وقتی به منظور نجات از تنهایی و خستگی کارهای روزمره برای یکی دو ساعت در پارک مقابل آپارتمانم مینشستم. به زنان و مردان آمریکایی غبطه میخوردم که در کشور خوداند و بدون هیچ نوع ترس و دلهرهای از داشتههای زندگی خودشان که در اختیار دارند مستفید میشوند و لذت میبرند. تصور میکردم، ممکن است آنها درک این را نداشته باشند که دولتشان به نام ابرقدرت خون کشورهای خورد و ریزهای را که ضعیفاند و ناتوان به شیشه نموده و در رفاه آنان به مصرف میرساند. ولی بعضاً متوجه میشویم که آنچه در ظاهر به چشم میخورد آن طور نیست.
به دراز چوکی پارک نزدیک (وایت هاوس) یا قصر سفید نشسته بودم. سرم به کتاب دست داشتهام گرم بود و به چیک چیک گنجشککهای پر زده در درختان بزرگ و تنومند پارک دل سپرده بودم. ناخواسته حرفهای دو زنی را که آن طرفتر بالای یکی از دراز چوکیهای پارک نشسته بودند و سگرت میکشیدند، شنیدم. قوت از سرم پرید، بدون اینکه گوشهایم را ببندم، کتاب کلبهای عموتم که را که نویسندهای آمریکایی نوشته بود و به زبانهای مختلف از جمله فارسی ترجمه شده بود را به یاد آوردم. اوراق و صحنههای از کتاب و یا فلمی که بر اساس همان داستان هم درست شده بود، ذره ذره در ذهنم تازه میشد و چون رژه از خلال رگهای ذهنم گذر میکرد. باورم نمیشد. تا قبل از شنیدن حرفهای آن دو زن، من داستان آن کتاب را شالودهای از تخیلات یک نویسنده میپنداشتم. در حالی که آن طور نبود، گفتههای آن زنان بر ظالم بودن دولتینشان محک میزد. زن مسنی که قدبلند و موهای طلایی و سفید داشت با آه و افسوس میگفت:
«امروز روز ملی آگاهی از قاچاق انسان است. فقط چند سال پیش از امروز، افراطگرایان سفیدپوست آمریکایی با افتخار نمادها و پیامهای نژادپرستی، بردهداری و نفرت را در همین جا یعنی پایتخت ایالات متحده آمریکا که بیرونش مردم را و درونش ما را کشته است، برای دیدن همه جهان نشان دادند -که منجر به خشونت، تخریب و مرگ شد.» دیگرش که زن میانه قد بود و درحدودشصت سال یا بالاتراز آن معلوم میشد، پکی به سگرتش زده گفت:
«بلی راست میگویی، فکر نکنم، آن روز را هیچ فرد با احساس آمریکایی از یاد ببرد. برای کسانی که میگویند؛ این آمریکایی نیست که بر انسانیت بخندد، هم اکنون به ما نشان داده شد که این آمریکایی است که در آن زندگی میکنیم…» زن قدبلند میان حرفش پرید و گفت:
«با تاسف… اکثر ارگانهای غیردولتی ماموریت داشتند که از زنان و کودکان در برابر فقر و استثمار محافظت کنند.» جالب بود که میگفتند:
«ما آموزش پیشگیری از قاچاق انسان را به جوانان و توانمندسازی اقتصادی زنان بازمانده از قاچاق و جرایم دیگر را ارائه میدهیم. اکثر افرادی که در ایالات متحده قاچاق میشوند، زنان رنگینپوست هستند.»
«همین موضوع مرا متاثر میسازد که؛ نژادپرستی آمریکایی برای توجیه بردگی آمریکایی ایجاد شده است. در اصل خود، اعتقاد برتری طلب سفیدپوستان بر دفاع از برده استوار است. نژادپرستی آموخته میشود. رایزنگ انترنشنل میگفت:
ما نژادپرست نیستیم. اعتقاد ما به این شده که اگر نژادپرست باشیم، میتوانیم آن را بیآموزیم، ما به نژادپرستی، عدالت، و شمولیت متعهد هستیم. و باز موسسات غیر دولتی اصل نیستند، دولت باید در این زمینه جدی باشد.»
اینکه به گفتهای آن دو خانم مسن گوشهایم را تیز کرده بودم؛ بیشتر تعجبم را بر میانگیخت، که آنها خود سفیدپوست بودند و درد دلشان را با آه و افسوس ابراز میکردند. و حتی نویسندهای کتاب کلبهای عموتم هم سفیدپوست بوده است. با جان و دل به تبصرهای آنها گوش سپرده بودم. خوشم آمده بود که آنها مرزها را میشکستند و انسان و انسانیت را ملاک قرار میدادند. یک بار دیگر به یاد کتاب کلبهای عموتم افتادم. آن زمانی که سفیدپوستان به رنگینپوستان اهمیت یک انسان را نمیدادند. بدون ملاحظهای احساسات آنها اعضای خانوادهایشان را میفروختند و همانند حیوان با آنها برخورد میکردند، یگان سفیدپوست پیدا میشد که طور مخفی به کمک آنها مبادرت میورزید. با خودم میگفتم:
حال متیقین شدم که مردم هر کشور با دولت و سیاستهای ناهمگونشان در تضاداند و به آن سازگاری کامل نمیداشته باشند. احساس انسانی در نهاد و ضمیر همه آدمها است، تنها دولتهای و نیرنگهای سیاسیون است که باعث میشود؛ قویها بر ضعفا بتازند و ظلم روا دارند.
زنان مستند حرف میزدند و دو دختری را مثال میدادند که در رایزنگ انترنشنل بالایشان تبصره شده بود و آنها به زبان خود قصهای سرنوشتشان را و اینکه چطور قربانی قاچاق آدمربایان شده بودند، بیان میکردند و اشک میریختند. هوس کردم کاش آن دختران را از نزدیک میدیدم و همرایشان مصاحبهای میداشتم که به چگونگی قاچاق انسان پی میبُردم.
دل و نادل کنار زنان نشستم. هر دو سگرتهای دست داشتهایشان را به گلدان گلی پارک سایده پرسیدند؟ شما اهل آمریکا هستید؟
گفتم: بلی، مملکت دومم آمریکای عزیز است ولی… زن قدبلندی که در شروع از ظلم آمریکا آغاز سخن نموده بود گفت:
پس مملکت اول تان… ؟
گفتم: افغانستان…
آنها با علاقهمندی مقابلم نشسته و به حالت ناهنجار وطنم، ابراز تاسف کردند. بقچهای دلم را باز کردم و از آنها تشکر کردم که غم و اندوهای ما را درک کردهاند. زن دومی که خودش را لینا معرفی کرد، با دلسوزی طرفم دیده گفت:
واقعاً بالای مردم شما ظلم صورت گرفت. گفتم: بدتر از رنگینپوستان… زن قدبلند دستاش را طرفم پیش نموده گفت:
من سوزن هستم و خوشحالم که حرفهای ما را تایید مینمایی. میشود از وضع فعلی افغانان مقیم در افغانستان حرف بزنیم؟
سرم را با علامت تاثر شور دادم که لینا گفت:
«راست است که دین اسلام به زنان همانند طالبان امر و نهی دارد؟ گفتم:
نه. اسلام زنان را قدر میکند و حتی دختران زندهبهگور را از مرگ نجات داده است. سرش را به علامت تاثر تکان داد و افزود: یقین است که همین اکنون بیشترین آسیب را شما زنان در کابل و ولایات کشور متقبل شدهاید، آیا از طالبان راضی هستید؟ گفتم:
طالبان آلهای دست سیاسیون فرصتطلب هستند که اهداف سیاسی دارند. آنها توظیف شدهاند که سم آماده شدهای کشورهای قوی را بر مملکت ما بپاشند که نه تنها زنان را بلکه مردان و اطفال را مسموم بسازند و من مطمین هستم که آمریکا عزیزی که من مدیوناش هستم، این ستم را بالای هموطنان دیگر من روا داشته است. سوزن دستی به پشتم کشید و لینا حرفهایم را با علامت سر تایید کرد. جرات گرفته افزودم:
همین اکنون زن و مرد افغان، پیر و جوان هموطنم در ظلم طالبان شب روز را در وحشت و ارعاب میگذرانند. بلی، زنان قربانیان دست اولاند و بیرحمانه بر سرنوشتشان بازی صورت میگیرد. حتی آنها را از حقوق انسانیشان محروم ساختهاند. حق تعلیم و تحصیل و آزادیهای فردی را که چه عرض نمایم. تنها چیزهای بیشترین مردم افغانستان را بیباور ساخته است که چرا آمریکا ما را در دشت خدا و بی موقع تنها گذاشت؟ ما حق داریم بدانیم که چرا و روی کدام احساس انسانی یا مسوولیت بشری آمریکا با طالبان کنار آمد و دولت دست نشاندهای خودش را دو دسته به آنها تقدیم کرد؟ آیا آنها را با ایدیای سختگیرانه و یک پهلویشان نمیشناخت؟ لینا گفت:
«خودکامهگی، و همان بازیهای هدفمند سیاسی… خودخواهیها همیشه باعث خطاهای بشری میشود. و ما تنها از رنگینپوستان حرف نمیزنیم، ما از بشریت و انسانیت حرف میزنیم و واقعاً متاثر هستیم. سوزن تاریخوار مظالمی را که سفید پوستان بر رنگینپوستان نموده بودند، برایم تشریح کرد. من هم کتاب کلبهای عموتم را برایشان مثال آوردم که چشمان آنها برق زد و افزودند:
«بلی خانم هریت هم در آن زمان که شاهد بردهداری و ظلم بیحد به سیاهپوستان شده بود و آن مسله باعث شد که وی دغدغهمند شود و دست به نوشتن آن داستان بزرگ بزند.» البته آن مظالم از محدودهای کشوری به سمت جهانیشدن رفته که شما شاهد آن در مملکت خود هستید.
با خودم متون کتاب خانم استو را تکرار میکردم؛ نه هرگز نباید گریست. بر مرگ گلی که چیده شده است. دریای آرام عمیق است.» بعد آه کشیده گفتم:
ما به زمان باور داریم که ممکن است گذشت زمان دست به کار شود و یا دست غیبی از آستین برون شده و ملت مظلوم افغانستان را نجات بدهد. هر دو زن تایید نمودند و با سرافگندگی ازم خداحافظی نموده تسلایم دادند.
ارسال نظرات