داستان کوتاه: فریاد بی‌صدا

داستان کوتاه: فریاد بی‌صدا

سپیده زده بود و خبر از شروع صبح و روزی دیگر می‌داد. با صدای زنگ تلفن ایوانا از خواب پرید و خواب‌آلود با دست میز کنار تخت را گشت تا گوشی را پیدا کند وقتی آنرا برداشت و دگمه آنرا فشار داد، صدای گرفته پدر را از آن طرف شنید.

سپیده زده بود و خبر از شروع صبح و روزی دیگر می‌داد. با صدای زنگ تلفن ایوانا از خواب پرید و خواب‌آلود با دست میز کنار تخت را گشت تا گوشی را پیدا کند وقتی آنرا برداشت و دگمه آنرا فشار داد، صدای گرفته پدر را از آن طرف شنید. ناگهان پرید نشست و با فریاد گفت هان؟ شهریار که با همان صدای زنگ بیدار شده بود نمی‌فهمید چه می‌گویند. به اکراینی حرف‌هائی می‌زدند و او سر در نمی‌آورد. از آن‌همه کلماتی که بینشان رد و بدل شد فقط همان فریاد هان را فهمید. بی‌صبرانه پرسید چی شده؟ اما گوش شنوائی نبود که به سؤال او جواب دهد. ایوانا بدون توجه به شهریار، با گریه می‌پرسید و آنطرف هم با جواب‌هایش بیشتر او را می‌گریاند. شهریار با نگرانی پیش خود حدس‌هائی می‌زد اینکه حتما برای یکی از آن‌ها حادثه بدی پیش آمده، صدای مردانه‌ای از گوشی ایوانا بگوش می‌رسید که برای او قابل تشخیص نبود پدر و یا برادرش. پیش رفت موهایش را کنار زد و دستمالی به دستش داد تا اشک‌هایش را پاک کند. ایوانا که گوشی را همچنان به گوش خود فشار می‌داد ناگهان گریه‌اش قطع شد و سرش را از میان دستان شهریار بیرون کشید. با عصبانیت پرسید چرا؟ آن‌طرف چیزی گفت و ایوانا تلفن را قطع کرد. شهریار گیج شده بود و سر از حرکات ایوانا در نمی‌آورد. عاقبت با صدای بلند پرسید: بالاخره میگی چی شده؟ ایوانا انگار که در یک بازی شطرنج کیش و مات شده باشد نمی‌دانست چه بگوید. هر جوابی می‌داد باعث ناراحتی و از طرف دیگر شرمندگی‌اش بود. در این هیاهوی جنگ و کشتار که همه جوان‌ها می‌خواستند زنده بمانند تا اگر قرار است بمیرند در دفاع از خانه و کاشانه‌شان باشد، این چه بلائی بود که به سرشان آمده بود؟ مملکتی که دسته دسته مردمش را از دست می‌داد و ایوانا در آنطرف دنیا خواب و خوراکش را از دست داده بود و هر نیمه شب با نگرانی بیدار می‌شد و اخبار را از گوشی می‌شنید، نمی‌توانست بفهمد چرا این اتفاق افتاده. نمی‌توانست بفهمد در حالی که برادر جوانش سرین در شهری است که در محاصره قرار گرفته و زیر بمباران شبانه‌روز در بیمارستان مشغول رسیدگی به مجروحان جنگی است و فرصت استراحت و حمام ندارد. مادر باید چنین کاری کند. در شروع جنگ هرچه ایوانا از برادرش سرین خواسته بود از آنجا خارج شود قبول نکرده بود. و حالا با این موضوع چطور می‌خواست کنار بیاید؟ دیدن آن‌همه مجروح جنگی زمان انترنی‌اش که مثل گل پر پر و مانند گوشت‌های دم توپ در جبهه لت و پار می‌شدند قلبش را به درد می‌آورد، نمی‌توانست بگذارد و برود. حالا با این اتفاق در خانواده خودش چطور می‌توانست روح خسته‌اش را ترمیم کند؟ او که می‌خواست زنده بماند تا دیگران را نجات دهد چرا نتوانسته بود بفهمد پدر و مادرش در چه حالی هستند؟ البته می‌دانست دو هفته پیش پدر دوباره قلبش را عمل کرده و او نتوانسته بود به ملاقاتش برود. اما حالا چه کاری باید می‌کرد؟

ایوانا از همان موقع هزاران سؤال برایش پیش آمد و وحشت کرده بود چطور می‌شود کسی مانند مادر او که خود روزانه چندین نفر بیمار یا مجروح را در پزشگی قانونی معاینه می‌کرد به چنین کاری دست بزند؟

– الو سرین خبر و شنیدی؟ – بله شنیدم خیلی عصبانیم.

