نوشته: فاطمه زاهدیتجریشی
نم باران روی شیشهی ماشین نشسته. برفپاککن را بیهوا به کار میاندازم. نه که باران آنقدر زیاد باشد که جلوی دیدم را بگیرد. نه! بارانش بهقدری ریز و سبک است که میشود ندیدهاش گرفت. اما من میخواهم برفپاککن کار کند. بیاید و برود. بیاید و برود. درست مثل من، که دو ساعت است خیابانها را میروم و میایم. میروم و میآیم.
«پاشو! پاشو!»
صدای جیغ خوشحالی توست وسط خواب نیمهشب من. چشمهای بستهام را بسته نگه میدارم. باهمین چشمهای بسته هم میتوانم تو را تصور کنم. موهای پریشانت ریخته روی شانه و بند تاپ نخی شیریرنگت افتاده روی بازو. روی تخت دوزانو نشستهای و چشمهای درشتت را از صفحهی لپتاپ برنمیداری. چشمهایت میخندد. لبهایت میخندد. تمام تنت میخندد. میخواهم صدای تو را که مثل یک ترانهی خداحافظی شاد توی اتاقخواب پیچیده نشنیده بگیرم.
«فکرشو میکردی؟ استاده ایمیل زده. تا سه ماه دیگه باید اونجا باشم.»
چشمهایم را همچنان بسته نگه میدارم و تو همچنان ترانهی خداحافظی میخوانی، شاد شاد.
«سه ماه بیشتر فرصت نداریم. کار تو، کار من، خونه، ماشین، وسیلهها… وای که چقدر کار داریم!» وای که چقدر کار داری!
دیگر نمیتوانم با چشمهای بسته تو را تصور کنم. بازشان که میکنم، نور لپتاپ دوباره میبنددشان و تو میخندی، با تمام تنت. بلندبلند.
باران کندتر شده اما من سرعت برفپاککن را بالا میبرم. سرعت ماشین را هم. سرم را کمی به سمت پنجرهی شاگرد راننده برمیگردانم و خیابان خیس را با چشمهایم مرور میکنم. غمزههای سایهای را میبینم که آهسته میلغزد. پوتین عسلی پاشنهداری پوشیده که انگار کمی به پا لق میزند. پالتوی خزدارش آنقدر کوتاه است که با هر قدم، چرخش لگنش احساس میشود. ناخودآگاه دستم را روی بوق میگذارم و همزمان با صدای بریدهی بوق، نور ماشین را روی خیابان تاریک میپاشم. سایه، سرش را به سمت ماشین برمیگرداند و چشمهای درشتش با چشمهای من تلاقی میکند. چقدر موهای رهاشده بر شانهاش شبیه موهای توست. قهوهای روشن با حالتی ظریف و مواج. میایستد و کمی خودش را به سمت ماشین که حالا سرعتش را خیلی کم کردهام، خم میکند و دستش را به سمت در میبرد. چشمم به ناخنهای سرخرنگش میافتد که شبیه ناخنهای تو کشیده و باریک است. فشار انگشتانش را، نه! فشار انگشتانت را و تیزی ناخنهایت را روی گلوی گرفتهام احساس میکنم. پایم را روی پدال گاز فشار میدهم. ماشین از جا کنده میشود. موهای قهوهای و ناخنهای سرخرنگ پشت سرم جا میمانند. غمزههای لغزان در خیسی خیابان حل میشوند.
«خاطرم نمیآد که قبل از ازدواج بهت گفته باشم من تا آخر عمر تو این نکبت خونه میمونم!»
نگاهم نمیکنی. سرت توی چمدان خاکستری است که تا خرخره پرش کردهای از خرتوپرت.
«خاطر من هم نمیآد که قبل ازدواج گفته باشی قصد رفتن از این نکبتخونه رو داری!»
نگاهت نمیکنم. سرم را کردهام توی دیوار خاکستری اتاق که تا سقف پر شده از عکسهای دونفره. سیاهوسفید!
«تو رو خدا دست از لجبازی بردار. به خاطر من! به خاطر خودت! تو هم پذیرش میگیری. درسمون تموم شد کار میکنیم. اقامت میگیریم. من نمیفهمم چی تو رو اینجا پابند میکنه؟» چه چیز مرا اینجا پایبند میکند؟ هزارمین بار است که این جملهها را میشنوم. سنگینی نگاهت را روی خودم احساس میکنم. حتماً ته چشمهایت هم خیس است. سیاهی و سفیدی عکسهای روی دیوار قاطی میشود. حالا دیگر عکسها همرنگ دیوار شدهاند.
«خودت میدونی واسه مدرک من اون طرف هیچ خبری نیست. تو دست از لجبازی بردار به خاطر من! به خاطر خودت! به خاطر خدا!» هزارمین بار است که این جملهها را میشنوی. با چشمهای خیسم نگاهت میکنم. در چمدان را پایین میآوری و وزنت را رویش میاندازی. آنوقت، با هر دو دست زیپهای چمدان را از دو پهلو میکشی و به هم میرسانیشان. چمدان را از دستت میگیرم و به کنار در میبرم. با صدایی که دیگر شبیه صدا نیست میپرسم «طلاق میخوای؟»
صدایت مثل چکچک قطرههای باران است روی شیشهی ماشین در یک شب تاریک: «نه! نه! نه! نه!»
