از جهانِ خانه تا جهانِ ادبیات | همکلام با فرخنده حاجیزاده
مرادی کرمانی از قصه خیلی خوشش آمد. هنوز هم دستنوشتهاش را پشت قصهام دارم. خیلی هم با مهر و لطف یادد...
شبحی از تو را میبینم که کنار پلهها لرزان ایستاده. تمام تنش انگار حجم سیالی است که در زیر بالاپوش نازکی که به تن دارد، فرومیریزد. سرخی سیگار گوشه لبهایش و دودی که بالا میرود نمیگذارد چهرهاش را خوب ببینم. اما این پا و آن پا کردنش خیلی شبیه توست.
مرادی کرمانی از قصه خیلی خوشش آمد. هنوز هم دستنوشتهاش را پشت قصهام دارم. خیلی هم با مهر و لطف یادد...
چگونه که یک زن باید مثل یک زن بنویسد، عاشق باشد، عشق نوشتن جزئیات را داشته باشد و به همهچیز بهصورت...
چرا مردا زورشون میآد بگن «دوستت دارم»؟! همیشه میخوان همه چیز رو به زور داشته باشن. یعنی گفتن این ج...
باورم نمیشد. خواستم چیزی بپرسم، اما نتوانستم. زبانم بند آمده، و تنم یخ کرده بود. همهمهای توی تلفن ...
تمام راستهی جواهر فروشها را زیرورو میکنند. روی پیشخوان مغازه، حلقههای چیده شده برق میزنند. هر ک...
بهجز نبودِ تنوع واژگانی، نویسنده واژههای بیگانهای را به کار گرفته است که در زبان فارسی برایش برا...
مجلهای را از جا روزنامهای کنار مبل خانم جون برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. نه چیزی میخواندم. نه...
در اتاق باز میشود و این بار خانم صارمی اسم زن را صدا میزند. مرد هم از جا بلند میشود و زیر بازوی ا...
ناگهان شعله بر میکشد: انصاف نیست…حالا این چیست که فرمان میدهد. مغز که تکه پارهی بیخردیست. قلب...