– آه سرین من و شهرام فردا می‌ریم لویو. – اوه ایوانا مگه دیوانه شدی؟ چطور میخوای بری؟

– سرین نمی‌تونم طاقت بیارم باید برم – خب لااقل شهرام‌و نبر خیلی خطرناکه.

ایوانا در حالی که بغض در گلویش گیر کرده بود به پدر زنگ زد چون باید می‌فهمید چرا مادر این کار را کرده چه اتفاقی بین آنها افتاده بود که او از آن خبر نداشت. گرچه خودش آنقدر به مادر نزدیک نبود که از روابطش با پدر اطلاع زیادی داشته باشد، ولی ظاهرآ جز آنچه که در همه خانه‌های آن‌روز وجود داشت چیز دیگری نظرش را جلب نمی‌کرد. ممکن است پدر باعث این تصمیم مادر شده باشد؟ مثلاً خیانت؟ چه احمقانه، با اعتمادبه‌نفسی که مادر داشت بعید بود بخاطر خوش‌گذرانی شوهرش چنین کاری کند. اما سعی داشت همه احتمالات را در نظر بگیرد. بعد از صحبت با پدر تازه فهمید که مادربزرگ هم در بیمارستان بستری است. نگرانی از اوضاع جنگ و کارش که با بروز جنگ در بیمارستان چند برابر شده بود او را از توجه به مادرش که سال‌ها بود با بیماری قند مبارزه می‌کرد باز داشته بود و وقتی کار از کار گذشت و مادر یک پایش را از دست داد آنقدر غصه خورد که دوباره قلبش گرفت و کارش به بیمارستان و عمل جراحی کشید. می‌دانست زنش از وضعیتی که پیش آمده فوق‌العاده ناراحت است و می‌ترسد اما با شناختی که از او داشت فکر می‌کرد در این موقعیت هم تاب می‌آورد. حالا عصبانی بود و می‌پرسید چرا؟ ایوانا وقتی تلفن را قطع کرد به فکر فرو رفت، آیا بیشتر از آن چیزی که تصور می‌کرد مادر روحیه‌اش را باخته بود؟ آن‌قدر که دیگر امیدی به بهتر شدن اوضاع نداشت؟ تا جائی که به نظر می‌رسید از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. به تلفن‌های ایوانا جواب نمی‌داد. کسی نمی‌دانست روزها چه می‌کند و آیا به سر کار خود می‌رفت یا نه؟ خبر نداشتند که آیا با سرین هم تماسی داشته یا نه؟ ولی برای ایوانا مهم بود باید می‌فهمید چه کسی مقصر است، چرا این اتفاق برای زنی که مادر و معیار زندگیش بود افتاد. آیا او هم در نهایت باید راه او را در پیش می‌گرفت؟ ولی چرا؟ از ترس به خود لرزید احساس کرد بر تخته پاره‌ای روی امواج اقیانوس ایستاده و هر لحظه امکان سقوطش به قعر آب است.

