قبلاً چک کرده بودم که این کافه اینترنت رایگان میدهد. نمیدانستم چرا کافههای رشت غالباً اینترنت به مشتریان خود نمیدهند. اما این یکی را که با مادر میگشتیم پیدا کردیم. در یکی از کوچههای گلسار بود. مادرم نمیتوانست سیستم عامل گوشیاش را در منزل خودش به-روز کند. چون اینترنت وایفای نداشت. بنابراین در این کافه سیستم عامل گوشیاش را به-روز کرده بودم و در خاطرم مانده بود. این بار که وارد این کافه شدم، بار دومم بود. اما این بار آمده بودم یکی دو کار خیلی مهم را انجام دهم پیش از اینکه برای همیشه کشورم را ترک کنم. چه ساعات عجیبی بود.
گوشی آیفونم، یک عدد کیف پول سرد از نوع لجر که با بلوتوث کار میکرد، و پاور بانک برای اینکه اگر گوشی و لجر شارژ نیاز داشتند، وانمانم، و حتی تبلت نازنینم از نوع مایکروسافت سرفیس، همه را روی میز پهن کردم. میدانستم که مدیران کافه همهجا، حتی در طبقهی بالای کافه که من نشسته بودم، دوربین کار گذاشتهاند و همه را زیر نظر دارند. مملکت پلیسی؟! نمیدانم. اما من که پارسال بیستم بهمنماه، در واحدم را در درکهی تهران باز کردم تا ببینم چه کسی در زده است، ناگهان با هفت نفر مواجه شده بودم که تصویری از من در دست داشتند و یک حکم جلب از دادسرای شهید مقدس اوین. حکم جلب را به من داد تا بخوانم، بلافاصله پرسید: گوشیات کجاست!؟ بدون شک از راه رهگیری گوشی، تشخیص داده بودند که این کاربر فیسبوک و توییتر، دقیقاً اینجا زندگی میکند. از قضای روزگار و در مملکت پلیسی که همه با اسامی عجیب و غریب مانند جنیفر لوپز، ترامپ قمارباز، مرحوم دانتون، بگاییل، جغد دانا، سردار گایندگی و مادر دو پسر و امثال اینها در توییتر و فضای مجازی جولان میدهند، من «نیما قاسمی» بودم که خیلی شادمان و خودشیفته، راه به راه عکسهای تازه از خودم منتشر میکردم و تمامی یادداشتهایم در فیسبوک و یا مقالاتم در رسانههای خارج از کشور مانند رادیوزمانه و ایرانوایر و… با نام خودم منتشر شده بود! آنها طبعاً برای پیدا کردن من عملیات پیچیدهای انجام نداده بودند. گندهترینشان که حدس میزنم بالای صد کیلو وزن داشت، حکم جلب را داد دست من، و بلافاصله، سراغ گوشیم را گرفته بود. نمیخواستند که چیزی را پاک کنم. لابد میدانستند که گوشی آیفون این امکان را دارد که با صدا کردن سیری، و خواندن یک اسم رمز، میتواند به کلی ریست فکتوری شود. البته من چنین امکانی را هم فعال نکرده بودم.
حالا که با همان آیفون، نشسته بودم در کافهای در گلسار رشت، مهرماه ۱۴۰۰ بود. به قید وثیقه آزاد بودم و گوشی، آیواچ و لبتابم از اقلام توقیفی بودند که بعد از صدور حکم آزادی به قید وثیقه به من بازگردانده شدند؛ دوستان خوبی که حالا نمیتوانستم به آنها مشکوک نباشم! آنها که یک سالی بود رد من را میزدند و پشت تلفن فالگوش ایستاده بودند، حتماً حالا هم میدانند که من کجا هستم. شاید چیزی از جنس یک سختافزار یا نرمافزار در گوشیام کار گذاشته باشند. مگر آن افسر سابق ایرانی که در ترکیه هدف ربایش مأموران اطلاعاتی جمهوری اسلامی بود، به ایران اینترنشنال نگفته بود که اطلاعات ترکیه برای حفاظت از او، چیزی را در گوشیاش جاسازی کرده بود؟! پس مأموران اطلاعاتی میتوانند از گوشیهای ما جاسوسان بالفعل بسازند. من در چنین وضعیتی بودم. آمده بودم که آخرین اقدامات لازم را پیش از ترک کشور انجام دهم. از همه مهمتر، انتقال دادن مقادیری پول مجازی بود از حساب صرافی آنلاینی که با آن کار میکردم، به داخل کیف پول سرد. اگر به سلامت به خاک ترکیه میرسیدم، با هوا که نمیشد زندگی کرد. لابهلای قاچاقبرها هم که نمیشد پول درشت در جیب گذاشت. اما میدانستم که در ترکیه، بازار پولهای مجازی داغ است و تبدیل تتر به لیر، آسان.
گارسون کافه آمد که سفارش بگیرد. چند نفری آن طرفتر، به گمانم در بالکن بودند. سیگار میکشیدند و گپ میزدند. به مخیلهی هیچکدامشان خطور نمیکرد که من در چه شرایطیام و برای چه اینجا آمدم. یک املت سفارش دادم و زود آمد. آخرین املتی که در ایران خوردم همان بود. خوشمزه بود. کیف پول سرد از نوع معروف لجر، دستگاه قشنگیست. در تهران از مجتمع پایتخت (میرداماد) خریدم و هنوز درست کار کردن با آن را یاد نگرفته بودم. مأموریتی که در این کافه خودم به خودم محول کرده بودم این بود: با استفاده از اینترنت وایفای این کافه، که از اینترنت گوشی لو رفتهی خودم طبیعتاً امنتر بود، استفاده کنم تا کیف پول را به گوشی به اصطلاح سینک کنم. بعد از آن، نزدیک به سه هزار تتر، که معادل سه هزار دلار میشود (چون هر تتر برابر با یک دلار است) از نشانی کیف پول صرافی آنلاین، به کیف پول سردم انتقال دهم. / ادامه دارد
ارسال نظرات