داستان شرحی از هزاران
بچه پای پدر را میچسبد. از مرد خواهش میکنم بنشیند. نگاهم نمیکند. بعد از مکثی طولانی میگوید: میگه...
وقتی میگم تقصیر خودشه، قبول نمیکنی. نمیخواد باور کنه که دیگه پیر شده. اصلا چطور تنها اونجا زندگی میکنه؟ هر کی از اونور میآد. میگه اونجا دزدبارونه. غافل شی، سرت رو میبرن و هر چی داری، میدزدن.
بچه پای پدر را میچسبد. از مرد خواهش میکنم بنشیند. نگاهم نمیکند. بعد از مکثی طولانی میگوید: میگه...
نشست «عصری با داریوش شایگان: مروری انتقادی بر یک زندگیِ فکری» امروز، پنجشنبه ۲۴ می ۲۰۱۸ از ساعت ۱۸:...
شاعری، شاعر بودن، حس شعر چیزی است که در شخص جاری هست. حالا یکجایی راه باز میکند و مثل چشمه بیرون می...
زن میگوید: تازه، اون موقعهاش رو ندیدی. جوونتر که بود، بچههای فامیل عاشقش بودن. سربهسر همه میذا...
داریوش شایگان گفته: من به زنان ایرانی اعتقاد عجیبی دارم و نقش آنان را در تکوین آیندۀ ایران بسیار مؤث...
زبان نویسنده رمان کمبسامد است و کمشماری دایره واژگانی نویسنده در جایجای آن مشهود است. همین نکته ی...
پانزده سال پیش هم، وقتی با خانه و خانواده خداحافظی کردم و تن به یک سفر دور و بی انتها دادم، میخواست...
نویسنده در ایران فقط نویسنده نیست! ویراستار، مبلّغ و فروشنده هم هست. در نمایشگاههای کتاب نویسندگانی...