ایوانا تصمیم گرفت برود. شهریار ترتیب بلیط را داد بسوی لهستان. مرزی بین مرگ و زندگی. با وجود جنگزده‌های بینوائی که روزی برای خودشان کسی بودند و جا و مکانشان معلوم و از آن خودشان بود با کمترین توشه از جهنمی که یک باره آتش آن حیات و مایملکشان را سوزانده بود، گریخته و در پشت مرز خسته و گرسنه به انتظار ورود به ناکجاآباد صف کشیده بودند. ولی شهریار در آن شرایط نمی‌توانست به آنها فکر کند باید ایوانا را با وجود آتش بازی‌ها، طوری راهی می‌کرد که به سلامت برسد. با نگرانی سعی کرد پیش‌بینی‌های لازم را بکند. رزرو هتلی برای یک شب تا پرواز بعدی و پیدا کردن اتوموبیلی برای بردن ایوانا تا لب مرز و بعد در داخل مرز که باید با اتوموبیل دیگری سفرش را ادامه می‌داد. از آن به بعد نمی‌دانست احتمال وقوع چه حوادثی در مسیر می‌رفت. چون تماسش قطع می‌شد. شب بعد شهریار همسرش را به فرودگاه رساند و خود به خانه برگشت. ایوانا به همراه افکار مغشوش و نگرانی‌هایش وارد هواپیما شد. در طول پرواز همان سؤالات و افکار در سرش دور می‌زد و باز به نقطه اول بازمی‌گشت. بعد از چندین ساعت پرواز، هواپیما در فرودگاه کراکف به زمین نشست. او قبلاً هم به آن شهر سفر کرده بود و همیشه آنجا به نظرش آرام و زیبا بود. اما آن شب از فرودگاه تا هتل تنها چیزی که ندید حال و هوای آرام و زیبای آن شهر بود. شلوغی و ازدحام در خیابان‌ها و حتی هتلی که قرار بود برای چند ساعت استراحت کند غیرقابل انتظار وی بود. اما آن‌هم اهمیتی نداشت چون او مانند شبح متحرکی بود که هیچ رویدادی، تأثیری در احساس او نداشت. نه صدائی نه شیونی و یا حتی خبر بمباران‌ها، برای او هیجانی بر نمی‌انگیخت. فقط باید در فکر آن می‌بود که امروز در داخل مرز، راهی بی‌خطر برای گذر از مسیر خطرناک بیابد و خود را به مقصد برساند. اما فعلاً اگر موفق می‌شد چند ساعت بخوابد می‌توانست قوایش را برای وقایع پیش رو ذخیره کند. طبق این برنامه صبح روز بعد، حسابش را با هتل تصفیه کرد و به سوی ایستگاهی که باید سوار اتوبوس می‌شد رفت. همسفران او اغلب کسانی بودند که به دلایلی قصد ورود به کشور را داشتند. چهار ساعت با اتوبوس تا لب مرز طول کشید. با وجود ترافیک، مسیر بدون حادثه طی شد و به موقع رسیدند. اما وقتی از اتوبوس پیاده شد جمعیت زیادی دید که آن‌طرف منتظر خروج ایستاده بودند. همه‌جور آدمی بینشان بود سر و صدای بچه‌ها، مردم خسته و افراد پیر و مریض، غلغله‌ای بود. شش ساعت انتظار برای رد شدن از مرز برای او طاقت‌فرسا بود ولی دیدن بدبختی مردم برای یک لحظه او را از خود بیرون آورد. در طول راه، سفر چندی پیش خودش را بیاد آورد با چه شوقی برای دیدن مامان این راه را طی کرده بود. به سوغاتی‌هائی که برای او خریده ولی نگران اندازه‌هایش بود چون مامان گفته بود دو سه کیلو چاق شده. برق خوشحالی در چشمان زیبای مامان، را که بعد از پوشیدن بلوزها که کاملا اندازه‌اش بود فراموش نمی‌کرد ولی… این بار چیزی نگرفته بود چون دیگر نبود. از لب مرز تا لِویو ده ساعت طول کشید و او نتوانسته بود چشم بر هم گذارد او حتی شب قبل هم در هتل. نتوانسته بود بخوابد. – ایوانا چرا شهریار نیامد؟

