میگفتند: او در اول زندگیاش از خود قهرمانیهای نشان داده بود که از توان زنان و دختران دیگر پوره نبود. او حتی در روز عروسیاش که در خلال راهی ترک منزل پدر که موتر گلپوش خراب شده بود، از چشمک چادریاش محکم گرفته و یک کیلو متری راه خاکی را الی منزل شوهرش با پای پیاده طی کرده بود که همه را به تعجب انداخته بود. جالبتر اینکه قاش پیشانی ننموده بود و بر روی همه میخندید و از پس مانی شوهرش به شوخی یاد میکرد!
او همیشه از شهکاریهایش میگفت و میخندید ولی از آیندهای خودش خبرنداشت.
زرینه با وجود توقع بسیار بالای خانوادهای شوهرش، اولاد نکرد و دامنش تا روز مرگ خالی از مهر مادری بود که خودش سخت آرزوی آن را داشت. وقتی تداوی، نذر و نیاز، تعوذ و تومار و تلاشهای مذبوحانه بشری بینتیجه ماند، خیلی ناامید شد، ولی بنا بر طبیعت سرشاری که داشت، خندیده میگفت:
داشتن خصلت مردانه به من بیموجب نبوده که حتی ودیعه مادر نشدنم هم بر مردانگیام شهادت داد! وی خودش را شوهر زنان قریه میخواند و همرای آنها شوخی و مزاح فراوان مینمود. با آنهم رنج میبرد و بچههای همسایه و قوم خویش را با علاقمندی سر گرم میساخت، در کرد و پلوان قریهایشان از هر بیشه و سبزهزار بقه گگهای عاجز را گیر میآورد و در تشت بزرگ کالا شویاش میانداخت، همه بچه را دور آن فرا میخواند؛ و از خوشحالی آنها ابراز خرسندی میکرد. از فالیز تره و بادرنگ، حلقههای طویل ترهای را چمبیله تیار میکرد و بر گردن اطفال میانداخت. به درخت توت بزرگ باغشان بالا شده برای اطفال توت میتکاند و آنها را تشویق به بالا شدن در درخت میکرد. بره گکهای کوچک گوسفندان را بغل کرده برای اطفال میآورد و طفلها او را از هرکس دیگر بیشتر دوست داشتند و ازش فرمان میبُردند. هیچ گاه حاضر نشده بود که بچههای خورد را با دست و پای کثیف به اتاقش که از پاکیزگی برق میزد ببرد، ولی حوصلهای آن را داشت که مانند بزرگان پتنوس چای با کیک و کلچه و یا شیرینی گکهای رنگه و زنجبیلی مزین ساخته آنها را قدر نمایید و شخصیت بدهد! زرینه زن عجیبی بود، زبان تند داشت ولی دست مددش برای همه دراز بود و هیچ خدمتی را از ایشان دریغ نمیکرد. بعض اوقات خودش را اسپ ویله یعنی بیاولاد میخواند و مجالس را گرم و صمیمی میساخت. بیتهای فولکلور خوشآیند و دلنشین میسرود و با دایره زنی دلنشین میخواند، قریعه شعری داشت در حالی که سواد خواندن و نوشتن نمیدانست و هرگز در چوکی مکتب ننشسته بود. چنان دایره یا دف پر سر و صدا میزد، آواز میخواند که تصور مینمودی صدایش از نی میبرآید. با مهارت تمام انواع میلودیهای هنری را با دایره مینواخت که کسی به همسریاش رسیده نمیتوانست. بعضی اوقات شعرهای فولکلور دیگران را سرهم میکرد و بیت دلنوازی از آن استخراج مینمود که همه انگشت تعجب به دهن میگرفتند. شوهرش او را بیشتر از هر شوهر دیگر که در قریه مسکن گزین بود، دوست داشت و در همه کارها ازش پیرویی مینمود. در مدیریتاش هرگز شک نمیکرد و وی را سر تاج زنان قریه خوانده ویلهای من صدا میزد.
