سهم من از کیک زرد

سهم من از کیک زرد

هوا ترکیبی عجیبی از رعد و برق و باران و باد است. ملغمه‌ای غیرقابل درک برای آخرین روزهای خرداد. زیر سقف یکی از ورودی‌های مترو پناه گرفته‌ام تا باران قطع شود. برعکس همیشه که موقع باران ترافیک خیابان رفت و آمد اتومبیل‌ها و عابران را مختل می‌کند، این بار خلوتی و سکوت عجیبی بر میدان هفت تیر حاکم است. چند دست‌فروش شهرستانی و دو کودک گل فروش هم کنارم ایستاده‌اند و منتطر به سامان شدن اوضاع جوی.

نویسنده: انوشه جاوید

هوا ترکیبی عجیبی از رعد و برق و باران و باد است. ملغمه‌ای غیرقابل درک برای آخرین روزهای خرداد. زیر سقف یکی از ورودی‌های مترو پناه گرفته‌ام تا باران قطع شود. برعکس همیشه که موقع باران ترافیک خیابان رفت و آمد اتومبیل‌ها و عابران را مختل می‌کند، این بار خلوتی و سکوت عجیبی بر میدان هفت تیر حاکم است. چند دست‌فروش شهرستانی و دو کودک گل فروش هم کنارم ایستاده‌اند و منتطر به سامان شدن اوضاع جوی.

با تلفن همراهم مشغول می‌شوم تا انتظار کمتر آزارم دهد که ناگهان صدایی پرحجم مرا به خود می‌آورد. بی‌اختیار به دنبال صاحب صدا می‌گردم و در کمال تعجب جوانی بلندقامت و ژنده‌پوش را در چند قدمی‌ام می‌بینم که آکاردئونی به گردن آویخته است. نیمی از صورت جوان سوخته است و همین نقص باعث می‌شود که صدای جذاب و مردانه‌اش بیشتر جلب توجه کند.

دو کودک گل‌فروش به طرز باورنکردنی از دیدن مرد آکاردئونی خوشحال می‌شوند و به او اصرار می‌کنند که تا بند آمدن باران برایشان آهنگی بزند. مرد لبخند می‌زند. نیمی از صورتش او را جوانی معرفی می‌کند که نمی‌تواند بیشتر از 34-35 سال داشته باشد و نیم دیگر رویش از او مردی را به تصویر می‌کشد که انگار هزار سال از عمرش گذشته است.

چشمانم را از او می‌دزدم و به زمین خیره می‌شوم تا راحت‌تر درخواست دو کودک را اجابت کند. صدای ساز که بلند می‌شود بی‌اختیار به مرد خیره می‌شوم. تبحر دستانش و آهنگی که می‌نوازد چیزی بیشتر از یک نوازنده ژنده‌پوش را در خود دارد. گیج و مبهوت در لابه‌لای ذهنم دنبال ردپای آشنای آهنگ می‌گردم. به یکباری به یاد می‌آورم که این قطعه متعلق به «خولیو ایگلزیاس» است.

دو کودک ذوق می‌کنند و می‌خندند. خنده‌ آنها اما مرا به گریه می‌اندازد. روی بر می‌گردانم تا حال برآشفته مرا نبینند. آهنگ که قطع می‌شود، باران هم بند می‌آید. مرد آکاردئونی با بچه‌ها دست می‌دهد و از زیر سرپناه مترو را ترک می‌کند. دنبالش راه می‌افتم و سرعتم را طوری تنظیم می‌کنم که درست کنار هم مقابل خط عابر پیاده بایستیم. منتظر می‌شویم تا چراغ برای عبورمان سبز شود. از خلوتی خیابان استفاده می‌کنم و می‌گویم: «خیلی ماهرانه آکاردئون می‌زدید. ممکن است بگویید از کجا اینقدر خوب زدن را آموختید؟»

مرد آکاردئونی نگاهی به سر تا پایم می‌اندازد و می‌گوید: «برو دنبال کارت!»

شوک زده می‌شوم. می‌گویم: «قصد جسارت نداشتم. من خبرنگار هستم. ممکنه چند سوال بپرسم؟ قول می‌دهم باعث اذیت و آزارتان نباشم.»

