گفت‌وگو با نویسنده جوان، ساحل رحیمی‌پور:

اکثرِ ما به نوعی به رفتن فکر می‌کنیم

اکثرِ ما به نوعی به رفتن فکر می‌کنیم

نویسنده در ایران فقط نویسنده نیست! ویراستار، مبلّغ و فروشنده هم هست. در نمایشگاه‌های کتاب نویسندگانی را دیده‌ام که کتابشان را در دست گرفته و سر قیمتش با خریدار چانه می‌زنند و مثلاً با یک عدد ساندویچ مقایسه‌اش می‌کنند! این دردناک است.

 
 
گفت‌وگو: فرشید سادات‌شریفی

ساحل رحیمی‌پور و تلاش‌هایش را بیش از چهار سال است که می‌شناسم. حدود سه سال او به کارگاه ویرایش و درست‌نویسی آمد که من و دوستانم در موسسه «ویراستاران» در شیراز برگزار می‌کردیم. وقتی از انگیزه‌اش پرسیدیم، تسلط بر درست‌نوشتن را ابزار اصلی تمام‌کردن رمانش خواند؛ نگاهی عجیب و جالب که این روزها در کمتر قلم‌زن جوانی می‌توان یافت.

ساحل که علاوه‌بر این مصاحبه، داستانی از او را پیش‌تر در شماره ۴۷۲ خوانده‌اید، با ولع کتاب می‌خواند و هر روز می‌نویسد که این نشان می‌دهد دست و دلی گرم از آتش داستان دارد. گفت‌وگو با او به‌عنوان بخش دوم از سلسه‌گفت‌وگوهای ما با عنوان «ادبیات و مهاجرت»، پیشکش شما خوانندگان عزیز می‌شود.

معرفی کوتاه:

متولد ۱۳۶۵ هستم در شهر شیراز و نیز دانش‌آموخته کارشناسی رشته فناوری. فعالیت ادبی‌ام را از چهارده‌سالگی با سرودن شعر سپید و آزاد آغاز کردم. دو سال بعد، تعدادی از اشعارم در روزنامه خبر جنوب به‌صورت هفتگی منتشر می‌شد. همان سال تصمیم گرفتم در جشنواره خوارزمی (بخش شعر) شرکت کنم و توانستم جزو پنج نفر برتر استان فارس شوم. سپس به نوشتن متن‌های طنز و داستان کوتاه روآوردم. نویسندگان عزیز و کاربلدی چون محمد کشاورز، محمود حسینی‌زاد، علیرضا محمودی‌ایرانمهر، محسن ‌حکیم‌معانی و… داستان‌هایم را خواندند و نقدم کردند. بعد از آن، ایده اولین رمانم در ذهنم شکل گرفت و شروع کردم به نوشتنش.

 نخستین بارقه‌های نوشتن:

در طول دوران تحصیل همیشه می‌نوشتم و تخیلم را به کار می‌انداختم؛ ولی تنها چیزی که در مدرسه‌های زمان ما (الان را نمی‌دانم) مهم نبود، خلاقیت بود و این نکته دردناک را دریافتم که مدرسه فضایی برای رشد و نمو بچه‌ها و استعدادهایشان نیست. در مدرسه باید طبق قواعدی کلیشه‌ای، دست‌وپابسته پیش می‌رفتی. باید پوستت را کلفت می‌کردی تا بتوانی ادامه دهی.

وارد دانشگاه که شدم، اوضاع خیلی عوض شد. شعرهای جسورانه‌تری می‌سرودم و متن‌های گروتسک می‌نوشتم. ماجرای اولین داستان کوتاهم نیز این‌گونه شکل گرفت که قرار بود شعر بشود و نشد! داستان شهری که یک آینه‌ساز داشت و در ازای قطع کردن یک دست یا پای مشتریانش، آینه‌ای برایشان می‌ساخت که آن‌ها را فراتر از خود حقیقی‌شان نشان می‌داد؛ خالی از ضعف‌ها و کاستی‌هایشان. حال‌آنکه دست و پای شهروندان را به‌زور قطع نمی‌کرد و خودِ آن‌ها با میل و رغبت به پرداخت چنین دستمزدی تن می‌دادند!

