نویسنده: مهرام بهین
به ساعتم نگاه میکنم. ده و نیم است. نیم ساعت دیر کردهام. با عجله از تاکسی پیاده میشوم. پلههای بیمارستان را دو تا یکی بالا میروم. جلو باجهی پذیرش میایستم. سرم را به بریدگی شیشه نزدیک میکنم و میگویم: ببخشین، جناب! بخش آندسکوپی؟
با سر اشاره میکند به راهرو سمت چپ.
هوای داخل سالن، خیلی گرم است. یک گوشه میایستم و کاپشنم را درمیآورم و میگیرم دستم. دو طرف راهرو صندلیهای آبی چیده شده است. چشم میگردانم. صندلی خالی نیست. روبهروی دری که تابلو آندسکوپی رویش نوشته شده است. میایستم و به دیوار تکیه میدهم.
کیفم سنگین است و کاپشن هم قوز بالاقوز شده است. چیزی نمیگذرد که دختر جوانی جایش را به من تعارف میکند. با کمال میل میپذیرم و مینشینم.
روبهرو، کنار در، زن جوانی نشسته، پشت سرش را به دیوار تکیه داده، و چشمهایش را بسته است. شال رنگی روی سرش تا نیمه سرخورده و موهای عسلی رنگش اطراف صورت رنگپریدهاش ریخته است. انگشتان لاغر بلندش دور کیفی بزرگ و مشکی، روی پاهایش قلاب است. مردی کنارش نشسته است! سایهای تیره از ریش اصلاح نشده، گونهها و چانهاش را پوشانده است. گودی زیر چشمهایش از بیخوابی شب خبر میدهد. کاپشن بچگانه قرمزرنگی روی زانویش است. به جلو خم شده است و کلیدهای داخل حلقه را یکییکی از زیر انگشتان رد میکند و به چهارخانههای کفپوش خیره است.
پسربچه، بیشتر از سه سال به نظر نمیرسد. صورتی گرد و سپید با گونههای گلانداخته دارد. طول راهرو را بدون خستگی میدود، و هر بار نگاه منتظران تا انتهای راهرو بدرقهاش میکند. پدر سعی میکند آرامش کند، اما پسر هر بار با زیرکی از دست او میگریزد و از ته دل میخندد.
در بستهی رو به رو باز میشود. زن جوان بلند قدی با روپوش سرمهای و مقنعهای همرنگ روپوش در آستانه در میایستد. نگاهی به پسربچه میاندازد و ابروهایش را در هم میکشد:
_ این بچه مال کیه؟
مرد از چا بلند میشود. زن چشمهایش را باز میکند و راست مینشیند. پسربچه کنار پای پدر میایستد. از جایم بلند میشوم و نزدیک میروم. خانم صارمی _ که حالا اسمش از روی برچسب سینهاش کاملا معلوم است_ میگوید: آقای محترم! اینجا بیمارستانه. صدای تاپتاپ دویدن این بچه نمیذاره دکتر تمرکز داشته باشه!
هنوز حرفهایش تمام نشده که میگویم: ببخشین، خانوم صارمی! من ساعت ده وقت داشتم.
با بیاعتنایی نگاهی به کاغذ دستش میاندازد و میگوید: تمام اینا امروز وقت دارن.
بعد رو به جمعیت میگوید:
_ اسامی کسانی رو که میخونم، برن داروخونه، داروهاشون رو بگیرن و با قبض پرداخت هزینهی آندوسکوپی، آماده باشن تا صداشون کنم.
برمیگردم سر جایم مینشینم. چند نفری که اسمشان خوانده شده است، از جا بلند میشوند و راه میافتند. نگاهی به انتهای راهرو میاندازم. تابلو صندوق، سر در اتاق کوچکی در انتهای راهروست و از اینجا به خوبی پیداست. سربرمیگردانم. نگاهم به صورت تکیده و زرد زن گیر میکند. مرد دوباره به چهارخانههای کفپوش خیره شده است. پسربچه هم با نی از آبمیوه پاکتی میان دستهای کوچکش میخورد و آرام گرفته است.
