مدتی است در «هفته» باب مطلب دنبالهداری زیر عنوان «ادبیات و مهاجرت» را گشودهایم که هم به ادبیات فارسیزبان و ادبای فارسیزبان در کانادا و هم به آثار داستانی مرتبط با مهاجرت در ایران میپردازد. قسمت دیگری از این سلسله، گفتوگوی من با بانوی ترجمههای خوشخوان و پرطرفدار، خانم مریم مفتاحی است که آن را در ادامه میخوانید. ترجمههای ایشان ازاینجهت برای صفحه «ادبیات و مهاجرت» مهم است که ایشان پرطرفدارترین ناگفته نگذاریم که ایشان آثار روز در جامعهای کتابخوان مثل کانادا را بهسرعت و باکیفیتی ستودنی به فارسی برمیگردانند و با این امر علاوه بر تقویت ارتباط گفتمانی و فرهنگی، به آشکارسازی سلیقه مشترک خوانندگان آثاری که بهاصطلاح همهپسند نامیده میشوند، کمک میکند. وی ازاینجهت برای کتابخوانان سالهای اخیر نامی احترامبرانگیز و اطمینانبخش است که با فعالیتهای رنگارنگ و باکیفیتش در ذهن ادب دوستان خوش نشسته است. / گروه ادبیات هفته |
مثل همیشه با امتنان فراوان استقبال میکنیم اگر با ارسال نظرهایتان ما را بنوازید و قول میدهیم آنها را به دستشان برسانیم.
برای شروع لطفاً بفرمایید که نخستین بارقههای اندیشیدن و کوشیدن در وادی ترجمه از کجا به سراغ شما آمد؟ نقش خانواده بود؟ محیط فرهنگی شهرتان ساری یا عاملی دیگر؟
نخست از شما تشکر میکنم این فرصت را در اختیارم گذاشتید و پلی شدید تا با هموطنان خارج از کشورم ارتباطی برقرار کنم، حتی اگر یکطرفه بماند.
من در یک خانواده فرهنگی متولد شدم و از کودکی با کتاب و کتابخوانی آشنا بودم. پدرم روزنامهنگار و خبرنگار روزنامه اطلاعات بودند در دهه چهل شمسی، سالها هم به شغل معلمی اشتغال داشتهاند، مادرم نیز زنی تحصیلکرده بودند که سی سال در آموزشوپرورش خدمت کردند. طبیعتاً من در محیطی فرهنگی پرورش یافتم. از کودکی عاشق کتاب خواندن بودم، اما اینکه چه شد سر از مترجمی درآوردم، باید بگویم سالهای دهه سی و چهل آثار مهمی از ادبیات جهان و کلاسیک به فارسی ترجمه شدند و پدرم که خودشان ادبیات خوانده بودند، یکی از طرفداران پروپاقرص این ترجمهها بودند. ایشان کار ترجمه را بسیار مهم میدیدند و مثل هر پدری که آرزوهایی برای فرزندانش دارد، دوست داشتند من مترجم شوم، هیچوقت نگفتند دوست دارم دکتر شوی مهندس شوی، همیشه گفتند میخواهم مترجم شوی، و من بهقدری بچه بودم که حتی نمیتوانستم کلمه «مترجم» را تلفظ کنم. از کودکی من را به کلاس زبان فرستادند و برایم معلم زبان گرفتند. در ساری شهر زادگاهم به دبستانی رفتم که زبان انگلیسی تدریس میشد. خودم هم علاقه زیادی به نویسندگی داشتم. در دانشگاه نیز رشته مترجمی زبان انگلیسی خواندم و واقعاً با عشق وارد این حوزه شدم. هرگز به ترجمه بهعنوان شغل نگاه نکردم، ترجمه برای من لذت زندگی است و با آن تفریح میکنم و ازلحاظ روحی بسیار ارضاکننده. اگر روزی زمان به عقب برگردد، قطعاً همین مسیر را انتخاب خواهم کرد.
