داستان: عکس‌های گنجه قدیمی

داستان: عکس‌های گنجه قدیمی

چرا مردا زورشون می‌آد بگن «دوستت دارم»؟! همیشه می‌خوان همه چیز رو به زور داشته باشن. یعنی گفتن این جمله این قدر سخته؟!

 
 
نویسنده: مهرام بهین

از اول صبح داره بهونه می‌گیره. صبح که بیدار شد، حالش خوب بود. سر صبونه، یه چیزی ازم پرسید. من خاک بر سر هم داشتم به خواب دیشب فکر می‌کردم، جوابشو ندادم. پیله کرد که: چته؟ باز که تو هپروتی! می‌دونم حواست کجاست.

و شروع کرد و دیگه ول نکرد.

رفتم خونه‌ی مامان. از اونجا که برمی‌گشتم، دیدم تمام کتاب‌ها و دفترهای گنجه‌ی قدیمی کف اتاقه. اول فکر کردم، دزد اومده، اما وقتی تیکه‌های عکستو دیدم، تازه فهمیدم چه خبر شده و گیر دادن صبی برای چی بود. نمی‌دونم چرا یه دفعه زد به سرش و رفت سراغ عکس‌ها و همه رو پاره کرد، اما این یکی رو ندید. گند همه چیز رو درآورده! فکرش را بکن؛ از صبح، یکی زیر گوشت نق بزنه و از همه چیز ایراد بگیره. من که فکر می‌کنم بهونه‌ی تو رو می‌گیره می‌خواد بدونه کجا قایمت کردم. تو نیمکره‌ها یا لابه‌لای بطن چپ و راست.

می‌گه، از چشمات می‌فهمم.

می‌گم: که چی؟

می‌گه: که اینجا بود؛ که داری بهش فکر می‌کنی… بالاخره از اون سوراخی که قایم شده، می‌کشمش بیرون.

نمی‌دونه دیگه هیچ وقت نمی‌تونه پیدات کنه. تازه اونی که گمشده خودشه. خیلی وقته دیگه حتی حوصله‌ی پیدا کردنش رو هم ندارم.

اون اولا، چرا؛ خیلی سعی می‌کردم. آخه حوصله‌م بیشتر بود وایمی‌ستادم جلوش، می‌گفتم: بغلم کن! بوم کن! ببین فقط بوی تو رو می‌ده.

اما مگه قبول می‌کرد؟! به نظر تو خاطره‌ها بو دارن، یا مزه؟!

یکی نیست بهش بگه، چماق که بالای سرم نبوده؛ خودم تو رو انتخاب کردم. آخه چرا خاک سنگ شده رو بیل می‌زنی؟

دلم می‌خواد تا قیامت برات حرف بزنم. حالا دیگه غیر تو، کسی رو ندارم. راستش، اون اولا داشتم. همه کسم بود. تو هم رفتی اون دورا؛ اونجا که دکترا بهش می‌گن «حافظه‌ی دراز مدت» اونجا جا خوش کردی. منم راضی بودم. اما مگه پیله کردن‌هاش تمومی داشت. مرتب بهونه می‌گرفت که چرا این قدر آرایش کردی؟ یقه‌ی لباست زیادی بازه. چرا این قدر می‌ری خونه‌ی بابات؟…

می‌گفتم: خوب تو هم بیا!

می‌گفت: بیام که چی؟ بشینم زیر نگاه‌های بابات؟ انگار تخم دوزرده کرده و تو رو داده به من.

تو فکر می‌کنی بهونه‌ی بچه رو می‌گیره؟ اما من که خودمو عین یه بچه براش لوس می‌کنم!… دکه‌ی سر قوام‌السلطنه یادته؟ چقدر با هم لوبیا چیتی می‌خوردیم! با گوجه‌فرنگی‌های ریز شده‌ی توش و یه عالم گلپر توی او کاسه‌های پلاستیکی قرمز. چهارشنبه‌ا‌ی، بعد این همه سال، به من می‌گه: قورمه‌سبزی که این همه لوبیا نداره!

عین بچه‌ها قهر کرد و شام نخورده، خوابید. کاشکی می‌دونستم چشه. یعنی حسودی می‌کنه؟ به چی؟ به یه خاطره؟ چرا مردا زورشون می‌آد بگن «دوستت دارم»؟! همیشه می‌خوان همه چیز رو به زور داشته باشن. یعنی گفتن این جمله این قدر سخته؟!

کاشکی می‌تونستی باهام حرف بزنی. بالاخره تو هم از جنس اونی؛ می‌دونی تو اون کله‌ی وامونده‌ش چی می‌گذره. راستی می‌دونی سعیده‌ی دیوونه چی می‌گه؟ می‌گه: حسادت مردا از رو عشقشونه.

اما من فکر می‌کنم از رو حماقتشونه. نگه داشتن عشق با حسادت، یه جور خریته.

وقتی رسیدم، تمام عکس‌ها رو پاره کرده بود و ریخته بود تو شومینه. خدایی بود که شومینه روشن نبود. تیکه‌ها رو جمع کردم و به هم چسبوندمشون. می‌دونی مال کی بود؟ گردش علمی دانشگاه؛ باغ کشاورزی کرج. پاره‌ش که کرده بود، تو دیگه بغل دست من نبودی؛ افتاده بودی کنار رعنا. چقدر ازش بدم می‌اومد. با اون عشوه‌های خرکی‌ش. دختره با کفش پاشنه بلند اومده بود گردش علمی! یادته چقدر خندیدیم؟

حالا که فکر می‌کنم. می‌بینم چه خوب شد که تو رو از زیر خاک کشیدن بیرون. حالا می‌تونم با خیال راحت گنجه رو تمیز کنم. شب جمعه‌ای، با سعیده اومدیم سراغت. خبر داری چقدر دورت گل‌های صحرایی دراومده؟ چه عطری هم دارن!

صدای کلید می‌آد. تا دوباره شروع نکرده، باید اینا رو جمع کنم.

ارسال نظرات