داستان 255 خبر

داستان کوتاه در گذر زمان

آنگاهی که دختران مکتبی را طرد شده از دروازه علم و معرفت کابل با چشمان پراشک می‌بینم، تنم تا اعماق روح و روانم درد می‌گیرید. با شتاب خودم را کنار دختران متعلم می‌رسانم. میانشان می‌ایستم. بدنم هنوز در ارتعاش است. تصور می‌کنم؛ جریانی از رگ، رگ وجودم می‌گذرد، یعنی بدنم را برق‌گرفته و جریان تکان‌دهنده‌ای آن از تنم عبور می‌کند و به پاهایم ختم می‌شود، وجودم حس لامسه‌اش را از دست می‌دهد.