کتابها را چگونه برای ترجمه انتخاب میکنید و با توجه به اینکه در مصاحبهای ترجمه مضاعف را نوعی سرقت ادبی دانستهاید، بفرمایید که چطور آگاه و مطمئن میشود کاری که دست گرفتهاید در حال ترجمه نیست؟
من در انتخاب کتاب به نکات خاصی توجه میکنم. معمولاً در سایتهای مختلف به جستوجوی کتابها میروم، خلاصه و کامنتها را میخوانم. قصهمدار بودن اثر از ویژگیهای اصلی رمانهای منتخب من برای ترجمه است. اگر حس کنم رمانی حرفی نو برای گفتن دارد، اگر چیزی در آن کشف میشود و با سلیقه ایرانی جور درمیآید، وارد فهرست من برای ترجمه میشود. اولازهمه، رمان باید خودم را جذب کند و بر من بهعنوان مخاطب اثرش را بگذارد. معمولاً رمانی که انتخاب میکنم، در جامعه فعلی ایران به نحوی به روشنگری میپردازد و پیامهایی در جهت ارتقای کیفیت زندگی و سطح درک و شعور افراد در آن نهفته است. رمانهایی هستند که شخصیتهای داستان راه روشی در پیش میگیرند که خواننده همزمان با همذاتپنداری به درک و نتیجه خاصی میرسد. معمولاً رمانی برای ترجمه انتخاب میکنم که قبلاً ترجمه نشده باشد. ترجمه مجدد از یک اثر در ذات خود کار معقول و پسندیدهای است، آثار مهمی وجود دارند که به دلیل ترجمه ضعیف دیده نشدند و واقعاً حیف شدند. در اینگونه مواقع ترجمه توسط مترجمی کاربلد و قویتر ضروری است، گاهی میبینیم ترجمههای قابل قبولی موجود هستند، اما ناشرانی مجدد دست به انتشار آنها میزنند، در مواردی با کپیکاری و کتابسازی روبرو هستیم. من میگویم کتابهای بسیار خوبی هستند که هنوز ترجمه نشدهاند، چرا باید برویم دنبال کتابی که ترجمه شده و ترجمه خوبی هم شده است؟
اما متأسفانه از هیچ راهی نمیشود کاملاً مطمئن شد چه کتابی در دست ترجمه است. گاهی از طریق همکاران و دوستان مطلع میشویم مثلاً فلان کتاب در دست ترجمه است، گاهی مترجم خودش اعلام میکند که چه کتابی در دست ترجمه دارد، گاهی هم از طریق سر زدن به سایت کتابخانه ملی متوجه میشویم برای چه کتابهایی فیپا گرفته شده است، غیرازاین راه دیگری وجود ندارد.
اجازه بدهید بهطور خاص به جوجو مویز بپردازیم که ترجمه شما از «من پیش از تو» و من پس از تو» او هم او را بسیار در ایران محبوب کرد و هم شما را به عموم کتابخوانان بهتر شناساند. قبلاً در مصاحبهای گفتهاید که تلفیق نگاه ژورنالیستی و رئالیستی به اجتماع، آثار مویز را پرمخاطب کرده است. لطفاً در این باب کمی بیشتر توضیح دهید.
خانم جوجو مویز به دلیل پایگاه اجتماعی خود و نگاه ژورنالیستی و واقعگرایانهای که به مسائل دارند، سوژههایی برای طرح اصلی رمانهایشان انتخاب میکنند که رابطه مستقیم با عامه مردم دارد. شخصیتهای اصلی رمانهای ایشان افراد کوچه و خیابان هستند، شخصیتهایی که هر یک از ما میتواند خودش را در آن ببیند. شخصیتهایی ملموس و واقعی با رویکرد و احساساتی کاملاً قابل درک. ایشان انگشت روی نقاط حساس جوامع امروز بشری میگذارند، جدا از فرهنگ و زبان و باورهای دینی برای هرکسی قابلدرک است. رمانهای ایشان بومی نیستند و به مسائل بشر امروز و مشکلات و تفکراتی که انسانها در این عصر و زمانه با آن دستوپنجه نرم میکنند، میپردازند. رمانهای خانم مویز آیینه تمامنمای جامعه بشری هستند و در ذهن انسان امروز به حفاری میروند. مسائلی که خانم جوجو مویز در رمانهایشان مطرح میکنند و پیامهایی که همواره رمانهایشان در خود مستتر دارند، کاملاً جهانی هستند و مثلاً «جس» در رمان «یک بعلاوه یک» میتواند یک زن ایرانی یا زنی در هر نقطه از این کره خاکی باشد، با همان اندیشهها و باورها و علائق و دورنمای زندگی، با همان عشق و نفرت، با همان حالات روحی و احساسات. درنتیجه آثار ایشان در جهان مخاطب پیدا میکنند و جهانیان میخوانند.
