوه دیگری.

چشمانم را بستم که اشک از کنارش راه افتاد چکید روی پرونده‌ام. دلم برای آن دو تا موش سوخته بود که باید کلید دوتای قد خودشان را که از جیب نامادری بلند کرده ‌بودند می‌بردند تا اتاق زیرشیروانی از پله‌ها بالا، برسانند دست سیندرلا. حالا من که لازم نبود از پله‌ها بالا بروم تا برسم به صندوقداری، آسانسور سوار می‌شدم.

خانم میان‌سالی زد سر شانه‌ام و پرسید «می‌توانم کمکی بکنم؟» مسئول پذیرش سرش را آورد تنگ سوراخ شیشه داد زد «از این‌که در نیامده، این‌همه بیمار اینجا!» راست می‌گفت خوب. فرشته مهربان هم حساب برد، چوب جادو را برگرداند به آستینش و رفت نشست سر جاش، کنار مرد دست‌شکسته. مرد دست‌شکسته داشت قهوه که زن با لبخند ماتیکی برایش آورده بود را می‌نوشید. روی قهوه با ماژیک اسمش نوشته شده بود. حتماً خود اسمش بود. اگر مهاجر باشی اما ممکن است روی قهوه اسم خودت نباشد. آدم مهاجر هزار و یک اسم دارد.

۴

عصازنان رسیدم نزدیک صندوقداری. آنتونی ایستاده بود وسط راهرو. آدم‌ها یا کنار راهرو می‌ایستند یا وسط راهرو راه می‌روند. هیچ‌کس وسط راهرو نمی‌ایستد. شاید اگر او هم کنار راهرو ایستاده بود از کنار هم رد شده بودیم. اما او جایی ایستاده بود که گریزی از رودررو شدنمان نبود. پرسید «خوبی؟» و به علامت تأیید سر تکان دادم.

دست‌های سیاه لاغرش پوشه را از دستم گرفتند که راحت‌تر باشم با عصا، و تن باریکش میان لباس‌های گشاد چند قدم باقی تا صندوق را همراهم شد. کت بلندش انگار گل جالباسی باشد، انگار نه که آدمی میانش بود. انگاری صورت ظریفش بین آن یقه‌بسته و کلاهی که تا گوشش پایین کشیده بود داشت پرواز می‌کرد در ارتفاعی مماس با شانه‌اش. پوشه را با اطمینانی از دستم گرفت که گویی طبیعی‌ترین عکس‌العمل ممکن موقع مواجهه با یک غریبه باشد. حالا البته ما که به آن شکل با هم غریبه نبودیم. یک زمانی آدم‌ها با قبیله زندگی می‌کردند. در قبیله همه در همه‌چیزِ هم سهیم بودند حتی بستر.

با هم شکار می‌کردند و با هم می‌خوردند. هر بچه‌ای به دنیا می‌آمد مال کل قبیله بود، همه دوستش داشتند، همه با هم بزرگش می‌کردند. بعد آدم‌ها شوریدند به آن چارچوبی که یکی را با کلی آدم دیگر یکی می‌کرد. پراکنده شدند در دنیا که هرکس برای خودش کار کند و کسی شود. و خوب این‌طوری بود که همه بی‌کس‌وکار شدند.

بااین‌همه به نظرم قبیله هنوز سر جایش است، ولو که اعضایش سر جایشان نباشند. اگر همه ایرانی‌ها پخش شوند این‌طرف و آن‌طرف دنیا، ایران که از بین نمی‌رود، می‌رود؟ هر گوشه دنیا از چندفرسخی یکدیگر را ببینیم می‌فهمیم آن‌ها هم ایرانی هستند. حالا از آرایش غلیظ زن‌ها، شکم مردها، گریه بی‌دلیل بچه‌ها، بالاخره یک‌طوری می‌فهمیم. قبیله هم همین‌طور است دیگر، آدم‌هایی که هم‌قبیله هستند وقتی به هم برسند هم را می‌شناسند. آنتونی پرسید «تنهایی هان؟» تأیید کردم.

بعد دوباره پرسید «درد داری هان؟» و باز تأیید کردم. حیوانات و گیاهان غم و شادی و ترس و محبت و نفرت و باقی حس‌های موجودات دیگر را می‌بینند. بیشتر آدم‌ها ولی بلد نیستند یا به یاد ندارند چطور حس و حال دیگران را می‌شود دید. در عوض یاد گرفته‌اند با نشانه‌هایی حسشان را به دیگری بفهمانند.

مثلاً با آوردن قهوه محبتشان را نشان دهند یا با گریه دردشان را. آنتونی اما مثل گیاهان و حیوانات بود. در صف صندوق که ایستاده بودیم گفت «حالا خوبیش این است که تو دیر یا زود خوب می‌شوی.» بعد با صدای آرام‌تری گفت «من اما خیلی مریضم» و لبخند زد. کمی بعد پرسید «همراه نداری. بدون خانواده اینجایی؟» بعد گفت «من همه فامیلم همین‌جا هستند، اما می‌بینی که همراه ندارم» و باز لبخند زد. بعد دوتایی بغض کردیم اما نیازی نبود گریه کنیم. همه آدم‌ها یک جایی‌شان شکسته، حالا یکی پا، یکی دست، یکی شکسته دیگر./ ادامه دارد

ارسال نظرات