زرنیه درحالی که بسیار زیاد تمنای اولاددار شدن داشت، بر رویش نمیآورد و با خوشخویی میگفت: من ویلهام و شوهر زنان قریه! شوهرش در مقابل تقاضای والدینش که نواسه میخواستند، با افتخار میگفت:
او ویلهای من است و برای من بهر صورتاش دوست داشتنی و قابل قبول است. هیچ گاه بالایش زن دیگر نمیگیرم و او را عزیز و گرامی میدارم. ولی او کمبود خودش را حس میکرد و شرمندهای خشو و خسرش بود. وقتی یکی از زنان خانواده حمل میداشت رنگ زرینه میپرید، حس حسادت دورهاش میکرد و تا بسیار دیر بر رخ آن زن نگاه نمینمود و ازش روی بر میگشتاند. بر آن زن حسادت میورزید و گفتهای خودش، دیدن همچو زنان خون وی را به جوش میآورد. شاید هم آن عکسالعمل برخاسته از ضمیر پنهانش بوده و دست خودش نبود. ولی وقت ولادت همان زنان به منزلشان میرفت و از دل و جان خدمتش مینمود. با قوت یک مرد دست به کمر زن زده و وی را در ولادت طفلاش کمک میکرد. بعد آه کشیده میگفت:
همهچیز دنیا را هم از غضب و خشم، ظلم و ستم، غریبی و ناداری، مظالم مادر اندری و تجربه کردهام ولی به اندازهای این مرض بیرحم حسادت بدنم را که از دندانها تا نوک انگشتان دست و پایم آتش میگیرد، دوست ندارم و سخت عذابم نمینماید. با مبتلا شدن به این مرض خانمانسوز شبها تا صبح بیدار میمانم و رشک و حسد مانند موریانه بر تن و بدنم میتازد. خیلی حس بدی میداشته باشم.
وی بارها تلاش گرفتن فرزند خوانده نموده بود و چندین طفل قوم و خویش را پذیرفته بود تا اینکه یک پسر بیمادر را نزد خود نگهداشت و خوب به وی رسیدگی کرد. پسر را سر از نو نامگذاری کرد و بعد از نامگذاری و گرفتن محفل ختنه سوری فرهاد نام نهادش و دنیا را از آن خود پنداشت. بزرگش کرد و او را تاج سر خود ساخت. عطش بیاولادی شوهرش را نیز فرو نشاند و فرهاد را مسبب زنده ماندن و تپ و تلاش خودش خواند. وی در پس پیری و با تاج سفید برف پیری در عروسی پسر آواز خواند، رقصید و شادمانیاش را به همه نشان داد. وقتی پسرش را داماد ساخت، آهسته برو را خودش سرود و دایره زنان خواند. با رقص و خوشحالی به آرزوهایش رنگ نهایی داد. او آرمان بقیهای عمرش را در زن و اولاد فرهاد خلاصه کرد و داروندارش را به نام وی مستند ساخت. از حق تیر نشویم فرهاد هم کم خدمتی نکرد و بر وی و پدرش احسان نمود و هر دو را تاج سر خود ساخت و شادمانیاش در داشتن مادر و پدر مهربان بیحدوحصر خواند. آرمانهای خودش را تمام شده پنداشت و آنها را بسیار گرامی داشت. از آن رو زرینه خودش را خوش بختترین مادر دنیا تصور میکرد و در وصف نواسههایش شعر سروده و آنها را با لالاییهایش نوازش میداد. همان طور میخندید، شعر میسراید و داروندارش را در موجودیت پسر و نواسههایش خلاصه میکرد.
زرینه به نیرنگهای تقدیر هوشدار میداد که تیر بیلگامش را به کمان نگذارد و نواهها و یگانه پسرش را ازش نگیرد. خود تیر میشد و درههای بزرگ نگاههای حسودان و چشم بد نظر را در دورترین نقاط میزد و سینهای هر نوع بلا و مصیبت را میدرید. روز دو بار اسفند دود میکرد و پسرش را بدون دعا از منزل بیرون نمینمود.
ولی تقدیر از ضدیتاش دست نکشید و تیر غیبی بخلاش را پرتاب کرد. راکت کوری به قریهایشان اصابت نمود که شوهر زرینه را فلج ساخت و بر شقیقهای فرهادش اصابت نمود و وی را نقش زمین ساخت. سه دختر فرهاد بیپدر شد. راکت فرهاد و هژده تن دیگر را جابجا کُشت. تق تق خندههای زرینه در ماشهای تفنگ جنگ سالاران تنظیمی ممزوج شد و چشمانش را برای همیشه اشک بار کرد. زرینه درخلال هق هق گریههایش میخواند:
تو که به من گیاهی هرزهای را روا دار نشده بودی و من… و من گلی از باغ دیگری گرفته بودم. تو تحفه و هدیهای دیگران را هم از من گرفتی که حقات نبود!
زرینه بعد از آن روز دیگر نخندید و سرایش شعریاش رنگ و بود باخت که ورشکست شدن وی همه را غمین میساخت. با آنهم از نظم و دیکور خانه و کاشانهای خود خسته نشد و برای خوشحالسازی نواسههایش جهدوجد فراوان به خرچ داد. آنها را نظیف و پاک نگه داشت و عروس جوان خودش را دلداری داد.
تا اینکه با همان قلب خونین و دلتنگیهای پیری، عادت صفایی و مراعات نظافت، بالای پنجهره ملاقی ارسیاش بالا شد و گردوخاک روزانهای شیشهها را زودود که به شدت زمین خورد و جان به جان آفرین تسلیم نمود. او دایم میگفت: ای وای آدمی؛ گل خوردن خواهد داشت ولی گل مردنش در شک است.
ارسال نظرات