القصه، کار در این مرحله ختم به خیر شد و راننده نشست پشت فرمان و دوباره حرکت کرد تا به قسمت گمرک ترک برسد. وقتی ترمز دستی را کشید پیاده شد و رفت من همچنان پشت درازکش خوابیده بودم که دیدم آمد در را باز کرد و به من گفت که پیاده شوم. با یک افسر جوان ترک صحبت میکرد و آن افسر سؤالاتی میکرد و در حین صحبت، مدام ماشین را چک میکرد. متأسفانه ترکی بلد نیستم اما اینقدر میفهمیدم که «کیمده» یعنی «این کیه!؟» این سؤال را آن افسر جوان پرسید و من با آن کلاه پشمی و شلوار سبز ششجیب کنار کامیون ایستاده بودم و سعی میکردم عادی جلوه کنم. لابد راننده جواب داده بود که این آقا کمکراننده است. افسر چندان کنجکاوی نکرد و حتی به چهرهی من نگاه نیانداخت.
افسر رفت داخل ساختمان نگهبانی و در همین اثناء که راننده منتظر افسر بود، به من گفت که پشت سرم با فاصله بیا. خودش جلوتر رفت و وقتی که از محل نگهبانی به اندازهی کافی دور شدیم گفت تو همین مسیر را مستقیم برو! من چند دقیقهی دیگر میآیم و تو را پیدا خواهم کرد.
من در تاریکی رفتم و این بار خوب توجه کردم که لابهلای کامیونهای بزرگی که از گمرک عبور کردهاند قرار دارم. ساختمانهای بسیاری هم آن محوطه داشت. تاریک بود و سرد. خاطرم هست که از این سیگارهای طعمدار اسی داشتم و کشیدم. این سیگارکشیدن را هم از محوطهی اوین یاد گرفته بودم! یاد علی آقای مددی به خیر! همیشه سیگار در جیب داشت و دست به تعارفش خوب بود. بنگاهی بود و در توضیح علت بازداشتش با لهجهی بامزهای میگفت که خرابکاری زیاد کردهام! سیگار را در محوطهی هواخوری اوین از دست او گرفتم و چون دلم خوش بود که بهزودی وثیقه میگذارند و آزاد میشوم، سیگار خوب چسبید! بهعنوان کسی که سیگارکش نبوده، سرم گیجی مطبوعی رفت و دانستم که سیگار این است. حالا اینجا هم سیگار داشتم! پشت مرز! … موقعیت دلهرهآوری را پشت سر گذاشته بودم و سیگار میچسبید. یک گوشی آیفون چهار هم داشتم که یک سیمکارت موقتی با اینترنت داشت؛ این تنها راه ارتباطی من با سرگروه بچههای قاچاقبر بود. همینطور تنها راه ارتباطی من با خانواده تا زمانی که بتوانم یک گوشی بهتر بخرم.
راننده بالاخره در تاریکی من را پیدا کرد. مرد مهربانی بود؛ گفت پولت حلال بود که رد شدی. من را برد در ساختمان فوقالعاده کثیفی که ظاهراً رانندهها و کمکهاشان میتوانستند چای و قهوه سفارش دهند و یا ساندویچ کوچکی بخورند. ساعت بهوقت ترکیه، حدوداً دوازده شب بود. کف آن سالن بسیار کثیف بود. سگها و گربهها جولان میدادند و روی زمین شاشیده بودند. پسرهای جوان بسیاری هم در آن محوطه بودند. راننده یکی را نشان داد و گفت من تو را دست این آقا میسپرم. کارم را انجام دادم. حالا تویی و این آقا در ادامهی مسیر. قبلاً با نگرانی پرسیده بود که هدفت کجاست؟ میخواهی استانبول بروی؟ تا به آنجا برسی بارها دستبهدست خواهی شد و ممکن است پول بیشتری از تو طلب کنند.