– او کار داشت مامان – دخترم از زندگیت راضی هستی؟ – اوه مامان نمی‌دونی چقدرخوشبختم. و لبخند مامان انگار باور نمی‌کرد چون یک بار امتحانش را بد پس داده بود و حالا… راستی چرا او لبخند زد؟ در عمق افکارش چه می‌گذشت؟ آیا او از زندگی با بابا راضی بود؟ نمی‌دانست. انگار هرچه می‌گذشت رشته خاطراتش طولانی‌تر می‌شد و گاه در هم می‌تنید. شاید هم بابا کاری نداشت چون خیلی گرفتار بود شاید هم گرفتاری‌هایش باعث شده بود که زندگیشان سرد شود و در این سردی بود که این اتفاق افتاد. تابلو ورود به شهر او را از تخیلاتش بیرون آورد و نفس بلندی کشید. ده دقیقه بعد اتوبوس به ایستگاه رسید. وقتی پیاده شد سرین را دید که در چند قدمی ایستاده. تا ایوانا را دید جلو رفت و او را در آغوش کشید. در راه خانه هر دو سکوت کرده بودند، آن‌که می‌توانست همه مشکلات را حل کند بی‌پروا زده بود به چاک. حداقل سرین اینطور فکر می‌کرد. چون او نمی‌توانست مسئولیت آن‌هائی که مانده بودند را به عهده بگیرد و حالا که خودش می‌بایست مواظب بقیه باشد باور داشت که مادر فقط به فکر خودش بود و برای رهائی خود این کار را کرده. وقتی وارد درگاه اتاق شدند، چهره بی‌حوصله و ناراحت پدر، ایوانا را در بهت و حیرت فرو برد، چقدر تکیده و لاغر شده بود. او هم ناراحت و عصبی بود با احساس آمیخته با شرم و گناه. چون فکر می‌کرد مقصر است با سنگین کردن بار زندگی بر دوش زن طاقتش را طاق کرده بود. بی‌اراده هر چند دقیقه آتش درونش زبانه می‌کشید و با صدای بلند فریاد میزد – چرا؟ ایوانا که فهمیده بود مادر خود به زندگی‌اش پایان داده از او عصبانی بود چون فکر می‌کرد او آنقدر دوستشان نداشته یا شاید آنها برای او اهمیتی نداشتند که خواسته برای همیشه آن‌ها را ترک کند و یا شاید انتظار بیشتری داشته و چون انتظارش بر آورده نشده قطع امید کرده. ولی هرچه فکر می‌کرد دلیلی برای این فکر پیدا نمی‌کرد او می‌دانست چقدر وجودش برای همه آن‌ها مهم است و می‌دانست چه اندازه به توجه و حمایتش نیازمند است. چه اندازه مایه امید و معیار زندگی خود ایوانا بود. نمی‌دانست چه عکس‌العملی باید داشته باشد چون در مقابل عملی قرار گرفته بود که نمی‌توانست فقط به غم از دست‌دادن او عزادار باشد. انتظار داشت وی همیشه به عنوان مادر مراقب انها باشد وقتی کوچک بودند چطور به دنبال آنها می‌دوید و مراقبشان بود و حالا باید منتظر می‌ماند تا نوه‌اش را در آغوش بکشد. او موظف بود مراقب تصمیم‌گیری‌هایش باشد تا موقعیتشان به خطر نیافتد. برای همین هر سه آنها از او عصبانی بودند. پدر گفت: من دیگه توی این خانه زندگی نمی‌کنم -سرین جواب داد- بله بابا باید بیائی پیش من. ایوانا جلو رفت و او را در آغوش گرفت. نمی‌دانست برای تسلای او چه بگوید، چون خودش هم محتاج تسلای آن‌ها بود. نتوانست در آن لحظه نزدیک بابا بایستد دوید و به اتاق مادر رفت انگار سایه سنگیتی در خانه افتاده بود جلوی تخت او سرش را گذاشت و‌ های های شروع به گریستن کرد. بعد از چند دقیقه برخاست و شروع به گشتن اتاق کرد. کنجکاو بود چرا مادر با خودش و آنها این کار را کرده؟ امیدوار بود مدرکی چیزی پیدا کند که خلاف آنچه درباره‌اش فکر می‌کرد برای او ثابت شود. مثلاً سکته قلبی و یا خوردن اشتباهی قرص‌های خواب. ولی هرچی بیشتر می‌گشت چیزی نمی‌یافت روی تخت نشست و به آینه میز توالت مادر خیره شد و با خود فکر کرد هر روز صبح که او برمی‌خاست خود را در همین آیینه می‌دید. ناگهان چند کاغذ یادداشت زردرنگ کوچک که به دیواره آیینه چسبانده شده بود توجهش را جلب کرد. برخاست و یادداشت‌ها را برداشت و نگاه کرد با خطوط کش‌داری نوشته شده بود. به داروخانه برود ۲- تلفن به ماته (مادر) ۳- خرید چند قلم…یادداشت همین جا قطع شده بود و تاریخی هم نداشت احتمالاً همین چند قلم خرید می‌توانست نشانه برنامه‌ریزی او باشد. اگر فرضیه‌اش درست بود یعنی مادر عقلش را از دست نداده و افسردگی نداشت یا اگر هم داشت، گویا فقط یک راه برای او روشن بود، راهی که مغناطیس (هیچ بودن) اورا به سوی خود کشانده و با خود برده بود. ایوانا قلبش بشدت می‌تپید تصور این همه پریشانی مادر برای او غیرقابل باور بود. از اتاق بیرون دوید و خود را به سرین رساند. برادر نگاهی به او کرد رنگ پریده ایوانا او را متعجب نکرد چون از وقتی رسیده بود او را به همین حال دیده و آن را به حساب غصه مرگ مادر می‌گذاشت، اما از آشوبی که در دل ایوانا بر پا بود کسی خبر نداشت. و نمی‌دانست چه چیزهائی ممکن است او را به سوی مرگ هدایت کرده باشد. سرین با ظاهر خونسرد و آرام خود به او آرامش می‌داد و در کنار او احساس امنیت می‌کرد. فردای آن روز در مراسم بدرقه فقط پدر بود که می‌گریست. ایوانا و سرین با احساس دوگانه خود در کشمکش بودند. اما در اخرین لحظه فقط غم بود که با آنها ماند. وقتی مراسم به پایان رسید وجود مادر و سال‌ها حضورش به خاطره تبدیل شد، انگار مادر مدت‌ها پیش آنها را ترک کرده و رفته بود. جز مقداری وسایل باقی مانده، یاد و خاطره‌اش به نظر خیلی دور می‌آمد. آنها نمی‌خواستند او را ببخشند زیرا حق تصمیم‌گیری انسان برای حیات خود، در مورد مادر معنائی نداشت، او را موظف به رعایت موقعیت و نیاز خودشان می‌دانستند. و این انتظار، آنها را از یاد و خاطره‌اش دور می‌کرد. اما مادر رفت بدون آن‌ که کسی بخواهد او را بفهمد و یا کسی فریاد درونش را بشنود فریادی بی‌صدا.

ارسال نظرات