چون نمی‌توانستم این ایده را در قالب شعر بیاورم و باید شخصیت می‌ساختم و از راوی‌ام حسابی حرف می‌کشیدم، نوشتمش. نمی‌توانم بگویم داستان بود؛ ولی با شمایل داستان‌گونه‌اش، به راهی کشاندم که اکنون در آن قدم می‌زنم. بعد از نوشتن «هزارپای انسانی» داستان‌های دیگری نوشتم و به «کالیگولا را بکُشید» رسیدم. داستانی که به گفته دوستان نویسنده‌ام پخته‌تر بود؛ از لحاظ ایده‌پردازی و بینامتنیتی که در داستان ایجاد کرده بودم و نیز نثر کار.

 ارتباط مهاجرت با نوشتن:

اکثر ما به مهاجرت فکر کرده‌ایم یا فکر می‌کنیم. دنبال راهی برای رفتن و بهتر زندگی کردنیم. اینکه تا چه حد به این ایده‌آل برسیم، بعد از رفتن و دیدن شرایط جدید معلوم می‌شود؛ ولی آدمی به رفتن می‌اندیشد. راکد بودن خسته‌اش می‌کند. می‌خواهد از چارچوب اجتماعی که در آن بوده و بزرگ شده بیرون بزند و تجربه کند و این حق هر انسانی است.

«بیدارشدن به‌ وقت‌ وین» هم این‌گونه ایجاد شد که یکی از دوستان نزدیکم برای ادامه تحصیل به وین رفت. شاید هدف اصلی‌اش درس خواندن نبود بلکه عاملی کمک‌کننده بود برای خارج شدنش از کشور. درنهایت موفق به رفتن شد و مشغول خواندن زبان دشوار آلمانی. بعضی از دوستان منتقد که درواقع نویسنده‌اند بر من خرده گرفتند که چرا دست شخصیتم را گرفتم و آن‌قدر زود رهسپار وین کردم. پاسخ مشخص است؛ شخصیت داستان برای رفتن ساخته شده. او قرار ماندن ندارد و اتفاق‌های مهم زندگی‌اش -چه استعاری و ذهنی و چه عینی- در وین شکل می‌گیرد. او به‌نوعی خودِ فروخورده‌اش را می‌زاید و خلق می‌کند. می‌شود آدمی که می‌تواند در جامعه حضور داشته باشد.

او خودش را به نمایش می‌گذارد و یاد می‌گیرد که حرف بزند، اظهارنظر کند و دست به کنش بزند. حال اگر منتقدی می‌گوید من غرب‌زده‌ام بگوید. مگر قرار است تمام شخصیت‌های داستان‌های مهاجرت، نرفته درجا بزنند یا بروند و آنجا معتاد بشوند و به فحشا رو بیاورند؟ یعنی نمی‌شود کسی برود و بهتر و موفق‌تر از زمانی بشود که در کشور خودش می‌زیسته؟ برای دوست من چنین اتفاقی افتاد. او فعال‌تر شد و حس کرد که بودنش در مقام یک انسان، شایسته و مهم است.

موضوع دیگری را هم بگویم و این بخش را تمام کنم. یکی از دوستان منتقد حرفی به من زد که جالب بود؛ از این نظر جالب که حس کردم ما هنوز در هنر دنبال مرز کشیدنیم. دوست داریم بگوییم هنر ایرانی، نقاشی ایرانی، زیبایی‌شناسی ایرانی؛ ولی من با چنین رویکردی چندان موافق نیستم. هنر وسیله‌ای است برای همه مردم، فارغ از مرزها و کشورها و ملیت‌ها. اینکه من یکی از نقاشی‌های «رنه مگریت» را در رمانم آورده‌ام و دست به تحلیلش زده‌ام و با کارکردی متفاوت در اثرم جایش داده‌ام، به‌هیچ‌عنوان غرب‌زدگی نیست بلکه استفاده از ابزار هنر است؛ هنری که ارزشمند است و پرمغز و اگر به فرض مثال از آثار کمال‌الملک بهره نبرده‌ام به این دلیل است که کمال‌الملک، بینشی را که مدنظرم بوده در اختیارم نگذاشته و این به معنی رد کردن هنر او نیست. این نکته را هم فراموش نکنیم که «پرسپکتیو» از غرب وارد نقاشی ما شده و بحث زیبایی‌شناسی نیز از غرب آمده پس زیاد در قیدوبند مرز کشیدن نباشیم.