تلفن همراه مرد، مرتب زنگ میزند. نگاهی به صفحهی تلفن میاندازد و خاموشش میکند. زن سرش را بلند میکند و نگاه بیرمقش را به او میدوزد:
_ شاید مامانم باشه؛ خبر داره اومدم آندوسکوپی.
_ نه نگران نباش! مادرت نبود. از ادارهست. ناصری میگه، باید مرخصی رد میکردم. از شانس من، امروز ارباب رجوع زیاده.
به صورت خستهی مرد نگاه میکنم. از زن چشم برنمیدارد. به زن نگاه میکنم. رنگش از قبل پریدهتر شده است. به پسربچه نگاه میکنم. دوباره شروع کرده است به دویدن. نگاهم همراه او تا انتهای راهرو میرود. هیچ صندلیای خالی نیست.
در اتاق باز میشود و این بار خانم صارمی اسم زن را صدا میزند. مرد هم از جا بلند میشود و زیر بازوی او را میگیرد. پرستار میگوید: شما همین جا منتظر باشین. نگرانی نداره، ما هستیم.
و قبل از اینکه در را ببندد، چشمش میافتد به مرد قدبلند و تنومندی که چند صندلی دورتر نشسته است. با لبخندی پهن سلامی میگوید و میپرسد: چطوری، اوس احمد؟ خیلی وقته منتظری؟
مرد که با دیدن زن پرستار از جا بلند شده است، نزدیک میآید:
_ آره خانوم دکتر! یه ساعتی میشه.
_ وا!… چطور من ندیدمت؟ دکتر امروز سرش شلوغ. بذار ازش بپرسم کی میتونی بیای تو.
و در حالی که دستگیرهی در را میچرخاند، با خنده میگوید: چند دفعه بگم، اوس احمد! من دکتر نیستم؛ دستیار دکترم.
مرد در حالی که گردنش را به یک سمت کج کرده است، لبخندی میزند و میگوید: چه فرقی میکنه، خانم دکتر؟
خانم صارمی در را میبندد. مرد به طرف صندلیاش برمیگردد. پسربچه دوباره شروع به دویدن میکند و این بار مرد، بازویش را میگیرد و محکم روی صندلی مینشاندش:
_ بگیر بتمرگ!
بچه لبهایش را ورمیچیند. از توی کیفم شکلاتی درمیآورم و به دستش میدهم.
کار زن بیشتر از بقیه طول میکشد. خانم صارمی بار دیگر در را باز میکند. مرد از جایش بلند میشود.
_ لطفا بیاین تو! دکتر با شما کار داره.
پسربچه به دنبال پدر راه میافتد. بازویش را میگیرم و میگویم: تو پیش من بمون! بابا الان میآد.
و در کیفم را باز میکنم و میگویم: ببین چه آبنبات چوبی خوشگلی دارم! بچه کنارم مینشیند.
صورت مرد، وقتی از اتاق بیرون میآید، شبیه هیچکس نیست، جز مردهای در عالم زندهها.
بچه پای پدر را میچسبد. از مرد خواهش میکنم بنشیند. نگاهم نمیکند. بعد از مکثی طولانی میگوید: میگه سرطان معدهس.
احساس میکنم برای من نمیگوید؛ دارد ذهن خودش را آماده میکند. بچه میان پای پدر، خود را جا میکند. مرد سر او را روی شکم میفشارد.
زن پرستار اسمم را صدا میزند. بیارداه از جایم بلند میشوم.
من و اوستا احمد، با هم وارد میشویم. به دستور خانم صارمی، روی تخت آندوسکوپی دراز میکشم. دکتر و اوستا احمد مشغول چاق سلامتیاند. آمپول بیحسی، کمکم اثر میکند، که صدای دکتر را بریده بریده میشنوم.
_ من الان چکت… رو مینو…یسم اوس… احمد… اما یا…دت باشه… خانوم… گچبر… ی معمولی دو…ست نداره… ها!…
ارسال نظرات