خاموشی در همه جا حکمفرما بود؛ اتاقهای خانه خالی و بیکس بودند. دیوارهای اتاق با قابهای از عکسهای مختلف و به یاد ماندنی خاطره آفرین گردیده بودند و فرزانه با چشمهای کنجکاوانه و کوچک به آنها نگاه میکرد؛ وقتی به عکس در قاب افتاده پدر خیره میشد و به سوی مادر رنجدیده و تنهایش نگاه میکرد؛ نفرت عمیقی سرا پایش را احاطه مینمود و با انگشت اشاره بالای عکس پدر چلیپای بزرگی میکشید و علامت سوالیه میگذاشت. با خودش میگفت شاید من نخستین دختری نباشم که از درد بی مهری پدر رنج میبرم و از محبت او محروم ام.
دوران طفولیتش را به خاطر میآورد که با اطفال قد و نیم قدش ساعتیری میکرد و زمانی که از همبازیهایش کلمه پدر را میشنید؛ همواره سوالی در ذهن کودکانهاش شکل میگرفت و با خود میگفت همهگی پدر دارند پس پدر من کیست؟
وقتی از مادرش میپرسید که پدرش چی نام دارد و در کجاست؟ مادر به طرف بابه کلانش اشاره میکرد و میگفت: «دخترم! بابه جانت پدرت است و ترا کلان کرده است.»
اما فرزانه با این جواب خودش را قناعت داده نمی توانست و با خود میگفت: پس چرا بابه جانم را مادرم هم پدر میگوید آیا او پدر هر دوی ما است؟؟ و دوباره با خودش میگفت: پدر زهره و لیلا ریش سفید ندارند و جوان استند و برای شان سودا میآورد….
فرزانه با این سوالهای بیجواب جوان میشد و قد میافراشت تا اینکه در یکی از روزهای سرد خزانی که برگهای زرد و خشک شده درختان به زمین میریختند و منظرهای کاملا متفاوتی را ساخته بودند؛ فرزانه با لباسهای قهوهای رنگ و زیبایش در صحن پوهنتون با همصنفیهایش قدم میزد. خواهر خواندهاش او را متوجه زن گندم گونهای ساخت که از دور نظارهاش میکرد و به طرفش میآمد. زن که از چندین روز در تلاش پیدا کردن فرزانه بود با اواز بلند صدایش زد، فرزانه با چشمان از حدقه برآمده و متعجب به عجله از جایش برخاست و بسوی او در حرکت شد و با دقت و چشمان ژرف نگر به قد و اندام زن نظر انداخت و مژههایش را بهم فشرد اما زن را به خاطر نیاورد و با پشیمانی رویش را دور داد و به عقب برگشت. زنی نا آشنا دوباره صدایش زد و گفت: «فرزانه! فرزانه جان! یکدانه عمه؛ تو یگانه نشانی حبیب برادرم استی و من عمهات استم.
فرزانه باشنیدن کلمه حبیب که برایش نا مانوس بود ؛ تکان نامریی خورده گفت: «ببخشید شما اشتباه کردهاید من دختر حبیب نیستم و کسی را هم به اسم حبیب نمیشناسم؛ چون اسم پدرم عظیم است.
زن با محبت خالصانه و پر از مهر دست بر سر و صورت فرزانه گذاشته نوازش داد و با دقت هر چه تمام نگاهش کرد و گفت:”نه عزیزم من اشتباه نکرده ام و ازچندین روز بدینسو در جستجوی تو استم.
فرزانه که در تلاش پیدا نمودن سوالهای چندین سالهاش بود؛ فرصت را غنیمت شمرد و به حرف او توجه کرده و او را به نشستن بالای چوکی در صحن پوهنتون دعوت کرد.
زن با چشمان دم کرده و چهرهای معصومانه به سوی فرزانه نگاه میکرد و خودش را به او نزدیک میساخت گویی از سالهاست او را میشناسد. فرزانه که احساس ناراحتی میکرد و گوشه چادرش را گره میزد؛ سکوت چند دقیقهای را شکستاند و گفت: ببخشید من باید تا ده دقیقه دیگر در صنف باشم. بفرمایید هر گپی که با من دارید را بگویید تا هر چی زودتر خود را به صنف برسانم.
زن دستکول نصواری رنگی را که در پهلویش قرار داشت باز کرد و کتابچهای را بیرون نمود و چند قعطه عکس را ازآن کشید؛ در میان آن به عکسی که نشاندهنده ازدواج مادر و پدر فرزانه بود اشاره کرده گفت: به این عکس به دقت نگاه کن ببین که اینها را میشناسی یا خیر؟
فرزانه با چشمان کوچک و پر پشت نگاه عمیقی کرد و به خوبی دانست که عروس زیبا و قد بلند مادرش است. بیشتر علاقه مند شنیدن گپهای زن شد و زن هم به مرادش رسید و ادامه داد: (تو سه ماه داشتی که مادرت سر مخالفت را با پدرت یعنی حبیب آغاز کرد و او را از خود راند و ترا هم از آغوش پدر دور نمود. اما اکنون پدرت تچارت پیشهای بزرگ و سرشناسی شده و درکشور اطریش زندگی میکند. من به افغانستان آمده ام تا ترا به پدرت معرفی کرده و نزدش ببرم.) با ختم شدن حرفهایش کاغذی را در دست فرزانه گذاشت و رفت.
فرزانه که مات و مبهوت شده بود و توان حرکت را نداشت در چوکی تکیه کرد و چشمانش را به آسمان دوخت .ساعتها گذشت تا اینکه به ساعت دستی اش نگاه کرد و چهار اطرافش را نگریست که همه شاگردان به خانههای شان رفته اند و رخصتی شده است . به بسیار سختی خودش را به خانه رساند و با دیدن مادر بغض بزرگی گلو اشرا فرا گرفت و دست در گردن مادرش انداخت و گریه نمود و با زبان بریده و چشمان اشکبار گفت: مادر! تو چرا حقیقت را برایم نگفتی و مرا از پدرم دور ساختی میخواهم امروز و همین حال در مورد پدرم هر چی را که میدانی برایم بگویی؟؟؟
مادر فرزانه که در عمل انچام شده قرار گرفته بود و بجز بیان حقیقت چارهای دیگری نداشت آه جگر سوزی کشیده و قطرههای اشک اشرا با گوشهای چادرش پاک کرده گفت : “عزیزم ! مرا ببخش که در این مدت حقیقت را از تو پنهان داشتم، زیرا نمی خواستم تو از تحصیل دست کشیده و احساس حقارت کنی . پدرت با من و تو جفای بزرگی نمود و پس از تولد تو هردوی ما را بیرحمانه ترک کرد و با دختر اندر عمه ات روابط نا مشروعی را آغاز نمود. وقتی از این مساله آگاه شدم و با او سر ناسازگاری را آغاز کردم او هردوی ما را ترک کرده و باخواهر و دختر اندر عمه ات به خارج رفت و از من و تو منصرف شد .با رفتن حبیب پدرم یعنی بابه کلانت سرپرستی هر دوی ما را به عهده گرفت و برایت محبت پدری داد.
فرزانه که با دست اشکهای مادرش را پاک میکرد به یاد کاغذی افتاد که زن در دستش گذاشته بود. به عجله به چهار اطرافش نگاه کرد و به خاطر آورد که کاغذ را در جیب چنپرش گذاشته است. از مادرش اجازه خواست و کاغذ را از جیبش بیرون کشید و در کاغذ دو نمبر تلفون را دریافت که زن برایش نوشته بود. خودش را به دهلیز رساند و گوشی تلفون را در دست گرفت و نمبرها را یکی بعد دیگر چندین بار دایل نمود اما موفق نشد و نا امید گردید و به سر جایش رفت و به سختی شب را صبح نمود. صبح زودتر از خواب برخاست و خودش را آماده کرد و دستکول و کتابهایش را گرفت تا به پونتون برود؛ در میان راه تصمیم اش را تغییر داد و خودش را به وزارت مخابرات رساند و به اشخاص مسوول نمبرهای تلفون را نشان داد و خواهش تماس به آن نمبرها را نمود. اشخاص مسوول برای به هدف رسیدن؛ سیم کارت و موبایل دستی را برایش پیشنهاد کردند . فرزانه با پرداخت قیمت موبایل از مخابرات خارج شد و به پوهنتون رفت و به کمک همصنفی اش طریقه استعمال موبایل را دانسته و نمبرهای دست داشته را چندین بار دایل نمود تا بالاخره صدای مردی تکانش داد که الو الو میگفت. فرزانه با آهسته گی جواب داد: من میخواهم با آقای حبیب سخن بگویم. مرد با تعجب گفت: من حبیب استم و شما ؟…
فرزانه که جرات گپ زدن را از دست داده بود به آهسته گی جواب داد: من فرزانه استم …مرد تکرار کرد فرزانه …. کدام فرزانه و از کجا؟
فرزانه که در تلاش به هم رساندن مادر و پدرش بود یک دل را صد دل کرد و گفت دخترت از کابل و قطع کرد .
یکی دو هفته را با رد و تصدیق به اینکه به تماس شود و یا نشود گذشتاند و بالاخره تصمیم گرفت تا دوباره به پدرش زنگ بزند و صحبت نماید. نمبر را دایل نمود و اینبار خلاف توقع ؛دختر خانمی تلفون را جواب داده و گوشی را به حبیب تعارف نمود و خداحافظی کرد . فرزانه به اینطریق با پدرش تماس برقرار نمود و هفتهها با او صحبت میکرد و اما هر باری که به تماس میشد؛ در آرزوی این بود که یک بار از زبان پدر فرزانه جان نه بلکه دخترم خطاب شود ؛ اما نه ؛پدرش همواره او را فرزانه جان خطاب میکرد و از درس و مصروفیتهایش پرسیده نمبر حوالهای را که حاکی از ارسال پول برای خرج و مصارف پوهنتون او بود میداد و به عجله خدا حافظی میکرد؛ گویا مرد بیگانهای است که بجز چند جمله تکراری و ارسال پول دیگر هیچ احساسی در دلش وجود ندارد .
رفته رفته فرزانه احساس نمود که در میان آنها و پدرش شخص دوم وجود دارد که مانع برقرار شدن روابط آنها میگردد و آنهم خانمی بود که هر بار گوشی را بر میداشت و به پدرش میداد. ارتباط تلفونی پدر و دختر یک سال ادامه یافت و بعد از یک سال حبیب به فرزانه بهانه آورده و گفت که از خانهاش نقل مکان میکند و یکی دوبار در ماه خودش به فرزانه زنگ خواهد زد.
فرزانه که در امر به هم رساندن مادر و پدر؛ خودش را تقریبا ناکام یافته بود ولی با انهم دوباره در دلش امیدی را راه میداد و آرزوی در دلش جوانه میزد و به کوششهایش ادامه میداد و به پدرش نامه میفرستاد و عکس خود و مادرش را هم ضمیمه مینمود تا شاید روزی دل سنگ مانند پدرش نرم شده و به او و مادر درد دیده و ناامیدش توجه نموده و با هم زندگی خوش و خوبی را آغاز نمایند.
فرزانه در خلال رد و بدل نمودن نامهها از فراق دوری و درد ندیدن پدر سخنها میگفت و از او خواهش میکرد تا یکبار به کابل آمده و آنها را ازنزدیک ببیند اما حبیب مصروفیت کار و تجارت را بهانه میآورد و معذرت میخواست.
فرزانه که در آرزوی دیدار پدر و بهم رساندن والدینش بود و از جانب دیگر از بی تفاوتیهای پدر رنج میبرد با عمهاش که گرهگشای و آغازگر ارتباطشان بود در دوستی را آغاز کرد و از درد و رنج بیمهری پدر شکایتها کرد تا اینکه از طریق عمهاش زمینه رفتن نزد پدر را مهیا ساخت.
فرزانهای که از فراق و دوری پدر میسوخت و لحظه شماری میکرد؛ به امید دیدار پدر از یگانه همدم و همراز زندگی یعنی مادرش خداحافظی کرد و راهی هوا پیما گردید و در آسمانهای خیالاتش به پرواز شد و به منزل مقصود رسید . در اولین نگاه که چشمان امیدوارش در هر طرف پدر را میجست به همراهی وملاقات خواهر پدر یعنی عمه اش برخورد و با او راهی هوتل مفشن و زیبایی گردید و در صالون پذیرایی به انتظار آمدن پدر نشست و ساعتها انتظار کشید.
بعد از چند ساعت در حالیکه خواب چشمان خسته و به راه ماندهای او را خیره و کم نور میساخت متوجه مردی گردید که با موهای سیاه و پر پشت و ابروان درشتی که گویی آن را به فرزانه قرض داده است نمایان گردید و دست را به علامت سلام بسوی فرزانه دراز نمود گویی به ملاقات شخصی بیگانهای آمده باشد.
فرزانه که بیست و یک سال را در فراق و دوری پدر گذشتانده بود خودش را کنترول نتوانست و به سوی پدر شتافت و دست بر گردنش انداخت و رویش را بوسید. حبیب در اطرافش نگاهی انداخت و فرزانه را در آغوش فشرده رهایش کرد و او را به نشستن بالای چوکی دعوت کرد و گفت: بهبه فرزانه جان چقدر زیبا و بزرگ شدی اما نگفتی چطور و چگونه خودت را به اینجا رساندی؟ فرزانه که در چشمان پدر هیچگونه آثاری از مهر و محبت را نمیدید با بیحوصله گی جواب داد: قصهاش دور به دراز است اما شکر که ازنزدیک خودت را دیدم و جواب سوالهایم را گرفتم.
از این دید و باز دید پنج دقیقه نگذشته بود که بوی عطر غلیظی به مشام رسید و سر و کله زنی از دور نمایان شد. حبیب با عجله از جایش برخاست و سرش را دور داد و آهسته گفت: الهه جان نمیداند که تو دخترم استی و لطفاً در این چند روزی که با هم استیم؛ مرا پدر نه بلکه کاکا خطاب کن؛ چون فردا عروسیام است و با این زن ازدواج خواهم کرد.
زن نزدیک شد و دستش را در دست حبیب گذاشت و گفت: از بابه باقی شنیدم که کسی به دیدنت آمده اما ندانستم که کی آمده؟ حبیب که خودش را جمع و جور میکرد با جرات تمام گفت: ببخشی عزیزم! فراموش کردم تا برایت بگویم که امروز فرزانه جان برادر زاده ام از کابل میآید و برای چند روز مهمان ما است.
فرزانه که در دلش غوغای بزرگی برپا بود و اشکهایش را در عقب مژههایش پنهان مینمود؛ از ضمیرش میشنید که میگفت من دخترت استم و برادر زادهات نیستم.
آری ! فردای همان روز عروسی پدر فرزانه برگزار شد و حلقه وصلت مادرش را شکسته با خود دوباره به افغانستان برد.
ارسال نظرات