چراغ سبز می‌شود. با خودم می‌گویم: «چراغ لعنتی!». مرد آکاردئونی با سرعت از عرض خیابان رد می‌شود. دنبالش می‌روم. بر می‌گردد و می‌گوید: «حرفی برای گفتن ندارم. آن دو کودک سوژه بهتری برای تو هستند. برو از درد آنها بنویس!». واژه‌ها در مغزم بالا و پایین می‌شوند. می‌خواهم جمله‌ای مناسب پیدا کنم که قانعش کنم سوالم را بشنود اما با خودم فکر می‌کنم، پس احترام به حریم شخصی افراد چه می‌شود؟ بعد در کسری از ثانیه به خودم می‌گویم: «پس خبرنگار شده‌ای که چه غلطی بکنی؟» سرعت گام‌های مرد آکاردئونی آنقدری است که تقریبا مجبورم بدوم تا به او برسم. آهسته می‌گویم: «خواهش می‌کنم!» مرد آکاردئونی ناگهان می‌ایستد. نگاهش به قدری سنگین است که چند بار جمله‌ام را با خودم مرور می‌کنم تا مطمئن شوم به جز عبارت خواهش می‌کنم چیز دیگری نگفته باشم!

مرد با حجم صدای غیرقابل توصیفش می‌پرسد: «خواهش می‌کنی که چه بشود؟»

می‌گویم: «فقط چند سوال! یا لااقل یک سوال. قول می‌دهم چیزی درباره زندگی شخصی و اینها نپرسم. یک سوال برای گزارش ننوشته‌‌ام می‌‌پرسم و می‌روم.»

مرد دوباره راهش را می‌کشد و می‌رود. دنبالش می‌روم. نزدیک میدان شعاع وارد پارک کوچکی می‌شود و روی نیمکتی می‌نشیند. می‌ترسم نزدیکش شوم. از دور مراقبش هستم. با خودم می‌گویم: «چه مرضی است از بین این همه آدم به این یکی گیر بدهی. ولش کن. جواب سوالت را از هر کسی بپرسی می‌دهد.» در همین فکر بودم که صدای مرد آکاردئونی مرا به خود آورد. «خواهش کردی که آنجا بایستی؟»

دست‌پاچه، نزدیک تر شدم. در هفت هشت قدمی‌اش ایستادم و سعی کردم به صورتش نگاه نکنم. فکر می‌کردم شاید سوختگی صورتش خط قرمزش باشد. گفت: «از قیافه من می‌ترسی؟»

گفتم: «نه!»

پرسید: «پس چرا نگاهم نمی‌کنی؟»

گفتم: «برای اینکه فکر نکنی به خاطر صورتت می‌خواهم به سوالم جواب بدهی.»

با لحن عجیبی گفت: «سوژه جالبی نیست؟»

گفتم: «چرا باید باشد؟ لااقل برای من نبود. مهارت در نواختن آکاردئون و قطعه‌ای که زدی باعث دلم بخواهد شما را برای پاسخ سوالم انتخاب کنم.»

گفت: «مگر از موسیقی سر در می‌آوری؟»

با خجالت گفتم: «نه! اما گوش‌هایم می‌فهمند که چیزی که زدی معمولی نبود.»

به دوردست خیره شد و ناگهان گفت: «بگو.»

گفتم: «بله!؟»

با تمسخر گفت: «نگفتی برای گزارش نوشته نشده سوال داری؟»

به خودم آمدم. یادم افتاد برای چه اینجا وسط پارک، مقابل مرد آکاردئونی ایستاده‌ام. گفتم: «برای گزارشی در مورد بازگشت تحریم‌ها و خروج امریکا از برجام با مردم عادی صحبت کرده‌ام. می‌خواهم بدانم این اتفاق‌ها روی زندگی شما هم تاثیری گذاشته است؟»

با عصبانیت گفت: «به نظرت من مردم عادی هستم؟ درست سوالت را بپرس.»

حس کسی را داشتم که در جنگ مغلوبه شده است. با خودم فکر کردم واقعیت را بگویم. برای چند ثانیه پشیمان شدم. بعد فکر کردم، مرگ یک‌بار، شیون هم یک‌بار. همه جراتی را که داشتم جمع کردم و گفتم: «خوب در واقع می‌خواهم بدانم به نظر شما سهم کسی که شغل ثابت و احتمالا مکان مناسبی برای زندگی نداره از چیزی به نام «کیک زرد» چیه؟»

محض اینکه سوال از دهانم خارج شد، پشیمان شدم. خواستم دوباره جمله‌ام را اصلاح کنم که مرد آکاردئونی گفت: «از یه ولگرد، بی‌خانمان، کارتن خواب یا دستفروش نمی‌پرسند سهمت از کیک زرد کجا رفته؟»

در هچل بدی افتاده بودم. راست می‌گفت. «کیک زرد» بدترین ترکیبی بود که برای سوالم می‌توانستم انتخاب کنم. آنقدر در فکر جواب گرفتن از او بودم که به هیچ چیز درست فکر نکرده بودم.

