داستان: عکسهای گنجه قدیمی
چرا مردا زورشون میآد بگن «دوستت دارم»؟! همیشه میخوان همه چیز رو به زور داشته باشن. یعنی گفتن این ج...
شبحی از تو را میبینم که کنار پلهها لرزان ایستاده. تمام تنش انگار حجم سیالی است که در زیر بالاپوش نازکی که به تن دارد، فرومیریزد. سرخی سیگار گوشه لبهایش و دودی که بالا میرود نمیگذارد چهرهاش را خوب ببینم. اما این پا و آن پا کردنش خیلی شبیه توست.
چرا مردا زورشون میآد بگن «دوستت دارم»؟! همیشه میخوان همه چیز رو به زور داشته باشن. یعنی گفتن این ج...
باورم نمیشد. خواستم چیزی بپرسم، اما نتوانستم. زبانم بند آمده، و تنم یخ کرده بود. همهمهای توی تلفن ...
تمام راستهی جواهر فروشها را زیرورو میکنند. روی پیشخوان مغازه، حلقههای چیده شده برق میزنند. هر ک...
مجلهای را از جا روزنامهای کنار مبل خانم جون برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. نه چیزی میخواندم. نه...
در اتاق باز میشود و این بار خانم صارمی اسم زن را صدا میزند. مرد هم از جا بلند میشود و زیر بازوی ا...
فرزانه با چشمان کوچک و پر پشت نگاه عمیقی کرد و به خوبی دانست که عروس زیبا و قد بلند مادرش است. بیشتر...
هوا ترکیبی عجیبی از رعد و برق و باران و باد است. ملغمهای غیرقابل درک برای آخرین روزهای خرداد. زیر س...
آقای جمشیدی گفت که میخواهد عقدش کند و یک زندگی مستقل داشته باشد. خانم جمشیدی میخواست بهزیستی را هر...
وقتی میگم تقصیر خودشه، قبول نمیکنی. نمیخواد باور کنه که دیگه پیر شده. اصلا چطور تنها اونجا زندگی ...