داستان کوتاه: دست خالی
هلهلهای رسیدن بهار دلها را شاد مینمود و امید بیشتر زندگی و تازگی را در مزرعهای دلها میکاشت. نف...
آنگاهی که دختران مکتبی را طرد شده از دروازه علم و معرفت کابل با چشمان پراشک میبینم، تنم تا اعماق روح و روانم درد میگیرید. با شتاب خودم را کنار دختران متعلم میرسانم. میانشان میایستم. بدنم هنوز در ارتعاش است. تصور میکنم؛ جریانی از رگ، رگ وجودم میگذرد، یعنی بدنم را برقگرفته و جریان تکاندهندهای آن از تنم عبور میکند و به پاهایم ختم میشود، وجودم حس لامسهاش را از دست میدهد.
هلهلهای رسیدن بهار دلها را شاد مینمود و امید بیشتر زندگی و تازگی را در مزرعهای دلها میکاشت. نف...
میدونی … قو پرنده عجیبیه … در عین زیبایی و فریبندگی، سمبل عشقه، نماد وفاداری … آخه قو تنها پرنده...
این تنها جملهای بود که این روزها از زبان دنیا میشنید. بهانه میگرفت که با پدرش زندگی کند. چقدر توی...
مرگ برخی آدمها مانند زندگیشان آنقدر مهم است که خود به فصلی از زندگیشان تبدیل میشود. برای شاعر و...
وقتی شاگرد مستری چادری چیندار و فیشنی سلیمه را به شدت کش کرد و وی را بر زمین انداخت، با صدای بلند گ...
– افشین یادت نره سوغاتیا را برداری – باشه ولی اول از همه بلیطها و پاسپورت و مدارک دیگه رو بذار دم...
صدای زنگ تلفن را میشنوم … چشمانم را باز میکنم … باید صبح شده باشد … نه…خیلی زود است…نمی خواهم بیدا...
روز آفتابی بود، منازل کنار هم مانع اشعهای خورشید بر بام و در قریهای ده قلندر چاردهی کابل میشد. مر...
بهمحض اینکه به خانه رسیدیم، خود را گوشهای انداخت. با پشت دستها، چشمهایش را پوشاند. میدانستم به ...