داستان کوتاه: حاتم طایی
بچههای عزیز من! وصیت من به شما این است که به منظور بقای خویش در هر کنج و کنار دندانهای خودتان را ...
القصه، کار در این مرحله ختم به خیر شد و راننده نشست پشت فرمان و دوباره حرکت کرد تا به قسمت گمرک ترک برسد. وقتی ترمز دستی را کشید پیاده شد و رفت من همچنان پشت درازکش خوابیده بودم که دیدم آمد در را باز کرد و به من گفت که پیاده شوم. با یک افسر جوان ترک صحبت میکرد و آن افسر سؤالاتی میکرد و در حین صحبت، مدام ماشین را چک میکرد.
بچههای عزیز من! وصیت من به شما این است که به منظور بقای خویش در هر کنج و کنار دندانهای خودتان را ...
هارون که مرد ناز پرورده و لایبالی بود و همیش به پول و دارای خواهرش زندگی شبا روزی را گذشتانده بود؛ ث...
سرانجام در یک روز استثنایی، که گویا خورشید از مغرب طلوع کرده بود و من بیخبر، معجزهای رخ داد که تصو...
من دورهی لیسانس را دانشجوی دانشگاه گیلان بودم. آن زمان مهندسی عمران میخواندم و با اینکه رشتهی مور...
سرتان را درد نیاورم. چهارشنبه عمدتاً به نو کردن گذرواژهها گذشت. به گمانم همین چهارشنبه ظهر بود که ی...
ثریا دختر جوان و محصل پوهنحی روانشناسی پوهنتون کابل با جان و دل قبول کرده بود که رحیمه مادر خودش است...
هدا ناصح بازیگر، شاعر و صداپیشه است. هدا ناصح در بیش از ۳۰ فیلم سینمایی، فیلم تلویزیونی، تئاتر و نما...
در کلبهی تنگ و تاریک مادر تنهای که دارد و ندارش دو اولادش بود، چراغک تیلی سوسو میزد و سایهی جسم ن...
آن روز احتمالاً سهشنبه بود. یعنی یک هفته از حضورم در برابر قاضی دادگاه انقلاب میگذشت. وکیلم، دکتر ...