میدونی …
قو پرنده عجیبیه …
در عین زیبایی و فریبندگی، سمبل عشقه، نماد وفاداری …
آخه قو تنها پرندهای که در طول زندگیش فقط یکبار عاشق میشه و تا ابد پای عشقش میمونه …
و البته قو تنها پرندهایه که زمان مرگشو میدونه …
واسه همین یک هفته مونده به مرگش، میره جایی که برای اولینبار عشقش یا همون جفتشو دیده و اونقدر اونجا میمونه تا زمان مرگش فرابرسه …
و بعد همون وقت، همونجا، آوازی برای جفتش سر میده که بهترین و زیباترین آواز میان تموم پرندههاست …
اما کسی چه میدونه که قو، اون لحظههای آخر چی داره میگه …
ما فقط صدای آواز قو رو میشنویم و میگیم زیباست… اما من خیال میکنم این آواز مثل تمام ترانههای عاشقانه این دنیا، غمگینه، که پراز درده …
حتما چایکوفسکی هم مثل من دنبال همین قصه بوده که دریاچه قو رو نوشته و ساخته…
راستی شنیدی قصه شو؟
توی افسانهها اینطور گفتن که «اودت» به وسیلهی جادوگری به نام «روتبارت» تبدیل به یک قو شده و تنها در نیمهشبه که اون و ندیمههاش به صورت انسان ظاهر میشن و در واقع دریاچه چیزی جز اشک خانوادههای ندیمهها نیست.
شبی پرنس «زیگفرید»، «اودت» رو کنار دریاچه میبینه و چنان عاشقش میشه که سوگند میخوره تا «اودت» رو از شر طلسم «روتبارت» رها کنه …
اما همون موقع «روتبارت» جادوگر فرمان میده تا قوها در دریاچه به رقص بیان و بدین ترتیب مانع تماس اودت و شاهزاده میشه.
روز بعد به دستور ملکه، در قصر پرنس «زیگفرید» مراسمی برپا میشه که همسر خودشو انتخاب کنه، «روتبارت» به شکل یک شوالیه وارد میهمانی میشه و دخترش «اودیل» رو هم با خودش میاره که اونو با جادو کاملا شبیه «اودت» کرده …
با این حیله «زیگفرید» با اون عشقبازی میکنه، همین موقع «اودت» سر میرسه و همه چیو میبینه و به طرف دریاچه میره و پرنس که متوجه حقیقت شده به دنبالش راهی دریاچه میشه …
اما این خیانت به «اودت»، باعث جاودانشدن طلسمش شده و «اودت» ناراحت و اندوهگین خودشو به داخل آب پرتاب میکنه و شاهزاده هم بعداز اون درون آب میپره …
این فداکاری و عشق خالص، باعث باطلشدن طلسم میشه، ندیمهها تبدیل به انسان میشن و بعد روح شاهزاده و اودت به سمت بهشت پرواز میکنه …
میبینی؟ هیچ حواسم نیست و خیلی وقته که دارم برات قصه میگم …
مثل قصه اون باغبونی که از مقبره ژولیت مراقبت میکرد.
گردشگران زیادی از آرامگاه دیدن میکردن …
و تیرهبختان اونجا گریه میکردن…
این صحنهها باغبان رو تحتتأثیر قرار داد و تصمیمی گرفت …
پس پرندههایی را تربیت کرد تا به دستورش روی شانههای آدمهای غمگین بنشینند و با نوکشون اونها رو آهسته ببوسند …
این موضوع کمکم کنجکاوی همه را برانگیخت و از سراسر دنیا برای ژولیت نامه فرستادن و درخواستِ نصیحتهای عاشقانه کردند …
باغبون هم با قلمی زیبا و امضای ژولیت برایشان مینوشت …
وقتی باغبون از دنیا رفت، نامهها همچنان به نشانی «ژولیت، وِرُن، ایتالیا» ارسال میشد …
اهالی تصمیم گرفتند راه باغبون رو ادامه بدن، پس کلوپ ژولیتها رو راه انداختن که نامههایی خطاب به شوربختان و بیکسان میفرستادند.
میتونی به ورن عجیبی فکر کنی که ایتالیاییها ساختهاند و شکسپیرِ انگلیسی بهش شهرت بخشید؟
تو فکر میکنی قو در آخرین آوازش چی میگه؟
فکر میکنی اندازه قو وفادار و عاشق هستی؟
اصلا تو افسانههارو باور میکنی؟
نظرت درباره کلوپ ژولیتها چیه؟
کاش همین حالا دریاچه قو رو باهم گوش بدیم …
که من برات قهوه درست کنم و تو دست بندازی دور شونه من، که منو ببوسی و بهم بگی نظرت راجع به آواز قو چیه.
ارسال نظرات