داستانهای مهاجرت: مردی که روحش را اجاره داد
«برگهای روی استخر را تمام کردی بیا ببین باز برایمان لباس فرستادند این سری پول هم رویش گذاشتند.
مصطفی به ساعت بند دستیاش فشار شدیدی وارد نمود و بدنش لرزید. ضربات پیهم چوب سخت به کف دستهایش که حتی ساعت بند دستیاش را شکسته بود، حس بدی بود که در صفحهی ذهنش حک شده بود و هرگز فراموشش نمیشد. وقتی دستش به شی جامدی تماس مییافت از خود بیخود شده تکان میخورد وآن روز را به یاد میآورد.
«برگهای روی استخر را تمام کردی بیا ببین باز برایمان لباس فرستادند این سری پول هم رویش گذاشتند.
فرودگاه فضای غمگین و دلهرهآوری داشت. چند ماه قبل آن پرواز لعنتی سقوط کرده و برای من که حتی قبل از آ...
دوست دختر جاماییکایم از دور برایم دست تکان داده و بسرعت خودش را در صف به من رساند. لبهایم را میان سی...
کشیدن سیگار گاهی برایش اهمیت زیادی داشت. سخت کار میکرد و سیگار به او راحتی و آرامش روحیمیداد. بیو...
معمولاً برگزاری کلاسهای دانشکده از نیمه اسفند به بعد تق و لق میشود اما هنوز کلاس استاد شفیعی کدکنی...
چشمان مرد سرخ شده بود درحالیکه سبیلهای کمپشتش را عصبی گاز میگرفت، بهآرامی از صندلی برخاست. زیرچ...
بالاخره تصمیم گرفتم با او ملاقات کنم. سی و پنج روز مداوم رأس ساعت نه صبح برایم صبح بخیر و ساعت ده شب...
کتاب اعماق تنهایی، اثر مارال محمدی، نویسنده نوجوان فارسیزبان متولد ۱۳۸۶ است. این کتاب در سال ۱۳۹۹، ...
گروه ادبیات هفته: همشهری طنزپرداز ما بهروز مایلزاده همواره با مطالب خوب خود، خندهای عمیق و از سر ت...