دم در حیاط ایستاده است و با تعجب به ماشین پارک شدهی جلو در نگاه میکند. زن میپرسد: مال کیه؟
_ نمیدونم… خوبه روی در نوشتم «لطفا جلو در پارک…»
زن میگوید: عجب آدمایی پیدا میشن ها!… برم، ببینم مال این ساختمون بغلی نیست.
هنوز زنگ در را فشار نداده است، که جوانکی از ساختمان میآید بیرون. چشمش که به زن میافتد با شرمندگی میگوید: سلام! میدونم مزاحم شماست. الان برمیدارمش. و با عجله به طرف ماشین میرود. مرد را که میبیند، دستش را دراز میکند و میگوید: سال نو شما مبارک. من داماد حاج خانوم هستم.
این بار مرد و زن، هر دو با هم میگویند. سال نو شما هم مبارک!
جوانک ماشین را از جلو در کنار میکشد. توی راه، مرد میپرسد: مگه حاج خانوم، دختر دم بخت داشت؟!
_ لابد… منم خبر نداشتم. فعلا باید صاحب کاسهی آشی که هفته پیش آوردن رو پیدا کنم.
مرد میپرسد: پیدا کنی؟!
_ آخه نفهمیدم مال کدوم خونه بود. دم یه گلفروشی نگهدار؛ دو تا سبد گل میخوام.
و پیش از آنکه مرد چیزی بپرسد. زن میگوید: یکی برای خاله نیر، یکی هم برای فروغالزمان.
نیر سبد گل را از دست مرد میگیرد:
_ چرا زحمت کشیدین؟
تازه نشستهاند که لیلا از آشپزخانه میآید بیرون. زن با خوشحالی از جا بلند میشود و میرود جلو، بغلش میکند و میبوسدش:
_ چه خوب شد که تو هم اینجایی! از کی خونه مامانی ولو شدی! بدجنس؟!
دختر لبخند سردی میزند و میگوید قبل از شما اومدم عید دیدنی.
زن میپرسد: پرویز خان چطوره؟ هنوز شهرستان کار میکنه؟
لیلا میگوید: هنوز.
موهای طلاییاش را پشت سر با کش بسته است. خط سیاهی از فرق سرش بیرون زده، که توی ذوق میزنه.
زن با خودش فکر میکند، این اولین بار است که رنگ پریدهی او را بدون حضور رژگونه میبیند.
توی چشمهای لیلا، قطرهی اشکی جا خوش کرده است.
لیلا که به آشپزخانه میرود، زیر گوش خاله میگوید: لیلا چشه، خاله نیر؟ هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش.
نیر اول نگاهش را به پنجره میگرداند؛ انگار که توی حیاط دنبال چیزی میگردد و بعد، به گلهای قالی خیره میشود و زیر لب میگوید:
دکتر میگه، افسردگی داره.
_ افسردگی؟!… از کی؟
_ خیلی وقته. شاید نزدیک یه سال.
زن میپرسد: شوهرش چی… خبر داره؟
نیر میگوید: داره جدا میشه.
_ جدا میشه؟! آخه چرا؟ اون که عاشق لیلا بود!
نیر میگوید: حالا دیگه نیست.
وقتی لیلا با سینی چای میآید، دیگر هیچکس حرفی نمیزند.
توی ماشین مرد میپرسد: خبر نداشتی؟
زن سکوت میکند. ماشین که توی دستانداز خیابان میافتد، زن میپرسد: سبد گل، جاش خوبه؟
مرد میگوید: خوبه.
_ بهتر نیست یه نگاهی بهش بندازی؟ به قول نصرالله خان، یه نظر حلاله.
مرد میخندد.
_ پیرمرد شوخ و خوش مشربیه.
زن میگوید: تازه، اون موقعهاش رو ندیدی. جوونتر که بود، بچههای فامیل عاشقش بودن. سربهسر همه میذاشت. روزای عید، ده تومنی تا نشده از لای قرآن میداد به همه. میگفتن، دستش اومد داره.
فروغ در حیاط را خودش باز میکند. شال چهارخانه را محکم دور شانهاش گرفته است. نسیم فروردین، شاخهها را آرام تکان میدهد. زن میپرسد: مگر صفر نیست که شما زحمت کشیدین عمه جون؟
_خیلی وقته که رفته.
دست دراز میکند تا سبد گل را بگیرد.
مرد میگوید: من میآرمش برای شما سنگینه.
پشت سر فروغ راه میافتند. زن چشم میگرداند دورتادور حیاط:
_ امسال بنفشه نکاشتین، عمه؟
فروغ بدون اینکه برگردد، میگوید: دل و دماغش رو نداشتم.
زن میگوید: چه حیف! خیلی قشنگ بودن.
فروغ دستش را به نرده کنار پله میگیرد و پلههای حیاط را یکییکی بالا میرود و پشت هم میگوید: خوش اومدین… خوش اومدین!
وارد که میشود، شال را از دور شانهاش برمیدارد و روی میز هال میاندازدش و به آشپزخانه میرود. مرد، سبد گل را کنار شال، روی میز میگذارد و میپرسد: اینجا یه کم تاریک نیست؟
زن سرش را بالا میبرد به لوستر وسط هال نگاه میکند. میگوید: هیچوقت خاموش نبود؛ حتی توی روز!
لوستر را روشن میکنند. حالا سالن پذیرایی به نظر هر دو روشنتر میآید. روی مبل مخمل آبی نزدیک در مینشیند، و مرد دورتر از او، روی صندلی. وقتی فروغ با سینی چای میآید، زن از جا بلند میشود و سینی را از دست او میگیرد و روی میز جلو مبل میگذارد:
_ چرا زحمت کشیدین، عمه جون؟
فنجان چای را به دست مرد میهد. به فروغ نگاه میکند و میپرسد:
_ پس کو نصرالله خان؟
توی چشمهای فروغ هم مثل لیلا، قطرهای نه میرفت و نه میریخت.
_ سرای سالمندان!
زن با تعجب میپرسد: آخه چرا، عمه جون؟!
_ تصمیم بچهها بود. گفتن، تو دیگه جونش رو نداری. این اواخر، بندهی خدا دیگه اختیارش رو از دست داده بود. صفر هم که نبود.
زن میگوید: پارسال که خوب بودن!
_ اون پارسال بود. بعد از اون سکته، دیگه خوب نبود.
زن به مرد نگاه میکند و سرش را پایین میاندازد. مرد بلند میشود. فنجان خالی را روی میز میگذارد. کنار بوفه میرود و خیره میشود به عکسهای میان قابهای بلند و کوتاه و میپرسد: همهشون اونورن؟
پیش از آنکه فروغ چیزی بگوید، زن میگوید: همهشون.
وقت خداحافظی، فروغ دیگر پلههای حیاط را پایین نمیآید. از همان جا که ایستاده است، بلند میگوید: شاید دوباره بنفشهها رو کاشتم. دوست داشتی ببینی، بیا.
زن برمیگردد و از پشت قطرهی جمعشده توی چشمهایش، صورت تار عمه را نگاه میکند.
ارسال نظرات