 معرفی آثار:

رمان اولم «بیدارشدن به وقت وین» است که اردیبهشت ۱۳۹۷، یک‌ساله می‌شود. رمان دومم «برج تاروت» تمام شده و درگیر بازنویسی‌اش هستم. روند کارم کمی کند شده که شاید به‌خاطر وسواس بیشترم باشد و پی‌بردن به این موضوع که عجله کردن برای انتشار کتاب خوب نیست و قرار هم نیست اتفاق خاصی برای نویسنده‌اش بیافتد! حین بازنویسی رمان دوم، داستان کوتاه هم می‌نویسم که یکی از آن‌ها به اسم «سیزیف و سیزیفه» در مجله هفته منتشر شد. در حال همکاری با مجله‌های خوب «کرگدن» و «خط‌خطی» نیز هستم. کرگدن هفته‌نامه‌ای پرمخاطب در ایران است و خط‌خطی ماهنامه تخصصی طنز و خب… خوشحالم که بعد از مدت‌ها دوباره طنز سیاه می‌نویسم و نوشته‌هایم منتشر می‌شود. خوشبختانه بازخوردهای خوبی هم گرفته‌ام که باعث دلگرمی است.

 اندکی از تجربه چاپ کتاب در ایران و مشکلات نویسندگان جوان نیز بفرمایید:

مشکلاتش آن‌قدر زیاد است که اگر بگویم خودم را هم خسته می‌کنم. از قراردادهای عجیب ناشران و برخورد نه‌چندان خوب‌شان با نویسنده‌های کتاب اولی که بگذرم، می‌رسم به تبلیغ کتاب. اکثر ناشرها خودشان را در قبال اثری که چاپ کرده‌اند مسئول نمی‌دانند و این رویکرد فقط و فقط برای داستان ایرانی است. آثار ترجمه بین ناشران و خوانندگان محبوب‌تر است و بی‌شک ناشر به‌عنوان نشردهنده و تبلیغ‌کننده، نقش به سزایی در سلیقه‌سازی مخاطب برعهده دارد.

نویسنده در ایران فقط نویسنده نیست! ویراستار، مبلّغ و فروشنده هم هست. در نمایشگاه‌های کتاب نویسندگانی را دیده‌ام که کتابشان را در دست گرفته و سر قیمتش با خریدار چانه می‌زنند و مثلاً با یک عدد ساندویچ مقایسه‌اش می‌کنند! این دردناک است. چرا نویسنده تا این اندازه باید دغدغه دیده شدن و تبلیغ کارش را داشته باشد؟ چرا ناشرها به خودشان زحمت نمی‌دهند که حتی در مراسمی که خود نویسنده برای کتابش تدارک دیده شرکت کنند؟ چرا پاسخگو نیستند؟ متأسفانه از این مسائل زیاد دیده می‌شود و حقیقت جامعه ادبی ما این است. حالا بیا نویسنده شو و نویسنده بمان! ولی یادمان نرود که ادبیات ما به خون تازه نیاز دارد. نویسنده باید بنویسد؛ به اصل بودنش احترام بگذارد و پیش برود. بی‌پروا باشد و تجربه کند. از قالب‌ها بیرون بزند. هیچ‌گاه حرف مربی نقاشی‌ام را فراموش نمی‌کنم «اول قواعد هنر را بشناس و بعد ازشان بیرون بزن.» نویسندگی هنر است و اصل هنر زیر پا گذاشتن کلیشه‌ها و قوانین محصورکننده.

ناگفته پایانی اگر هست:

از شما تشکر می‌کنم که چنین فرصتی را در اختیارم گذاشتید. شاهد تلاش همیشگی و بی‌وقفه‌تان برای ادبیات ایران و نویسندگان بوده‌ام. برقرار باشید.

«بیدارشدن به وقت وین»؛ از ساحل رحیمی‌پور

پایم را روی اولین پله خانه می‌گذارم. پله‌ای که به اندازه رفت‌وآمد دو آدم عرض دارد. در خانه بسته است. زنگی نیست که بزنم. هلش می‌دهم. با اولین فشار، در باز می‌شود و فضایی یکسر سیاه جلو رویم گشوده. کمی بعد که چشم‌هایم به تاریکی عادت می‌کند، راه‌پله باریکی را می‌بینم که به سمت پایین کشیده شده است. نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هایم را تا عمق دیدن بازمی‌کنم. پایین می‌روم. صدایی به گوشم می‌رسد. پسربچه‌ای درحال شعرخواندن است. در انتهای راه‌پله، به یک طاق می‌رسم. از سیاهی بیرون می‌زنم.