باران بند آمده. برفپاککن هم سر جایش خوابیده. من اما همچنان خیابانها را میروم و میایم. میروم و میآیم. نگاهم به زیر طاق یک فروشگاه قفل میشود. شبحی از تو را میبینم که کنار پلهها لرزان ایستاده. تمام تنش انگار حجم سیالی است که در زیر بالاپوش نازکی که به تن دارد، فرومیریزد. سرخی سیگار گوشه لبهایش و دودی که بالا میرود نمیگذارد چهرهاش را خوب ببینم. اما این پا و آن پا کردنش خیلی شبیه توست. شبیه همان موقعهایی که برای یک قرار شام دونفره حاضر میشدی و دم در میایستادی تا من ماشین را از پارکینگ خانه بیرون بیاورم و سوارت کنم. بوق نمیزنم اما میایستم. شبح، خودش را از روی پلهها به سمت ماشین میکشاند و نزدیک میشود. سرش را که به شیشه میچسباند، چشمهایم با چشمهایش درمیآمیزد. ته خماری چشمها، تو را میبینم که سوار ماشین میشوی. ماشین اما ماشین ما نیست. راننده هم من نیستم. یک جوان قدبلند کمموی آمریکایی است که با چشمهای آبی بیرمقش به من میخندد. شبیه همان جوانی است که در «آفیس»تان کار میکند و روی صندلی کناری تو مینشیند و مثل تو «ریسرچ اسیستنت» هست و بارها و بارها عکسهایتان را باهم دیدهام. دندانهای از سیگار زرد شدهاش بیرون میافتند و من بوری انگشتهایش را میبینم که روی سفیدی پاهای تو میگذارد. گاز ماشین را میگیرم و جوان آمریکایی و شبح لرزان تو را پشت سرم جا میگذارم.
«میس یو عشقم!»
پیغامت را باز میکنم. عکس فرستادهای از «پولپارتی». لباس شنا پوشیدهای و کنار همان جوان آمریکایی شلوارک پوش ایستادهای. زیر عکس هم برایم پیغام گذاشتهای «میس یو عشقم!» با دوتا قلب قرمز. در گرمی و رطوبت صندلی چرمی شرکت فرومیروم. انگشتهایم را روی سردی صفحهی موبایل میکشم و تو را لمس میکنم. روی عکست زوم میکنم. روی درشتی چشمهایت، خیسی موهای بستهشدهات، برنزگی تنت و حتی رنگهای ابر و بادی صندل پلاستیکیات. اما برخلاف سه سال و یک ماه گذشته، جواب پیغامت را نمیدهم. دیگر جواب نمیدهم.
سه سال و یک ماه و سه روز گذشته. سرعت ماشین را زیاد میکنم. من، شرکت، خانه! تو، دانشگاه، پانسیون! تندتر و تندتر میروم. من، شرکت، خانه! تو، دانشگاه، آفیس، هماتاقی! پایم را به پدال گاز میچسبانم. من، شرکت، خانه! تو، دانشگاه، آفیس، جوان آمریکایی، باربیکیو! صدای ضبطصوت را بلند میکنم. من، شرکت، خانه! تو، آفیس، جوان آمریکایی، هالووین، ادونچر پارک! فرمان را دودستی میچسبم. من… تو… من… تو… من…تو…
دوباره این باران لعنتی باریدن گرفته. این بار نمیخواهم برفپاککن را به کار بیندازم. ببینم تا کجا چشمهایم طاقت دیدن راه تاریک را دارد؟ سرم را به شیشهی ماشین نزدیک میکنم و فرمان را محکمتر بغل میکنم. پشتهم پلک میزنم و پلک میزنم. تصویر نیمبرهنهی تو عابری است که جلوی ماشین سبز میشود و میرود. چیزی در تنم میخروشد. داغم میکند. میسوزاندم. پا روی ترمز میگذارم. از چشمهایم بخار میریزد. بیآنکه نگاه کنم متوجه باز شدن در ماشین میشوم. سر گُر گرفتهام را به سمت صندلی میچرخانم. تو را میبینم که با لباس شنا کنارم نشستهای و میگویی «میس یو عشقم». آینهی جلوی ماشین را به سمت خودم برمیگردانم. جوان آمریکایی در آینه به من میخندد و دندانهای زردش آشکار میشود. روی دندانهای جلویش عکس دوتا قلب چسبیده. گاز میدهم. تو و جوان آمریکایی اما پیاده نمیشوید.
آفتاب دمصبح چشمهایم را میزند. رو به دیوار خاکستری اتاقخواب چشمهایم را باز میکنم. میخواهم مثل تمام صبحهای این سه سال و یک ماه و سه روز که رفتهای، گوشی تلفن را از روی بالش یخکرده بردارم و عکسهای تو را ببینم. دستم را به بالش کنار سرم میکشم. دستم بهجای گوشی، به گرمی بالش میخورد. سر برمیگردانم به سمت بالش. به سمت نیمهی دیگر تخت، جای خالی و خیالی تو، به دنبال گوشی تلفن. گوشی اما لابهلای پتوی درهمپیچیده و بالش گرم مچاله شده و ملافهی خیس از عرق پیدا نمیشود.
ارسال نظرات