مرد آکاردئونی، در حالی که مستقیم به چشمان من خیره شده بود، صدایش را صاف کرد پرسید: «تازه کاری؟»

از سوالش خنده‌ام گرفته بود. یاد کلاس‌های اصول مصاحبه دانشگاه افتاده بودم. چند سال از آن روزها می‌گذشت؟ 10 سال؟ 12 سال؟ 14 سال. جای مصاحبه کننده و مصاحبه شونده عوض شده بود. اگر استادم می‌فهمید که بازی را اینچنین وا داده‌ام! گفتم: «ای! خیلی نه!»

گفت: «من کاری به آن yellowcake یا اورانیا ندارم. تو هم بهتر است بدانی که هر کشوری که معدن اورانیوم دارد می‌تواند به راحتی و بدون مشکل کیک زرد تولید کند. به هر حال تا جایی که یادم می‌آید قزاقستان زمانی بزرگ‌ترین تولید کننده پودر اورانیا بود که هر کیلو از آن را در بازار جهانی حدود 25 دلار می‌فروخت. خلوص سنگ اورانیوم کانادا هم بیش از 20 درصد هست که اتفاقا ماده اولیه خوبی برای تولید کیک زرد به حساب می‌آید.»

به شدت شوک زده شده‌ام. این مرد آکاردئونی با صورت نیمه سوخته کیست که اینقدر دقیق مفهوم کیک زرد را واکاوی می‌کند؟ نگاهم بی‌اختیار روی صورت او قفل شده است. صدای ضربان قلبم را می‌شنوم و جور ناجوری خشکم زده است. هم می‌دانم و هم نمی‌دانم چه بپرسم. سکوت سنگین را صدایی که از آکاردئون مرد بیرون می‌آید می‌شکند. به خودم می‌آیم.

مرد آکاردئونی می‌گوید: «آن دو تا کودک گلفروش دم ورودی مترو رو را دیدی؟ آنها را کرایه داده‌اند برای کار روزانه. باید روزی 200 هزار تومان گل بفروشند. کمترش جریمه دارد. همه روزهای ماه. بدون بهانه و مرخصی. سهمشان از زندگی اندازه وعده غذایی است که می‌خورند و لباس‌هایی که شاید سالی یکبار برایشان خریده شود. یکی شان کلاس دوم دبستان بود که پدرش تصمیم گرفت دیگر مدرسه نرود. آن یکی هم پیش عمه‌اش زندگی می‌کند که معتاد است. اصلا مدرسه نرفته است. هرچقدر جنگ و دعوا بر سر کیک زرد و غنی‌سازی اورانیوم و نیروگاه هسته‌ای و …. بالاتر بگیرد؛ زندگی برای این دو کودک و امثال آنها سخت‌تر و دردناک‌تر می‌شود. نه برای آمریکا مهم است چه بر سر این آدم‌ها می‌آید نه برای ایران. اما در عوض هر روز که دلار و یورو و پوند و درهم گران‌تر بشود و هر لحظه‌ای که تحریم‌ها بیشتر و بیشتر گلوی اقتصاد ایران فشار بدهد، این بچه‌ها سخت‌تر و دشوارتر از روز قبل گل‌هایشان را می‌فروشند و وعده‌های غذای روزانه‌شان را بدست می‌آورند. من مطمئن هستم که این آدم‌ها در هیچ کجای معادلات بین‌المللی دولتمردان ایران نبوده و نخواهند بود. وگرنه روز به روز تعداد کودکان کار بیشتر نمی‌شود. روز به روز تعداد دستفروش‌ها، کول‌برها، بیکارها، فقیرها، تن‌فروش‌ها و… بیشتر نمی شد. سهم همه این آدم‌ها از کیک زرذ، فقر بیشتر و مرگ سخت‌تر هست. من سهمم را خیلی وقت‌ بیش واگذار کرده‌ام؛ اما نمی‌دانم آنها که آن بالا نشسته‌اند و برای همه ما تصمیم می‌گیرند با سهم این بچه‌ها و آن مرد و زن‌هایی که تا کمر در سطل آشغال‌ها و جوی‌‌ها و… دنبال زباله‌های قابل بازیافت می‌گردند؛ چه خواهند کرد.»

همچنان در بهت و حیرت از حرف‌های مرد آکاردئونی، هستم که او از جایش بلند می‌شود. آکاردئونش را به گردنش می‌اندازد و آماده غزیمت می‌شود. تا می‌آیم چیزی بگویم، می‌گوید: «گفتی یک سوال. پرسیدی، جوابت را هم گرفتی. اگر بلدی جایی بنویس که کسی کاری کند برای این مردمی که لیاقتشان بیشتر از این روز و روزگاری است که در آن زندگی می‌کنند.»

ارسال نظرات