گروه ادبیات هفته: حوزه فعالیتهای فرخنده حاجیزاده چندین بخش مختلف دارد: داستاننویس است، شاعر و نویسنده گزارشقصه؛ بهاضافه دانش کتابداری (با تأثیری که در کتابخانه دانشکده ادبیات کرمان داشتند) در کنار فعال عرصه نوشتن و نویسندگی (چه در کانون نویسندگان چه در اتحادیه ناشران). به اینها بیفزاییم دریافت اولین جایزه جهانی آزادی انجمن قلم و اتحادیه ناشران آمریکا را که به خاطر تلاش درزمینه چاپِ کتابهای عالی، شجاعت و پشتکار گرفت. زمانی که همه اینها را کنار هم میگذاریم؛ باید کار پژوهشی و نقد ادبی راهم به آنها افزود که تکتک اینها نشان از یک زندگی پروپیمان دارد.
شنیدن ربط این موضوعات، ابعاد مختلف، متنوع و چگونگیِ به وجود آمدن و باهم مرتبط شدنشان از زبان خودشان بسیار دلنشین و زیبا بود و این مصاحبه را شکل داد.
خانم فرخنده حاجیزاده گرامی لطفا از خودتان بگویید و از اینهمه کار:
سؤال سهل و ممتنعی است با پاسخی ساده و بهنوعی پیچیده. شاید ریشه همه این گرایشها برگردد به دوران کودکیم و کار کتابداری. کودکی غریبی داشتم؛ در روستایی حاشیه کویری و در خانوادهای معمولی اما متفاوت به دنیا آمدم. خانواده مادری و پدری من گویا مهاجرانی بودند که به اقتضای شرایط کوچ کردند. خانواده پدری که به دلیل ورشکستگی از داراب شیراز به روستای بزنجان کرمان آمدند؛ با خود کتاب و درخت نارنج هم آوردند. پدربزرگ مادری گویا از اصفهان به دلیل درگیری با حکومت به روستای رابر کرمان پناه برد. با مادربزرگم سکینه دیلمی. مادربزرگی که نقشی متفاوت از زن در ذهن من حک کرد و ماندگار شد. زنی جسور و زیبا که در کرمان صدسال پیش؛ بدون حجاب با دوچرخه رفتوآمد میکرد، کتوشلوار مردانه میدوخت؛ در خانهاش کلاس موسیقی برگزار میشد؛ با مردی خارجی ازدواج کرده بود و طبعاً چوب تکفیر میخورد و بار بدنامی بر دوش میکشید. زنی که زندگی در روستا را تاب نیاورده؛ رفته و برای استقلال مالی بساط خیاطیاش را در اصلیترین خیابان کرمان برپا کرده بود (میبینید شجرهنامه درهمی داریم) رفته بود با این فکر که شوهر عاشقش همراهیاش میکند. ولی غافل از اینکه مرد عاشقش به دلیل وابستگی به زمین و تعصب مردانه ماند تا دق کند و بمیرد. شاید هم با این تصور که مهر مادری، مادربزرگ را برمیگرداند. به هر طریق این زن با حضور گذرایش تأثیری خاص برمن گذاشت. او نتوانست به دلیل مقاومت مادر (شاید بهتلافی کودکی که رهایش کرده بود) خانواده ما را از آن روستای زیبا به شهر ببرد؛ اما با زندگی کوتاهش نقشش را به یادگار گذاشت. همینطور پدر که قصهگوی بینظیری بود و من اولبار قصههای هزار یکشب، سمک عیار، حاجیبابای اصفهانی، حکایات سعدی، مثنوی مولوی و تراژدی غمبار رستم و سهراب و.. را در شبهای سرد و طولانی زمستان از او شنیدم؛ با برادرهایی که اهل موسیقی و ادبیات بودند. دو تا از برادرها (محمد و حمید) شاعر بودند. حمید در ماجرای قتلهای زنجیرهای همراه با پسر خردسالش کارون با ۳۷ ضربه چاقو کشته شد. و مادری که هرچند سواد خواندن و نوشتن نداشت اما با شعر و ضربالمثل حرف میزد و صدایی دلنشین داشت. عشق به ادبیات در وجود من از همین نقطه آغاز شد.
گفتید شغلِ کتابداری هم تاثیرگذار بود…
لطف دیگرِ روزگار، شغل کتابداری بود که نصیبم شد. شیفته کتابداری بودم؛ البته با این تصور که کتابخانه جایی است که کتاب میخوانی و گاهی هم به مراجعهکننده کتابی امانت میدهی؛ گرچه در خلال کار متوجه شدم که کتابداری حرفهای تخصصی، زمانبر و سخت. است؛ اما چنان عشقی به کتاب و کتابداری داشتم که خیلی زود آموختم و عجین شدم. شروع کارم در دانشگاه کرمان بود.
از همانجا طرح کتابخانه دانشکده ادبیات دانشگاه کرمان و گردآوری «کتابشناسی اساطیر» را ریختید؟
چند سال بعد به فکرم رسید؛ ابتدا با مخالفت استادان کتابداری و رئیس کتابخانه مرکزی روبهرو شدم (چون بر اساس دستورالعمل کتابخانه ملی کتابخانههای کوچک باید در دل کتابخانه مادر ادغام میشدند. من مقاومت کردم و آنها هم لطف کردند و مخالفت جدی نکردند.) کتابخانه کوچک و پرشوری شد. طرح کتابشناسی اساطیر و ادیان از همانجا در ذهنم شکل گرفت. آن زمان گردآوری کتابشناسی بهسادگی امروز نبود، که از طریق جستوجوی اینترنتی بشود بهراحتی دسترسی پیدا کرد. نوع کتابشناسی اساطیر و ادیان هم متفاوت بود. مثلاً اگر بخواهید کتابشناسی فیزیک دربیاورید. یا حتی کتابشناسی داستان فارسی؛ در چنین موردی حداقل کتابدار میتواند برود سراغ برگهدان موضوعی و بر اساس آن انتخاب کند؛ ولی کتابشناسی اساطیر و ادیان فرق دارد. دقت میطلبد تا بخشهای اساطیری و دینی اشتباه نشوند. (اساطیر درست در لبه مرز ادیان قرار میگیرد.) از طرفی باید دقت کرد که با افسانه اشتباه نشوند. در ضمن همه کتابهای مربوط به اساطیر عنوان اساطیری ندارند؛ ممکن است شما در «آثار الباقیه» ابوریحان بیرونی یک بخش اساطیری پیدا کنید. و من این کار را کردم. یعنی در آن یک جلدی که فراهم کردم (قرار بود روی جلدهای بعدی هم کار کنم و بعد به مقالات برسم). در نوع خودش کار خیلی سختی بود. یادم هست بعداً که به دانشگاه تهران منتقل شدم کتابهای کتابخانه ادبیات را که فیشبرداری کردم؛ برای ادامه کار رفتم سراغ کتابهای کتابخانه مرکزی. دهتادهتا کتاب باید میگرفتم فیشبردای و چکیدهنویسی میکردم و دهتای بعدی را میگرفتم. هرروز عصر هم میرفتم خیابان انقلاب داخل کتابفروشیها و ایستاده ادامه میدادم. گاهی هم بعضی از کتابفروشیها همکاری نمیکردند.
پس جوانی شما غرق در شعر و ادبیات و کتاب بود.
مسئله شعر و شاعری از کودکی و خانواده شروع شد. یکی از بازیهای کودکی ما مشاعره با بزرگترها بود و مغلوب کردن آنها. مثلاً برادری که 18-20 سال از من بزرگتر بود. و جزو معدود کسانی بود که در آن روستا دیپلم گرفته بود، و برای مدارج بالاتر تلاش میکرد و اهل موسیقی بود؛ در مشاعره گاهی عمداً به من میباخت که ترغیبم کند و اینها خوشایند بود. در کودکی زیر نور کمرنگ چراغهای زنبوری و لامپا (برق نبود)، پدرم برای ما قصههای هزارویکشب، شاهنامه، سمک عیار، گلستان و مثنوی را میخواند؛ و من قبل از اینکه مدرسه رفته و خواندن و نوشتن یاد گرفته باشم با این روایات آشنا بودم. هرچند که در یک سن و سالی شیفته پاورقیها بودم و دور از چشم پدر جواد فاضل و ر_ اعتمادی میخواندم. پدر مخالفت میکرد البته نه با کتاب خواندنم بلکه با انتخابهایم مخالف بود. تأکیدش روی هزارویکشب بود و سمک عیار و مثنوی. آن موقع ارزش هزارویکشب را نمیدانستم و به نظرم پدر روستایی و پیر بود. (پدر پیر نبود.) فکر میکردم که متوجه نیست و من به بهانه خواندن کتابهای درسی چادر میکشیدم روی سرم. توی آفتاب دراز میکشیدم و کتابهای جواد فاضل و ر.اعتمادی را میخواندم. بعدها دریافتم آنچه در من نهادینه شده قصههایی است که پدر میخواند؛ یا همان شعرها و ضربالمثلهایی است که مادر در زندگی روزانه در بین حرفهایش میگفت (مادر سواد خواندن و نوشتن نداشت). اصلاً شاید آن روستا، جغرافیای جنوب، لحن وکلایم بیهقیوار اهل روستا که شباهتی هم با فرهنگ مردم شیراز داشت. زمینه قصههایی شد که نوشتم. یکی دیگر از بازیهای کودکی بازی با شعرهای شاعران بزرگ بود. دهنکجی میکردیم. شعرها را تغییر میدادیم و نقیضه درست میکردیم.
انجمن هم میرفتید؟
بله در جوانی سر از انجمن ادبی خواجوی کرمان درآوردم. با فضای آنجا و همه شعرهای سنتی که آنجا خوانده میشد ارتباط برقرار نمیکردم. شعرها خوانده میشد و ما بیاستثنا کف میزدیم. البته غزلهای ناب را دوست داشتم و الآن هم دوست دارم. ولی کافی نبود. شعر نو میگفتم و مقبول نمیافتاد گاهی هم غزل. غزلهایی که تشویق بسیار در پی داشت ولی انگار مال من نبود. ساخته، پرداخته برادرها بود. شعرهای نو را میخواندم آدمهای مسن انجمن خیلی دوستانه و پدرانه نصیحتم میکردند که بهتر است بروم بهطرف نثرنویسی. دورهای بود که سلطنت ادبی از آن شعر بود. میخواستند دلم را نرنجانند میگفتند: تو برو نثر بنویس. فکر میکردند شعر در اولویت است و نثر زیرساخت شعر. به همین دلیل هم به من میگفتند بهتر است بروی دنبال نثر. جوانترها هم دنبال رسالتش میگشتند و میگفتند رسالتش کو؟ و من نمیتوانستم بگویم در شعریتش. همه دنبال رسالت میگشتیم. خود من هم. مشکلی با ادبیات متعهد نداشتم. ندارم. با شعار شدن ادبیات چرا؟ ادبیات شعاری نمیپسندم. چه قصه باشد چه شعر. هرچند هرگز از مسائل اجتماعی دور نبودم. و همین نیاز به بازتاب مسائل اجتماعی سبب شد که به سمت. گزارش/قصه بروم. به این نتیجه رسیدم که واقعیتهای جامعه به شکلی غیر تاریخی باید بیان شوند. چراکه تاریخ همیشه تحریف میکند و دروغ میگوید. بههرحال به سلیقه حاکمان عصرش نوشته میشود. و این واقعیتها اجتماعی با فضای ذهن پیچیدهای که من دارم، در قصهها بهراحتی درک نمیشد؛ از طرفی کسی که جدی با قصه نوشتن درگیر شده باشد از گزارش صرف نوشتن لذت نمیبرد. باید پلی بین این دو میزدم. پل زدم بین خیال و واقعیت و فکر کردم بر این نوعی که نه گزارش است و نه قصه نامی بگذارم؛ چون به روال آنچه آموخته و نوشته بودم قصه نبود. طبق تعریفهای قراردادی گزارش هم نبود پس باید نامی خودساخته بر آن میگذاشتم. این شد که «گزارشقصه» را انتخاب کردم. متأسفانه آن شعرهای جوانی بیرسالت را پاره کردم. متأسفم چون بارقههای حسی نابی داشت. هنوز تکخطهایی از آن شعرها به ذهنم میآید؛ و میرود. مقطعی از ادبیات زده شدم، رفتم سمت موسیقی. در سالهایی که موسیقی ممنوع بود. در آن شرایطی که با زن و ساز ستیز جدیتر بود. پیمان پسرم شاگرد آقای پایور بود ابتدا برای آموزش موسیقی بین کرمان و تهران رفتوآمد میکرد، برای آوردن سازش از کرمان به تهران باید به اداره ارشاد وقت میرفتم و برای این جابجایی نامه میگرفتم. و الا در فرودگاه سازش را میگرفتند. ممکن بود گرفتاریهای دیگری هم پیش بیاید. در چنین دورهای تصمیم گرفتم به کلاس موسیقی بروم. البته در کودکی مادربزرگم سعی داشت به من رقص باد بدهد، کلاس موسیقی بگذاردم. اما هیچوقت میسر نشد. چون مادربزرگ خیلی زود فوت کرد. در زمان حیاطش هم مادرم حاضر نشد به او بسپاردم و این حسرت در من باقی ماند. حمل ساز در آن زمان در کرمان بهطور علنی غیرممکن بود؛ تارم را در چادری میپیچیدم شکل قنداق بچه در آغوش میگرفتم و میرفتم خانه استادم. بعد به دلایلی مجبور شدم موسیقی را کنار بگذارم. زمانی بود که در کتابخانه دانشکده ادبیات مشغول کار بودم و دوباره درس را در رشته ادبیات فارسی شروع کرده بودم؛ استادی داشتم به نام محمود مدبری. آقای مدبری برای گردآوری کتابشناسی اساطیر بهطورکلی گردآوری کتابشناسی ترغیبم کرد.
بااینهمه مشغله، زندگی خانوادگی چطور میگذشت؟
خیلی زود ازدواج کردم و در چهاردهسالگی مادر شدم. در هجده سالگی بعد از تولد فرزند دومم تصمیم گرفتم درسی را که به دلیل ازدواج زودرس رها کرده بودم ادامه دهم؛ دانشگاه قبول شدم با رتبه خیلی خوب؛ توی مصاحبه نفر سوم شدم در رشتهای به نام ادبیات و زبانهای بیگانه؛ بعدها این رشته را برداشتند. باید تهران میآمدیم؛ همسرم حاضر به آمدن نشد؛ مانع بردن بچهها هم شد. درنتیجه درس را رها کردم. چون حاضر نبودم تحت هیچ شرایطی بچهها را از دست بدهم. بعد انقلاب فرهنگی شد و نتوانستم ادامه بدهم. دانشگاهها آغاز به کار کردند ولی من دیگر دلسرد شده بودم و کنکور ندادم ولی در کتابخانه ادبیات که بودم، استادان رشته ادبیات انگلیسی خیلی اصرار میکردند که بروم سر کلاسهایشان بنشینم. با همه وجود دلم میخواست منتها خجالت میکشیدم. عاشق کار کتابداری هم بودم و از این آدمهایی که بهطور افراطی وجدان کار دارند و فکر میکردم نباید از کارم بدزدم و بروم سر کلاس برای خواست شخصیام. در آن کلاسها شرکت نکردم و آن فرصت عالی را از دست دادم اما کتابخانه را راه انداختم. چند سال بعد که دوباره از سد کنکور گذشتم در رشته ادبیات فارسی ادامه دادم. در این زمان بود که هم درس میخواندم و هم در کتابخانه دانشکده ادبیات کار میکردم. تهران که آمدم سر از شورای کتاب کودک درآوردم و گارگاه شعر و قصه استاد رضا براهنی.
اما مهمترین عامل شهرت شما (داستاننویسیتان) چه سرگذشتی دارد؟
قصهای نوشته بودم به نام قصه «وهم سبز». (در مجموعه خلاف دموکراسی چاپ شد) تنها نویسندهای که آن زمان در تهران میشناختم (البته باستانی پاریزی را میشناختم. با شفیعی کدکنی در دانشگاه تهران تا حدودی آشنا شده بودم. که خیلی هم با لطف با من برخورد میکردند. هردوی آنها.) اما تنها قصهنویسی را که از نزدیک میشناختم مرادی کرمانی بود. قصهام را دادم به آقای مرادی خواند. البته قبلش بهزاد قادری خوانده بود و خوشش آمده بود ولی نمیدانست نویسندهاش کیست. خجالت میکشیدم و فکر میکردم قصه بدی است. چیزی نیست که ارزش قصوی داشته باشد. مرادی کرمانی از قصه خیلی خوشش آمد. هنوز هم دستنوشتهاش را پشت قصهام دارم. خیلی هم با مهر و لطف یادداشتی نوشته بود؛ اما وقتی قصه را به من داد گفت البته اینها نظر من است؛ اگر این قصه را رضا براهنی بخواند قطعاً فحش خواهر مادر نصیبت میشود و من که راههای سهلالوصول را تجربه نکردهام؛ دلم خواست کارم را کسی مثل براهنی محک بزند؛ ایراد بگیرد. بیفتم؛ بلند شوم و یاد بگیرم. میخواستم محک بخورم. آقای براهنی را پیدا کردم؛ (شرحش مفصل است) و سر از کارگاه شعر و قصهنویسیاش درآوردم. جلسه دوم، قصه را دادم به آقای براهنی ولی از ترسِ فحشِ جلسه بعد غیبت کردم. فردای روز غیبتم همکاران گفتند که آقای براهنی زنگ زده و کارم داشته (آن زمان توی خانه تلفن نداشتیم.) فکر کردم حتماً میخواهد بگوید: که بهتره کلاس من نیایی؛ این اراجیف چیه نوشتی؟ نگران بودم که یکی از همکارها که آشنای آقای براهنی بود گفت: «آقای براهنی دربهدر دنبالت میگشت) پرسیدم «لابد میخواست بگه کلاس نیا» گفت: «از قصهاش خیلی خوشم اومده میخواست راجع به قصهات حرف بزنه. پرسید این هفته چرا نیامد؟» لحظه پرواز بود. بعدازاین جریان رفتم دنبال قصهنویسی ولی فوران گاهگاه شعر همچنان در من بود. فکر میکنم این شد که گاهی شعر گفتم؛ گاهی هم قصه نوشتم. در نوشتههای من نوشته خودش ژانرِش را تعیین میکند. من نیستم که انتخاب میکنم که کی شاعر باشم؛ کی نویسنده. فکر میکنم نوشته به آدم میگوید که در کدام قالب بریزم. زمانی هم شده که من به نیت یک داستان کوتاه شروع کردهام ولی نوشته تا مرز سیصد، چهارصد صفحه هم رفته. یا برعکس. به نظرم خود اثر تعیین ژانر میکند. گزارش/قصه را اما به اقتضای شرایط تاریخی، سیاسی، اجتماعی عصری که در آن زندگی میکنم انتخاب کردم.
اگر موافقید برویم سراغ گفتن از کارهای تحقیقیتان:
در نقد ادبی فقط مختصری وارد شدم. کتاب کوچکی دارم در این زمینه به نام «بازاندیشیِ یک». تکوتوک گاهی در جلساتی روی کار کسی حرفی زدم یا خیلی کوتاه در روزنامهای خیلی کوتاه در حد مرور نه نقد جدی و چهار پنجتا نقد جدی (اگر بشود جدی تلقیشان کرد) بیشتر ننوشتم. اما در زمینه کار تحقیقی لحظههایی که زمان خلق نیست. شاید این شیوه نوشتن من است؛ هر نویسندهای شگرد خودش را دارد. من در همه لحظهها نمیتوانم شاعر باشم، نویسنده باشم. لحظههای خاصی هست که چیزی یقهام را میگیرد، تحتفشارم میگذارد و باید دنیایش بیاورم. عین یک زایمان میماند. آن لحظه، لحظه خاصی است. در تمام لحظات نمیتوانم بنویسم. چیزی باید مرا قلقلکم بدهد. البته ناگفته نماند که میل نگارش در اکثر اوقات با من هست و نوشته با وضوح در ذهنم در رفتوآمد است. در ذهنم مینویسمش ولی قربانی روزمرگی و وظایف دیگر میشود و حسرتش میماند و حسی از ندامت که کار تحقیقی در این لحظههای ندامت جایگزین مناسبی است برای رهایی از اندوه از دست دادن.
در قسمت پایانی گفتوگو لطفاً از دو موردِ ناگفتهمانده هم بگویید: یکی روزنامهنگاری و یکی هم ارتباط شما با بیرون از ایران. چه بهصورت ترجمه آثارتان و چه بهصورت جوایزی که بردید.
روزنامهنگاری. دنیای مجازی باهمه اشکالاتی که دارد کار زیبایی کرد و قداست روزنامهها را شکست. در گذشته روزنامهها کار هر کسی را چاپ نمیکردند. یعنی حتماً میبایست نقطه وصلی میداشتید. شما اگر به کتابهایم رجوع کنید. در قصه «ادامه» گرفتاری نویسنده برای چاپ قصهاش رامی بینید. قصه «خلاف دمکراسی» را نوشته بودم. به نظر خودم قصه موفقی بود. از معدود قصههایی بود که هیچ ویرایشی نشد. یکبار نوشته شد و رفت برای چاپ. به چند زبان هم ترجمه شد. این را برای چند نشریه فرستادم. نهتنها حاضر به چاپش نشدند بلکه گرفتار نصیحتهایشان هم شدم که بروم و با من صحبت کنند و راه درست را نشانم بدهند.
«بایا» چطور متولد شد با این برخوردها ربطی داشت؟
در کارگاه صحبت این بود که کاش مجلهای داشتیم. این کاش و تجربه برخورد سردبیران برخی نشریات با قصه «خلاف دموکراسی» وادارم کرد بروم دنبال نشریهای و برخورد متفاوتی با نسل جدیدی که وارد دنیای ادبیات میشوند داشته باشم. رفتم دنبالش. به اسم «آغاز» درخواست دادم مخالفت کردند. سالها پلههای مطبوعات داخلی را رفتم و آمدم و از هفتخوان گذشتم. چگونگی گذشتنش بماند. مجوز «بایا» را گرفتم. وقتی مجوز بایا داده شد تب کردم پا توی راهی گذاشته بودم که هیچ تجربهای نداشتم در زمان درخواست مجله آقای براهنی ایران بود ولی اصلاً از تصمیم من برای گرفتن امتیاز مجله هیچ اطلاعی نداشت. چه برسد که به اینکه در این مورد به من خط داده باشد. خودم رفته بودم ولی روی کمکشان حساب کرده بودم. برای گرفتن مجوز چهار، پنج سال معطل مانده بودم و آقای براهنی از ایران رفته بود. هیچ سابقه کار روزنامهنگاری نداشتم. شدم همان دختر 14سالهای که شبها گوشش را میگذاشت روی قلب نوزادش؛ این شد که تصمیم گرفتم با غریزه مادری بزرگش کنم و کردم. بعضی مواقع فکر میکنم مثل آدمها بدوی یاد گرفتم چگونه آشپزی کنم؛ چگونه بچهداری کنم و… خیلی زود ازدواج کردم و بعد از ازدواج بلافاصله همسرم به آذربایجان منتقل شد. مادر، خواهر و هیچ آشنایی همراهم نبود. زبان ترکی هم نمیدانستم. آشپزی هم بلد نبودم. از اول هفته انتظار میکشیدم تا آخر هفته مجله «زن روز» برسد. هر شماره طرز پخت یک غذا را میداد. از روی زن روز آشپزی یاد گرفتم. اینترنتی نبود، شرم شهرستانی هم نمیگذاشت که من از همسایهای، کسی بپرسم. فکر میکردم مثل یک زن 50 ساله باید همهچیز را بلد باشم. مثل امروز نبود. اهل گفتگو نبودیم. غریزی خانهداری کردم. زمانی که پژمان به دنیا آمد 14 ساله بودم. فکر میکردم بچه ممکن هست شب در خواب بمیرد. تا صبح چندین بار بیدار میشدم گوشم را روی قلبش میگذاشتم ببینم میتپد یا نه. بایا را هم همینطور درآوردم. واقعاً فقط با عشق و انگیزه، بیهیچ تجربه کار روزنامهنگاری. از یکی دو نفر کمک خواستم. امکان مالی و تیمی نداشتم. ۵ سال بایا چاپ میشد بدون اینکه یک ورق کاغذ از دولت بگیرم. بیآگهی. بعدها قاعده بازی را یاد گرفتم. ولی وقتی قاعده بازی را یاد میگیری که بازی تمام شده است. من صرفاً با عشق و کمک بعضی دوستان و کشیدن بار اصلی بایا بر دوش خودم منتشرش کردم. فتاح محمدی یک سال اول کنارم بود. خیلی زحمت کشید؛ ولی با جامعه ادبی ارتباطی نداشت؛ تهیه مطلب با خودم بود. خوشبختانه مناسبات خودم خوب بود و کسی دست رد به سینهام نزد. تیمی تشکیل شد از بچههای خانواده و کارگاه که بیهیچ چشمداشتی هرکدام یکگوشه کار را گرفتند. نیکو یوسفی، پیمان سلطانی و پژمان سلطانی از خانواده خودم بودند و نوشین احمدی زحمت صفحه زنان راکشید. علی معصومی همدانی، شمس آقاجانی، رؤیا تفتی هم هرکدام یک بخشهایی را به عهده گرفتند. البته تا یک سال. بعد از یک سال همه کنار رفتند و علی ماند و حوضش. من مانده بودم. بایا در شماره ۱۲ اخطار گرفت و چند ماهی متوقف شد. خودم بیمار شدم و مدتی مجله تعطیل شد. روزنامهنگاری را اینگونه ادامه دادم. دانشگاه کار میکردم؛ اضافهکار هم میگرفتم و آن را خرج بایا میکردم. در آشپزخانه خانهام. . گاهی تا ۵ صبح خودم نمونهخوانی و غلطگیری میکردم. خیلی از کارهایش را خودم انجام میدادم. ۴-۵ صبح روی بایا خوابم میبرد. ۶ بیدار میشدم. بدو بدو صبحانه خانواده را میگذاشتم روی میز؛ یکلقمه برمیداشتم ساعت ۷ سر خیابان ویلا سوار سرویس دانشگاه میشدم. که هفت و نیم دانشگاه کارت ورود بزنم. به این شکل روزنامهنگاری را به مدت ده سال ادامه دادم. ازقضا بایا خوش درخشید. البته الآن هم هست ولی لکولک میکند. الآن گاهی که بایا را باز میکنم نگاه میکنم؛ لذت میبرم و به خودم میگویم این تو بودی ده سال جان کندی! البته در یک دورهای قال و مقال هم بود. ولی زحمتی که برای بایا کشیدم برای قال و مقال نکشیدم.
و در مورد ارتباط با خارج از کشور و جوایزتان؟
گرچه ادبداران فکر میکردند مناسبتی در کار هست، اما من بیرون از مرزهای ایران آن دوره هیچکسی را نمیشناختم. اولین جایی که دعوت شدم نیویورک بود. آن زمان حتی ایمیل هم نداشتم از طریق فکس دعوتنامه را دریافت کردم. بعد شماره دادم زنگ زدند. اولین کسی که در فرودگاه دیدم دکتر محمدمهدی خرمی بود و اولین سؤالی که کردم این بود: چرا من؟ خب آدم است و شکهایش. مخصوصاً در شرایط که نمیدانی مرزها کجا مخدوش میشوند. آدمی را که شما نمیشناسید یکدفعه در ارتباط قرار میگیرید و طبیعی است که از خودت بپرسی دلیل این نزدیکی چیست؟ از دکتر خرمی پرسیدم میان اینهمه نویسنده شناختهشده چرا من؟ (فقط سه کتاب: «خلاف دمکراسی»، «از چشمهای شما میترسم» و «خاله سرگردان» را داشتم). «از چشمهای شما میترسم» هنوز درستوحسابی توزیع نشده بود. درواقع از انتشارش اطلاع نداشتند. با خودم برده بودم. و چند شماره بایا. دکتر خرمی در جواب خندید و گفت چطور مگه؟ گفتم واقعاً برام مسئله است؛ شاید این سؤال را قبل از آمدنم باید میپرسیدم. گفت حالا که اصرار داری بدونی؛ من اینقدر از قصه «خلاف دموکراسی» خوشم آمده که دلم نمیخواست هرگز ببینمت. دو دل بودم که دعوتت کنم یا نه. نمیخواستم تصویرت توی ذهنم خراب بشه؟ که بعداً همکارم که ایران آمده و دیده بودت گفت شک نکن. دعوتش کن. فقط به خاطر قصهات.
جایزه انجمن قلم و اتحادیه ناشران را هم که گرفتم همینطور. بیمار بودم. یک روز پیامی داشتم (فکس یا ایمیل یادم نیست) دیدم تبریک گفتن. برایم سؤال بود چرا به من تبریک گفتند. فکر کردم عید است. بعد دیدم نوشتهاند دو تا تبریک. متن را بادقت خواندم دیدم مربوط به جایزهای است که اتحادیه ناشران و انجمن قلم امریکا داده است. دعوتهای بعدی هم پاریس، ترکیه و جاهای دیگر بدون هیچ مناسبت شخصی و رابطهای بوده. چون من اصلاً اهل محفل رفتن ادبی و غیرادبی نیستم. نه اینکه بد باشد من فرصتش را ندارم گرفتارتر از آنم که بتوانم برای محفل و لابیگری وقت بگذارم؛ نه موردعلاقهام بوده؛ نه وقتش را داشتم. امکانش را نداشتم. شاید داشتم هم اهلش نبودم و استفاده نمیکردم. همین. هرچه بوده مبنایش ادبیات بوده.
بازهم سؤال اولم را تکرار میکنم. اینهمه و بیشتر؟ چطور؟
اینجا پرانتزی بازکنم. شما به یک سری فعالیتهای من اشاره کردید که باهم مرتبط بودند ولی من یک سری کارهای نامرتبط هم با عرصه فرهنگی دارم، من یک زن خانهدار هستم؛ در جلسهای هم که عزیزان نشریه «شهروند» در تورنتو گذاشته بودند اشاره کردم. من از این نظر زن هنرمندی نبودم که در زندگی خودم دست به ساختارزدایی بزنم. شاید نیازش را ندیدم نه اینکه همهچیز خیلی خوب بود. بههرحال انتخاب کردم. بودن با بچههایم و آن نوع زندگی را؛ هرچند در موارد بسیار، آزار دیدم. خیلی چیزهایش را دوست نداشتم ولی بههرحال من یک زن خانهدار بودم بچه و همسر داشتم. پدر و مادرم را پرستاری کردم. گاهی خانواده همسرم را پرستاری کردم. هر زمان برادرهایم نیاز به حمایت داشتند، در کنارشان بودم. بهطورکلی هیچوقت نتوانستم بگویم هنرمندم فقط باید بروم سراغ شعر؛ بنویسم؛ نمایشگاه نقاشی بروم و… اگر این همسایه یا این آشنا هم مشکل دارد به من ربطی ندارد. من باید به هنرم برسم. بحث این نیست که این بداست یا آن خوب است. این ویژگی من است. ممکن است دیگران جور دیگری نگاه کنند. در این مورد داوری نمیکنم که این درست است یا آن. فقط میدانم اگر کسی به من نیاز دارد همسایهای؛ کودکی، غریبهای در حد توانم، خواهم بود. نمیگویم که خودم را قربانی میکنم. اگر بخواهم دست رد به کمکی که میتوانم بکنم بزنم مطمئناً نمیتوانم بنویسم چون ذهنم از آن ماجرا رها نمیشود و از این بابت منتی به کسی ندارم. اینم؛ سعی کردم عوضش کنم نشد. و بیشترین زمان آنجا ازدسترفته و میرود. از این شاخه به آن شاخه پریدهام.گاهی شعر یا قصهای با وضوح کامل در ذهنم بوده، چون بهموقع نوشته نشده و سقط شده؛ و من سقط شدهها را بیشتر دوست داشتم. شاید چون ازدسترفتهاند زیبا شدند و از دست دادنشان در ذهنم ماند و ماند. شاید هم زیباتر بودهاند؛ که بهوضوح آمدهاند و من خسته نوازششان نکردهام. گفتهام حالا بخواب فردا بلند میشوی و مینویسی. فردا هم که بیدار شدم در ذهنم بودهاند منتها توی روزمرگی گم شدهاند. راهشان را کشیده و رفتهاند. من ماندهام و حسرت حضورشان؛ بیهیچ نشانی. از این شبرسندگان چندین مورد هم سالیانی رهایم نکردند. گرچه با وضوح اولیه نبودند ولی سوژه مانده بود تا خودش را به سطح کاغذ برساند ورسانده بود. دیدید آن چیزی که با نوشتن مغایرت داشت روزنامهنگاری نبود. روزنامهنگاری پیوند مشترکی بود. آن مرباپختنها، غذاپختنها، رختشستنها، مهمانداریهای افراطی. البته اگر میشد به جوانی برگردم… اما نهتنها شدنی نیست بلکه توانایی جسمیام کم شده است؛ و اطرافیان هم نیاز به همدلی و پرستاری بیشتر و بیشتر دارند. خیلی از دست دادم. شاید یک دورهای با خودم قهر کرده بودم. فکر میکردم همهچیز برای من تمام شده؛ کسی هم نبود که دستم را بگیرد. به آقای براهنی مدیونم. تنها کسی بود که چشمم را به دریچه جدید وجدی ادبی باز کرد و هدایتم کرد به آن سمت؛ میتوانم بگویم ورودم به عرصه ادبیات جدی با کلاسهای درس او شروع شد. سپاسگزارم.
و پرسش آخر: الآن چه میکنید در دست انتشار چه دارید؟
یک مجموعهقصه دارم. یک جعبه قصه چاپنشده. قصههای اولم کنار رفته بودند. تازگی یکیشان را درآوردم و دارم بازنویسی میکنم. یک مجموعه شعر در دست انتشار دارم. یک کار تحقیقی در مورد «ارسالالمثل در شعر نو فارسی» دارم. مثالهای درس بدیع را همیشه از شعرهای کلاسیک آورده شده. بهطورکلی کتابهای درسی دانشگاهی باعث تأسفاند. در رشته ادبیات فارسی دو واحد دستوپاشکسته ادبیات معاصر داریم که آنهم تا مرز شاملو میرسد. نهایت خیلی لطف کنند شعری از سهراب سپهری میگذارند. به همین دلیل جا دارد ما بیاییم در مورد شعرها و شعرای معاصر کار کنیم. یک «فرهنگ عشاق» بود که با دوست دیگری کار میکردیم. در یک مقطعی من گرفتار بودم. در یک مقطعی ایشان گرفتار بودند. کارهای جمعی همیشه اینگونه است و حالا او پیدایش نیست. همین فعلاً اگر عمر اکتفا کند و به مقصد برسانیم.
