داستان 255 خبر

داستان کوتاه؛ نصیب و قسمت

حوا درحالی‌که دست به کمرش گرفته بود و بر شکم برآمده‌ای خویش دست می‌کشید، مقابل ارسی آشه‌دار ایستاده با تعجب پرسید: مادر جان! دیدی، این قصاب چقدر بد رنگ است؟ بعد خنده‌های بلند و نمکین‌اش فضای اتاق را پر نمود که میان تق‌تق خنده می‌گفت: خسرم هم زنده باشد که دیگر قصاب نیافت و این مردکه‌ای بدقواره را آورد.