روبه‌رویم، حیاطی است وسیع و بزرگ. گوشه راستش باغچه‌ای مربع‌شکل است با درختی که حدس می‌زنم نارنج باشد. میوه‌ای سر درخت نیست و عطر خاصی در حیاط نپیچیده. باغچه نسبت به حیاط درندشت خانه، خیلی کوچک است. دیوارهای حیاط، آجری و بلندند آن‌قدر بلند که فکر می‌کنم وارد حیاط زندان شده‌ام.

چشمانم دنبال سرنخی می‌گردد و در آن سوی حیاط، به در چوبیِ بزرگ و زهوار در رفته‌ای می‌رسد. نزدیک در می‌شوم. آهسته هلش می‌دهم. صدایی از سر پوسیدگی و کهنسالیِ در برمی‌خیزد. شهامت به خرج می‌دهم و تا آخر بازش می‌کنم. مقابل در، پسربچه‌ای را می‌بینم که با لباس گشاد، جلو مردی میان‌سال نشسته است و نگاهش می‌کند. مرد به نگاه‌های او جوابی نمی‌دهد و سرش را در دفتر سیاه و بزرگی فرو کرده است.

چرخ خیاطی کهنه و گنده‌ای گوشه راست اتاق قرار دارد و زنی پشت به درِ اتاق و من درحال دوختن است. هیچ‌یک از آن‌ها، حواسشان به من نیست. تا بالای سر پسربچه و مرد میان‌سال می‌روم. پسرک شعر خواندنش را از سرگرفته؛ ولی کلمات را با احتیاط بیرون می‌دهد انگار از آن مرد که احتمالاً پدرش است می‌ترسد. شعر برایم نامفهوم است. روی زمین کنار مرد می‌نشینم و به ورق‌های دفترش چشم می‌دوزم. همه‌اش عدد است. چیزی دستگیرم نمی‌شود. صدای خواندن پسربچه دلم را به درد می‌آورد. یاد خودم می‌افتم؛ یاد شعرهایی که می‌خواستم برای پدرم بخوانم و او هیچگاه گوشی برای شنیدن‌شان نداشت.

از کنار مرد بلند می‌شوم و سراغ زن می‌روم. دارد تمثال زن‌هایی را به پارچه می‌دوزد. ناگهان دستش را از دسته چرخ جدا می‌کند. از روی شانه‌اش به عقب نگاه می‌کند و می‌گوید: «دارم خودم را روی ملافه می‌دوزم. برای شماست.» ملافه را بالامی‌آورد و به مرد میان‌سال نشان می‌دهد. برمی‌گردم و به آن مرد نگاه می‌کنم، ذره‌ای سرش را تکان نداده و همچنان در کاغذهایش فرو رفته است. زن نفسش را با صدا بیرون می‌دهد و دوباره به چرخاندن دسته چرخ مشغول می‌شود. صدای یکنواخت و کسل‌کننده‌اش در سرم می‌پیچد و همراهِ آن، صدای زن.

«نمی‌دانی چه‌قدر قربانی شده‌ام.»

من دکتری‌ خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز در ادبیات معاصر و نقد ادبی دریافت کرده، و سپس در مقطع پسادکتری بر کاربردی‌کردن ادبیات ازطریق نگاه بین‌رشته‌ای متمرکز بوده‌ام. سپس از تابستان سال ۲۰۱۶ به مدت چهار سال تحصیلی محقق مهمان در دانشگاه مک‌گیل بودم و اینک به همراه همسر، خانواده و همکارانم در مجموعۀ علمی‌آموزشی «سَماک» در زمینۀ کاربردی‌کردن ادبیات فارسی و به‌ویژه تعاملات بین فرهنگی (معرفی ادبیات ایران و کانادا به گویشوران هردو زبان) تلاش می‌کنیم و تولید پادکست و نیز تولید محتوا دربارۀ تاریخ و فرهنگ بومیان کانادا نیز از علائق ویژۀ ماست.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات