نویسنده: مهرام بهین
_ الو…. فرشاد… سلام. فرشتهم.
_ سلام… چی شده، این وقت شب؟!
_ روزا که گیرت نمیآرم!… رویا و بچهها چطورن؟
_ اونا خوبان، و مشغول ریختن خون من تو شیشه. یه زن کم بود، دخترا هم بزرگ شدن. حالا دیگه شدهن سه تا زبون دُم عقربی! برادر بیچارهات مونده تو اقلیت.
صدای خندههای بلند، توی گوشی میپیچد.
_ حالا خیر باشه… خبریه یا دلت برام تنگ شده؟
_ مامان خورده زمین. لگنش شکسته. دکترا میگن، باید عمل بشه.
_ عجب!… کی؟
_ الان سه روزه. تو بیمارستانه.
_ چطور تا حالا عمل نشده؟
_ مشکل قلبشه. میگن، کشش عمل رو نداره. ممکنه _ خدا نکرده؛ زبونم لال_ زیر عمل بره. برا عمل کردنش باید امضا بدم. گفتم باهات مشورت کنم. هر چی باشه، تو برادر بزرگتری.
_ اینجا که رسید، ما برادر بزرگتریم؟!
دوباره صدای خنده توی گوشی میپیچد:
_ طعنه زدنت برا چیه؟ اون بندهی خدا باید گله کنه که ماهی یه تلفن هم بهش نمیزنین. خرید و همه چیز هم به امضای شما دو تا بستگی داره. دیگه چیه که ما خبر نداریم؟
_ هیچ چی بابا! ناراحت نشو! شوخی کردم.
_ خوش به حالت که حوصلهی شوخی داری. من که دیگه کم آوردم… فرشاد! مامان حالش خوب نیست. میفهمی؟ باید یه سری بیاین، تا دیر نشده. به فرخ هم خبر بده.
_ برا چی گریه میکنی؟ آروم باش، تا برات توضیح بدم. اولا که آدم با یه زمین خوردن نمیمیره. عملش میکنن، خوب میشه ،انشاءالله. از اون گذشته، اینجا که مثل اونجا نیست. منم که دفتر و دستگ از خودم ندارم؛ برا یکی دیگه دارم کار میکنم. فکر میکنی چند روز در سال مرخصی دارم، ها؟… اینجا برا هر یه دلاری که بهت میدن، پوستت رو میکنن… حالا گریه نکن، ببینم چی میشه.
_ فرخ چی؟ اون نمیتونه بیاد؟
_ من بهش میگم، اما اونم بدجوری گرفتاره. زنک موقع طلاق نصف بیشتر زندگیش رو برد. میدونستی؟
_ نه… اون که زنگ میزنه؟ تازه، حقش بود. مامان اون موقع بهش گفته بود که این زن به دردت نمیخوره. به جای اینکه به حرفش گوش بده، شونه بالا انداخت.
_ اره؛ میدونم. فرخه دیگه؛ کاریش نمیشه کرد.
_ پس تو بیا!
_ مثل اینکه گوش نمیدی چی میگم. منم عین سگ سوزنخورده، از صبح تا شب میدوم. با این همه، خرج قروفر این سه تا هم درنمیآد.
_ یعنی میگی بذاریم بمیره؟!
_ من کی همچه حرفی زدم؟ مگه تو اون خراب شده، دکترا مردهن. تازه ببینم. اون شوهر گردن کلفتت چی کار میکنه؟ کسب و کارش رو که از تصدق سر بابا داره!
_ فکر کردی اینجا آدم رو باد میزنن و بهش پول میدن؟!… اونم مثل تو.
_ حالا آروم باش ،یه فکری میکنیم. بگو ببینم، خونهی خودش بود که این جوری شد؟
_ آره؛ پس کجا بود؟ اخلاقش رو که میدونی؛ میگه: دلم نمیخواد منت دوماد رو سرم باشه.
_ خب همین دیگه؛ وقتی میگم تقصیر خودشه، قبول نمیکنی. نمیخواد باور کنه که دیگه پیر شده. اصلا چطور تنها اونجا زندگی میکنه؟ هر کی از اونور میآد. میگه اونجا دزدبارونه. غافل شی، سرت رو میبرن و هر چی داری، میدزدن.
_ این جورام که میگن، نیست. هر کی پاش اونور میرسه؛ روغن داغش رو زیاد میکنه. تازه، مامان همیشه که تنها نیست؛ گاهی رقیهباجی، شبا پیشش میمونه.
_ اخه دلش رو به چی اونجا خوش کرده؟!
_ والا منم نمیدونم. یه وقتی اونورا، همهش باغ بود، و باغچهی پر دار و درخت. حالا تا دلت بخواد، دوروبرش عین قارچ، برج سبز شده. گند فاضلابشونم ول میکنن تو کوچه. باورت میشه، تو همین کوچهی مامان اینا، سه تا برج کنار هم رفته بالا؟
_ اون کوچه که پهنایی نداشت!
_ خدا پدرت رو بیامرزه! کی به پهنای کوچه کار داره؟!
_ پس راضیش کن، خونه رو بفروشه.
_ زیر بار نمیره. میگه: یادگار باباتونه.
_ مگه یادگار رو نمیشه فروخت؟!
_ چه میدونم والا!
_ به سعید بگو، باهاش حرف بزنه.
_ مگه نزد؟ جمعهی پیش که اونجا بودیم. بهش گفت: خانوم جون! خدا نکرده، تنهایی بلایی سرتون میآرن.
_ خب مامان چی گفت؟
_ هیچی. چی میخواستی بگه؟ گفت: من از هیچچی نمیترسم. سعید آقا. تازه، کجا برم، بازم تنهام. هزاران خاطره از اینجا دارم. بچههام همین جا بزرگ شدن. فرخ و فرشادم، لای همین درختا بازی کردن. تکتک آجرای این خونه، شاهد روزای خوب و بدم هستن. تنها ترسم اینکه برم و دیدار به قیامت بیفته.
_ ای بابا! عجب آدم لجبازیه!… ببینم، با کارت گرفتی؟ صدات قطع و وصل میشه.
_ نه؛ آزاد گرفتم.
_ کار و بار سعید چطوره؟ بابا رو اون دنیا رو سفید کرده یا نه؟
_ ای… بد نیست. میگذره. میدونی ،اینجا یه عده پول پارو میکنن، یه عده دیگه هم با پول، مثل جن و بسماللهان. سعیدم از نوع دومه.
باز صدای خنده توی گوشی میپیچد.
_ ترانه چیکار میکنه؟
_ دانشگاه آزاد قبول شده.
_ مبارکه!
_ چه مبارکی؟ خرجش، پوستمونو کنده. اینجا به دانشگاه آزاد میگن: «اژدهای آدمخوار» به جای آدم، پول میخوره.
و دوباره صدای خنده.
_ گوش کن خواهر من! راضیش کن خونه رو بفروشه. این طوری به نفع تو هم هست. براش یه آپارتمان بگیر، نزدیک خودت. اگه تونیستی راضیش کنی، زنگ بزن، من و فرخ یه سری میآیم.
_ عمه جون میگه، اگه بره تو آپارتمان سر سال دق میکنه.
_ عمه جون برا خودش میگه.
_ اگه راضی نشد چی؟… نگفتی تکلیف عملش چی میشه؟
_ چی بگم خواهر من؟! هر کاری لازمه، انجام بدین. من با هر تصمیمی که بگیرین، موافقم. میدونم جواب فرخ هم همینه. به قول خودش، عمر دست خداست… هر وقت لازم شد، خبرم کن بیام.
ارسال نظرات