تجربه ترجمه آثار دیگر مویز مثل «یک بعلاوه یک» چگونه بود؟ هم از بابت فشاری که شاهد بودم منتقدنماها به اسمِ «عامهپسند» بودن و تضعیف داستان ایرانی به شما و ناشر آوردند و هم از بابت توفیق فروش.
رمان «من پیش از تو» به دلایلی بیش از سایر رمانهای ایشان در دنیا دیده شده و حتی اقتباس سینمایی آن نیز ساخته شده است. رمان لطیف «من پیش از تو» به دلیل پرداختن به یک مسئله بینهایت انسانی و اخلاقی و برانگیختن احساسات خواننده توانسته جایگاه ویژهای در جامعه کتابخوانان جهان بیابد. با ترجمه رمانهای جوجو مویز جریانی در ایران به راه افتاد و معادلاتی تغییر کرد، پای بسیاری به کتابفروشیها باز شد و طعم شیرین خواندن رمان زیر زبان بسیاری از ایرانیها رفت. بر طبق آمار فروش، بازار کتاب ایران با کتابهای خانم مویز تکانی خورد. اما فروش رمانهای ترجمه بهطور کل چندان باب میل برخی نیست و همانطور که میدانیم بر اساس باورهایی کالای خارجی باید حذف شود تا از کالای ایرانی حمایت شود و به رونق آن بینجامد. کتاب هم یک کالاست، یک کالای فرهنگی، برای همین برخی معتقد هستند برای حمایت از داستاننویسان ایرانی، نباید به آثار ترجمه پروبال داد و زمینه دیدهشدنشان را فراهم کرد. اما به باور من حذف یکی برای رونق دیگری، در درازمدت به صلاح هیچ یک نیست.
اما فشارهایی به مترجم و ناشر آثار ترجمه وارد میشود. یکی از این راهها، عامهپسند خواندن و تحقیر این آثار جهانی است. با دهها واژه تخریبگر به میدان میآیند و میکوشند با انگهایی که میزنند، این آثار را از میدان به در کنند. غافل از این هستند که در تمام دنیا بدنه اصلی ادبیات را همین ادبیات همهپسند و عامهپسند تشکیل میدهند. همانطور که مطلع هستید، نرخ سرانه مطالعه در ایران بسیار پایین است و کتابها با تیراژ پانصد و در بهترین حالت با تیراژ هزار نسخه منتشر میشوند. همیشه حسرت میخوریم که در دنیای خارج از ایران، مردم کتابخوان هستند و نرخ مطالعه بالاست، اما یادمان میرود که همین کتابهای بهاصطلاح «بِستسِلر» هستند که سرانه مطالعه را بالا میبرند.
مردم ایران امرونهی زیاد میشنود، چه بخورند، چه بپوشند، چه ببینند، لااقل تا جایی که ممکن است دیگر کسی به آنها نگوید چه بخوانند. وقتی نگاه قیممآبانه را نمیپسندیم، در هر عرصهای نباید بپسندیم. نشر کتاب باید بر اساس سلیقههای مختلف باشد تا هر کس بنا به سلیقه خودش کتابی انتخاب کند و بخواند، اگر فقط کتابهای سنگین و از ادبیات فاخر در کتابفروشیها موجود باشد، مردم با کتاب قهر میکنند. هر کس هرمان هسه و فاکنر و کوندرا نمیفهمد، یعنی اکثریت نمیفهمند، پس باید دست آنها از کتاب خالی باشد؟ خیر. نباید سلیقه ادبی خود را به اکثریت کتابخوان تحمیل کرد.
لطفاً از کارهایی که اینک در دست ترجمه یا زیر چاپ دارید بگویید؟
کتابی که هماکنون در دست ترجمه دارم ادامه رمان «پس از تو» ست به نام «باز هم من». فهرستی از کتابهای مختلف در اختیار دارم و حتی بعضی از آنها را هم تهیه کردهام تا بعد از خواندن، عناوینی را برای ترجمه انتخاب کنم.