او رفت و من ماندم تا آن آقا پسر و مابقی رفقایش که کُرد بودند، من را بهجای امنی ببرند. اما آنها تعلل میکردند و کسی که با من در تماس بود، مکرر دلداری میداد که بهزودی به روستای امنی منتقلات خواهند کرد. قرار ما روستا نبود. هتلی در شهری به نام دوبایزید بود و نمیفهمیدم چرا برنامه تغییر کرده است. گرسنه بودم و سردم بود. اما این انتظار سه ساعت طول کشید. یعنی ساعت از سهی صبح هم گذشت! در حالی که قاچاقبرهای جوان را میدیدم که در محوطه پرسه میزنند، نمیفهمیدم که آنها معطل چه هستند. دو سه مرتبهای به همان پسر که راننده معرفی کرده بود گفتم چرا نمیرویم!؟ هر بار پاسخ میداد که میرویم. باید ماشین بیاید.
بین آنها پسری بود که جوانتر اما قدبلندتر بود. لباس رنگیتری پوشیده بود. اینها نهایتاً به من گفتند که همراهیشان کنم تا به ماشین برسیم. گهگاه میپرسیدند تو چقدر پول دادی!؟ راننده چقدر گرفت؟ واسطهی تو چقدر در مجموع گرفت!؟ به من سپرده بودند که در مورد پول با آنها حرف نزنم. وقتی قرار شد سوار ماشین ون این بچهها شویم و به مقصد یک خانهی روستایی حرکت کنیم، از همین پسر جوان که لباس شادتری پوشیده بود پرسیدم چرا من را به یک هتل در دوبایزید نمیبرید!؟ با حالت معترضانه پاسخ داد که قیمتش فلانقدر میشود! خاطرم نیست گفت چقدر ولی پولی میشد اضافه بر سازمان. چون همهی آنها سهم خودشان را از سرگروه میگرفتند و قرار نبود من مستقیماً به کسی پول بدهم.
متوجه شدم که بین آنها طمع زیاد است و کسانی از گروه فکر میکنند سهم آنها کافی نیست. این یک زنگ خطر بود! داخل یکی از این شش جیب شلوارم، دو تا صد دلاری گذاشته بودم برای روز مبادا. قیمت لیر مقابل دلار افتاده بود و همین دویست دلار خودش کلی پول میشد. میدانستم که نباید هیچ حرفی از پول بزنم. آنها نباید میفهمیدند که من داخل جیبم دلار دارم.
با این ون حرکت کردیم و آنها مسافتی را راندند. ظاهراً یکی از دلایل تعلل این بود که ماشینهای گشت پلیس بروند. آنها دائماً در مسیر گشت میزدند. از جایی به بعد، از جادهی آسفالت جدا شدند و به دستانداز افتادند. مقابل در بزرگی، ترمز زدند. صدای پارس سگ آمد. فقط من مسافر امشب آنها بودم و مابقی که با هم به کردی حرف میزدند، پیدا بود که همکارند. یک کیف کوچکی روی دوشم بود که موبایل را داخل آن گذاشته بودم. دو تا صد دلاری داخل جیب داشتم و یک احساس رهاشدگی همراه با دلهره. رها شده بودم! دیگر در ایران نبودم و حکم صادر شده، به نظر میرسید که دیگر قابلیت اجرا ندارد. اما اینجا کجاست؟
خسته و خوابآلوده من را از محوطهی بازی که دورش دیوار کشیده شده بود به سمت یک اتاق راهنمایی کردند. در که باز شد، دیدم چند نفری خوابیدهاند. پتو و تشک اضافه هم بود و کل اتاق، فقط یک وسیلهی گرمایشی داشت. در سکوت، جای خودم را انداختم و کنار آن غریبهها خوابیدم. شنیده بودم که بعضی آدمها که موفق به فرار از مرز میشوند، هفتهها در همین خانههای روستایی گیر میکنند. آنها عملاً در بازداشت قاچاقبرها به سر میبرند تا وقتی که حقوحساب بهتمامی پرداخت شود! نشانههای نگرانی برای من هم وجود داشت. اما دلم روشن بود.
من آن شب در خانهای روستایی خوابیدم که فقط چند کیلومتر با مرز ایران فاصله داشت و در مسیر شهر کوچکی به نام دوبایزید بود. / ادامه دارد
ارسال نظرات