خیلی ممنونم از صحبتهای شنیدنیتان.
از شما و بقیه دوستان «هفته» و خوانندگان گرامیتان متشکرم.
نمونههایی از داستانکها
آنیکی
ما دلمان برای هم تنگ شده، با بهانهای ساده نشستهایم کنار دستگاه تلفن. دستهایمان باهم میروند طرف گوشی. بوق اشغال میشنویم. یکی از ما به فکرش میرسد گوشی را بگذارد و به آنیکی فرصت شمارهگیری بدهد. آنیکی هم با همین فکر گوشی را میگذارد. تلفن زنگ نمیزند. از کنار دستگاه بلند میشویم. یکی از ما تمامروز توی زندگی آنیکی سرک میکشد. آنیکی سرکهای اینیکی را میبیند، لبخند میزند و خودش هم توی زندگی آنیکی سرک میکشد و میبیند که آنیکی لبخند میزند. شب تصمیم میگیریم روز بعد، بی بهانه زنگ بزنیم. فردا هر دو مینشینیم کنار دستگاه تلفن. باهم دستهایمان میروند طرف گوشی. بوق اشغال میشنویم. بوق اشغال میشنویم و فکر میکنیم سرانجام روزی یکی از ما مینشیند کنار تلفن. آنیکی گوشی را میگذارد تا وقتی آنیکی شماره را میگیرد، بوق آزاد بشنود. تا اینیکی با اولین زنگ گوشی را بردارد و حال آنیکی و بچههایش را بپرسد. تلفن که زنگ میزند آنیکی از ما هول میشود و حال بچههای نداشتهی اینیکی را میپرسد. از جوابی که اینیکی میدهد، آنیکی میفهمد چه قدر خطوط اشغال بوده است.
نسبت ما یکبهیک
شمار ما به تعداد صندلیهای اتوبوس است. بلیط به دست نشستهایم. راننده که پشت فرمان بنشیند از ترمینال جنوب حرکت میکنیم. تا راننده بیاید، کسی با بلیطی که در دست دارد از پلههای اتوبوس بالا میآید. بلیطی را که در دست دارد نگاه میکند. آرام به سمت یکی از صندلیهای وسط اتوبوس میرود. دستش را روی شانهی مسافر میگذارد و چیزی میگوید. مسافر با تعجب نگاهش میکند و بلیطش را به او نشان میدهد. مسافر دوم بلیط را به مسافر اول برمیگرداند و تند بهطرف در اتوبوس میرود. با راننده و کسی که به نظر میرسد مأمور فروش بلیط است سر میرسد. مأمور وسط اتوبوس میایستد و با صدای بلند میگوید «آقای ایرانمنش؟» دستهای همهی ما بالا میرود. مأمور با حیرت میپرسد «همهی شما ایرانمنشین؟» همه باهم میگوییم «ها، بعله» مأمور مکثی میکند و میگوید «خب؛ آماشاءالله ایرانمنش؟» همهی ما، بهجز مسافری که بلیتش را به مرد نشان داده، با بلند کردن دست بر حضور آماشاءالله ایرانمنش تأکید میکنیم. مأمور و مسافر دوم با نگاهی به هم لبخند میزنند. مأمور بهطرف مسافری که دستش را بالا نبرده میرود. دست بر شانه ش میگذارد. لبخند میزند و میپرسد شما ماشاءالله ایرانمنش نیستید؟» مسافر ابرو بالا میپراند. مأمور دستش را از شانهی مسافر برمیدارد «دوست عزیز! اسم شما؟» مسافر با خونسردی جواب میدهد «حاجماشاءالله ایرانمنش» سرهای همهی ما بهطرف حاج ماشاءالله برمیگردد. مسافر دوم و مأمور بهطرف در اتوبوس میروند. نزدیک در، مأمور آهسته چیزی به مسافر میگوید و پایین میرود. چند دقیقهی بعد مأمور با چهارپایهای چوبی وبالشی برمیگردد. چهارپایه را کنار راننده میگذارد و بالش را روی آن. مأمور دو طرف صورت آماشاءالله ایرانمنش را میبوسد. روی چهارپایه مینشاندش و مقداری پول را که به نظر میرسد بخشی از قیمت بلیط است، توی جیب او میگذارد. هیچ حادثهای در این سفر اتفاق نمیافتد. همهی ما روز بعد در گاراژ میهنتور از اتوبوس پیاده میشویم.
رضا براهنی درباره نوشتههای فرخنده حاجیزاده
ارسال نظرات