میدانم که در سالهای اخیر مکرراً به کانادا رفتوآمد دارید. این ارتباط (یا اگر بشود گفت مهاجرت) بر کارتان تاثیری هم داشته؟ اگر بله، چرا و چگونه؟
من ساکن تهران هستم، اما در سفرهایم به کانادا، روزهای زیادی در کتابفروشیها سپری میکنم، کتابهای زیادی را از نزدیک میبینم، ورق میزنم، صفحاتی میخوانم، بعد در اینترنت سرچ میکنم تا اطلاعات بیشتری از آنها کسب کنم. تنها اثری که سفرهایم به کانادا در روند کاریام دارد این است که از نزدیک با کتابها آشنا میشوم. روزهای زیادی را از اول وقت تا آخر وقت در کتابفروشی سر میکنم و خودم از نزدیک با آثار روز دنیا آشنا میشوم. همیشه با یک چمدان پر از کتاب به ایران برمیگردم. ظرف یکی دو ماه آینده نیز به ونکوور و سپس تورنتو سفر خواهم کرد.
سخن پایانیِ ناگفته:
به نکتهای که میخواهم در اینجا اشاره کنم، همان امرونهی به مخاطب است. لطفاً به مخاطب نگوییم چه بخوانند چه نخوانند، آنها را آزاد و راحت بگذاریم تا به سلیقه خودشان کتاب بخوانند. این مردم فشار زیادی را تحمل میکنند، ما دیگر بر آنها فشار مضاعف وارد نکنیم. خانمی به من میگفت به یک کتابفروشی رفته بود تا رمانی بخرد، یکی از همان منتقدنما به او گفت کتاب خوبی نیست و نخر. آن خانم دستخالی بازگشت، بعد به کتابفروشی دیگری رفت و کتاب موردعلاقهاش را خرید. آن فرد که مشاوره بهاصطلاح ادیبانهای به آن خانم داد، به ادبیات خیانت کرد، چون آن خریدار ادبیات با دستخالی کتابفروشی را ترک کرد.
من معتقدم آثاری که به زبانهای متعددی ترجمه شدهاند و در جهان خوانده میشوند و مردم تمام جهان آنها را میخوانند، حق ایرانیان هم هست که بخوانند و ما نباید اعمال سلیقه کنیم، ما حق نداریم آنها را از آثار روز دنیا محروم کنیم، مردم ما از برخی لحاظ از مردم دنیا عقب هستند، دستکم از این نظر نباشند.
سپاس از وقتی که به ما دادید. امیدواریم بتوانیم در مونترآل هم میزبان شما باشیم.
من هم به نوبه خودم از شما سپاسگزارم که دغدغه ادبیات دارید و وقت و انرژی خود را صرف آن میکنید. یادمان باشد با هر کتابی که میخوانیم دریچهای به دنیای والاتر به رویمان گشوده میشود، حتی اگر روزنهای بیش نباشد.
کتابخانه جوجو مویز
جوجو مویز (به انگلیسی: Jojo Moyes) متولد ۴ اوت سال ۱۹۶۹ در لندن، انگلستان روزنامهنگار انگلیسی است که از ۲۰۰۲ به نوشتن رمانهای عاشقانه مشغول است. او یکی از معدود نویسندههایی است که دو بار جایزه سال رمان عاشقانه را از سوی انجمن نویسندگان رمانهای عاشقانه (Romantic Novelists’ Association) برده و آثارش به بیش از ده زبان مختلف ترجمه شده.
من پیش از تو رمان عاشقانه نوشته مویز و معروفترین کتاب اوست. این کتاب نخستین بار در ۵ ژانویه ۲۰۱۲ در بریتانیا چاپ شد. ادامهای بر این کتاب با نام پس از تو نوشته شد که از مجموعهکتابهای «پاملا دورمن» در ۲۹ سپتامبر ۲۰۱۵ منتشر شد.
