نویسنده: نیّره دوستی
سال اول ازدواجشان اما تجربهای کاملاً متفاوت بود. آن موقع آقای جمشیدی انقدر لاغر و نحیف نبود. یک پیراهن زرد راه راه به تن داشت با یک شلوار جین فاق بلند. ریشش هم مثل الان دراز و زمخت نبود. اصلاً آن زمان نمیتوانست ریش بگذارد. به خانم جمشیدی گفت که اهالی دِهش «کوسه» صدایش میکردند.
شش سال از خانم جمشیدی جوانتر بود. قرار گذاشتند برای حفظ آبرو هم شده راجع به فاصله سنی خلاف عرفشان به کسی چیزی نگویند. زنش خیلی وقت پیش مُرده بود. (بعدها معلوم شد یک سال برای آقای جمشیدی «خیلی وقت پیش» محسوب میشد.) بچههایش همه سر و سامان گرفته بودند و روی پای خودشان زندگی میکردند. به خانم جمشیدی قول داد که برایش خانه میخرد. (بعدها خانم جمشیدی فهمید خانهای که در آن ساکن بودند اجارهای بود.)— در طول این هشت سالی که با هم بودند، روی هم رفته شش بار خانه عوض کرده بودند. تا اینکه بلاخره این خانه آخر را رهن کرد، آن هم با کمک وامی که از سازمان بنیاد شهید گرفت تا «به خدا قسم یک سنگ قبر درست و حسابی بگیرم واسه پاره تنم که توی جنگ عراق جونش رو داد به شما.» از آن موقع بچههایش قهر کردند. میگفتند پدرشان اعتبار مبارک برادر شهیدشان را با دروغهایش و خرج کردن پول برای خرید خانه آلوده کرده؛ پولی که حتی کفاف یک سنگ قبر شایسته را هم نمیداد. دختر ارشدش حتی یک روز در خانهشان سبز شد و انقدر آقای جمشیدی را مشت و کتک زد و جلوی در و همسایه داد کشید که «ای بسوزی که پول رو از روح برادر خدازدهام دزدیدی.» تا این که آخر سر پدرش یک چک دومیلیونی امضا کرد و دستش داد.
آقای جمشیدی باور داشت که خریدن یک سنگ قبر جدید مساوی بود با پول دور ریختن، به خصوص برای مرحومی که به هیچ طریق نمیتوانست از آن سود ببرد. خانم جمشیدی اما با خرج پول برای سنگ قبرجدید مشکلی نداشت. یک بار خودش سر خاکش رفته بود، بیشتر از روی کنجکاوی. عصر جمعهای بود و خانم جمشیدی داشت توی قبرستان حلوایی را که برای مادرش نذر کرده بود پخش میکرد. حلوا که تمام شد، وارد بخش شهدا شد. عکس پسرخوانده شهیدش را روی سنگ قبر مثل سربازهای همسایهاش نتراشیده بودند. فقط اسم و تاریخ تولدش روی سنگ بود، که البته همان هم رو به محو شدن بود. تاریخ شهادتش معلوم نبود. چهار سال مفقودالاثر شده بود تا این که جنازهاش را فرستادند. آقای جمشیدی میگفت: «اصلاً از کجا معلوم این جسد خودش باشه؟ چرا بیخود پول رو هدر بدیم؟»
آن سالها آقای جمشیدی راننده اتوبوس بود. با هم توی اتوبوس آشنا شده بودند. خانم جمشیدی روی صندلی جلو نشست. آقای جمشیدی هم خلاصهای از قصه زندگیاش را مثل اغلب رانندهها تعریف کرد. «پسرم شهید است» اولین چیزی بود که به آن اشاره کرد. خانم جمشیدی هم بلافاصله تحت تأثیر قرار گرفت. آقای جمشیدی هم گفت: «من هم توی سن بلوغ تنها و روی پای خودم از ده زدم بیرون و اودم شهر.»
«از لهجهات میشه حدس زد، حاجی.»
خانم جمشیدی خوب میدانست که این مکالمه به کجا داشت ختم میشد، مخصوصاً وقتی آقای جمشیدی اعلام کرد: «زنم هم خیلی وقت پیش عمرش رو داد به شما.»
شب بعدش آقای جمشیدی خیابان مجاور بهزیستی سوارش کرد. (خانم جمشیدی ترجیح میداد آدرس واقعیاش را لو ندهد.) آن زمانها خانم جمشیدی لاغراندام بود. تنها یک شورت توری مشکی زیر چادرعبای سیاه تن کرده بود. شب را در اتوبوس گذراندند. صبح که شد آقای جمشیدی بیست هزارتومان دستش داد و در اتوبوس را برایش باز کرد. خانم جمشیدی اسکناسها را پرت کرد توی صورت آقای جمشیدی. گفت: «بیحیا، من واسه این اینجا نبودم.»
«پس واسه چی؟» آقای جمشیدی غافلگیر شده بود.
اول لحظهای تردید کرد. نهایتاً گفت: «نمیدونم.» و بیرون رفت.
مدت زیادی نگذشت تا این که آقای جمشیدی باز به او تلفن زد. گفت که هنوز سربار بچههایش است و با آنها زندگی میکند. دیگر هیچکدامشان جایی برای آقای جمشیدی نداشتند. گفت دختر ارشدش با کمربند خود آقای جمشیدی به جانش افتاده و از خانه بیرونش انداخته بود. خانم جمشیدی نپرسید چرا. آقای جمشیدی گفت که میخواهد عقدش کند و یک زندگی مستقل داشته باشد. خانم جمشیدی میخواست بهزیستی را هرچه زودتر ترک کند؛ از هر روز کنسرو لوبیا و ماهی تُن خوردن خسته شده بود. حالش از حمام کردن در حمام عمومی و دیدن پوست شل و آویزان و پستانهای درشت پیرزنهای بهزیستی به هم میخورد. به پیشنهاد آقای جمشیدی جواب مثبت داد. آقای جمشیدی گفت فعلاً یک سیقه یک ساله برایشان بهتر است. خانم جمشیدی اهمیتی نمیداد. فقط میخواست از بهزیستی خلاص شود.
ارسال نظرات