خلاصه اثر
لوییزا کلارک ۲۶ ساله با خانوادهاش زندگی میکند. او جاه طلب نیست و صلاحیتهای کمی دارد و مدام از خواهر کوچکترش، ترینا، کم میآورد. لوییزا که در تأمین خانواده کمک میکند، شغلش را در یک کافه محلی از دست میدهد. بعد از چندین تلاش بینتیجه، بالاخره یک موقعیت استخدامی خاص گیر میآورد: کمک برای مراقبت از ویل ترینر، یک مرد جوان موفق و ثروتمند که دو سال پیش در اثر سانحه موتورسیکلت فلج شدهاست. مادر ویل، کامیلا، لوییزای بیتجربه را استخدام میکند تا به زندگی ویل طراوت ببخشد. در این بین لوییزا با نیتن (پرستار مسائل پزشکی ویل) و استیون، پدر ویل، نیز ملاقات میکند.
در ابتدا بخاطر اوقات تلخی و رنجش ویل، رابطه او و لوییزا سخت است. وقتی دوست دختر سابقش، آلیسا با بهترین دوستش، روپرت ازدواج میکند اوضاع بدتر میشود. کمکم با مراقبتهای لوییزا، ویل روشن فکرتر میشود. لوییزا متوجه مچهای زخمی ویل میشود و بعداً میفهمد وقتی کامیلا درخواست او مبنی بر مرگ آسان از طریق دیگنیتاس را رد کرده، اقدام به خودکشی کردهاست. بعد از این ماجرا قرار شده ویل ۶ ماه زندگی کند و بعد درباره مرگ آسان تصمیم بگیرند.
لوییزا همراه با ترینا تصمیم میگیرد کاری کند این فکر از سر ویل خارج شود. طی چند هفته بعد، ویل آرامتر میشود و اجازه میدهد لوییزا صورت و موهایش را اصلاح کند. آنها مدام باهم بیرون میروند و به هم نزدیک میشوند.
درنهایت بخاطر این رابطه، پاتریک، دوست پسر لوییزا، همه چیز را تمام میکند. در همین زمان، پدر لوییزا شغلش را از دست میدهد و مسائل مالی بیشتر پیش میآید. خوشبختانه آقای ترینر به آقای کلارک یک موقعیت شغلی اعطا میکند. لوییزا همراه با ویل به عروسی آلیسا و روپرت رفته و باهم میرقصند.
قرار میشود این دو باهم به تعطیلات بروند اما پیش از آن، ویل دچار ذات الریه مرگباری میشود. بنابراین برنامهها عوض شده و باهم به جزیره موریسمیروند. شب قبل از برگشت به خانه، لوییزا عشقش را به ویل اظهار میکند اما ویل میگوید با اینکه اوقات خاصی را باهم داشتند، اما نمیتواند زندگی در ویلچر را تحمل کند.
شب پرواز ویل به سوییس برای پایان دادن به زندگیش، لوییزا برای آخرین بار با او ملاقات میکند. آنها قبول دارند که ۶ ماه اخیر بهترین اوقات زندگیشان بودهاست. ویل اندکی بعد در کلینیک میمیرد و طبق وصیت ثروت زیادی را برای لوییزا به جای میگذارد. با این پول او میتواند تحصیلاتش را ادامه دهد و بطور کامل زندگی را تجربه کند. رمان اینطور پایان مییابد که لوییزا در کافهای در پاریس است و آخرین نامه ویل را میخواند.
گفتاوردهایی از رمان
اصلاً نمیدانستم موسیقی میتواند قفل وجود آدم را باز کند، آدم را به جایی ببرد که حتی آهنگسازش هم انتظارش را ندارد. نمیدانستم موسیقی اثری از خود بر دنیای اطراف ما برجا میگذارد. گویی اثرش را با خود به هر کجا میروید، میبرد.
اگر واقعاً عاشق کسی هستی وظیفه داری کنارش بمانی؟ به او که افسرده است کمک کنی؟ در بیماری، در سلامت، و در هر شرایطی؟
به بیرون پنجره و به آسمان آبی شفاف سوئیس چشم دوختم و قصه زندگی دو نفر را تعریف کردم. دو نفری که نباید با هم آشنا میشدند، وقتی هم با هم آشنا شدند اولش از هم خوششان نیامد. اما بعد فهمیدند که احتمالاً در تمام دنیا فقط خودشان دو نفر هستند که همدیگر را درک میکنند…
ارسال نظرات