راهنمای عملی جنگل بوق
نویسنده: رضا جعفری
انتشارات: مهری
سال انتشار: ۲۰۲۱
تعداد صفحات: ۲۲۲
اعتراف میکنم برای درکِ جهانِ هر اثر خلاقهای ابتدا باید کلید درِ اصلی آن اثر را بیابی و راهی مناسب برای گام گذاشتن در آن وادی را. معمولا مسیرهایی متعدد پیش رویت گشوده میشوند، میتوانی در هر یک از آنها گام بگذاری و پیش بروی. بسیار محتمل است در یکی از این بیراههها کم بیاوری و اثر را به کناری بگذاری، اما... اگر مسیری پاکوبشده و درست پیدا کنی و راهی یا دالانی یا غاری کشف کنی که تو را یکراست ببرد به بطن اثر، به درونیترین لایههای آن، حالاتی عاطفی را از سر خواهی گذارند که حاصل لذت کشف و درک احساسات و عواطف مستتر در متناند. عقل و دلت مجموع میشوند و لحظاتی شگرف را تجربه خواهی کرد. چرا که در زندگی روزمره یا با عقل حسابگرت اوضاع و احوالت را میسنجی یا عواطفت بابت تجربههایی شخصی، نظیر سوگ یا وصال برانگیخته میشوند و مجموع شدن این هر دو، در لحظاتی نادر اتفاق میافتد، لحظاتی چنان نادر و کمیاب که اگر کتابی، فیلمی، نقاشیای یا آوایی تو را در یکی از آن لحظهها مبعوث کرد، بسان معجزهای قدردانش باش.
موقع خواندن «راهنمای جامعِ جنگل بوق» کشف و درک چنین لحظاتی، توقعی بیجا نخواهد بود، هر چند اعتراف میکنم نویسنده مسیری دشوار را پیش پای تو مینهد و عناصر قصهاش را طوری میچیند که باید به او اعتماد کنی و تا پایان بخوانی تا کشف کنی گرههای ابتدای قصه را چگونه بگشایی. در واقع علت روایت و ساختار روایی رمان، دیریاباند و همین شاید باعث شود اگر کمحوصله باشی و عجول، نشانههایی را که در جایجای متن کاشته شدهاند، دنبال نکنی و اکتفا کنی به همان لایههای بیرونی و قصههای جذاب و ظاهرا مستقل که رضا جعفری خوب از پسشان برآمده و با عناصری خوشآبورنگ جلایشان داده، عناصری نظیر؛ اقیانوس، جنگل، سفر، برف، ماهیگیری، عشق و زن. داستانها گاهی در هم تنیده شدهاند و به نظر میرسد در ادامۀ یکدیگرند و گاه به دشواری میتوان ارتباطشان را درک کرد. عبارت «اعتراف میکنم» سرآغاز بسیاری از فصلهاست و همچون ترجیعبندی معنادار و پرتعلیق فصلها و داستانهای مختلف را به هم پیوند میزند تا دائم به یادت بیاورد در حال خواندن داستانی واحدی؛ داستانی با راویای غیرقابلاعتماد که در هر فصل، حرفهای فصل پیش را منکر میشود. راویای که کمکم خشمت را برمیانگیزد، راویای که بعید میدانی از صد چاقویی که میسازد، حتی یکیشان دستهای داشته باشد. با این حال به دو علت روایتهای رنگارنگ او را میخوانی و تا پایان همراهیاش میکنی؛ اول اینکه خوب آسمان و ریسمان را به هم میبافد و قصههایی گیرا در آستین دارد که از قضا زبانشان متناسب با زمانشان معاصر یا کهن میشود و همین بیش از پیش راوی یگانۀ قصهها را دستنیافتنی میکند. این مرد کیست که از قایق تفریحی و موتور هارلی دیویدسون و خرید و فروش سهام و درست کردن انواع کوکتل سر در میآورد و همزمان میتواند شبیه بیهقی بنویسد؟ و دوم اینکه ترجیعبند «اعتراف میکنم» به تو میقبولاند که راوی بالاخره، حتی اگر شده در فصل پایانی به چیزی دندانگیر اعتراف خواهد کرد و احتمالا قصدش از این همه قصه ساختن، طفره رفتن از آن اعتراف «هولناک» است، این همه میبافد و میسازد و میسراید تا آن قصۀ اصلی را نگوید. قصهای که درونمایههایش این چند کلمهاند: «زن»، «عشق»، «ایران»، «انقلاب»، «چریک»، «خیانت»، «مرگ»، «فرار» و «اعتراف».
پیشتر که میروی، شامهات تیزتر میشود و در هر فصل میگردی دنبال رد پای واقعیت. واقعیتی که ابتدا در حد کلمه و عبارت و تکجمله خودی نشان میدهد و هر چه به فصول پایانی نزدیکتر میشوی، وضوح بیشتری مییابد تا صفحات آخر که «بیحاشیه، عریان، بیترس و بیداستان» همه چیز ریخته میشود روی دایره. اصلا از ابتدا هم راوی قصد داشت حقیقت را بگوید، از همان اولین جملۀ کتاب و از همان اولین باری که گفت: «اعتراف میکنم»، اما حقیقت چندان سهمگین است که نمیشود به راحتی بر زبانش آورد؛ به راحتی، بیحاشیه، عریان، بیترس و بیداستان. پس در صد لایه داستان و افسانه و خیال و خواب و رویا پنهانش میکند و هر بار فقط اندکی از آن را نشانت میدهد تا وقتی که بالاخره زبانش باز شود و اعتراف کند و آن قصۀ اصلی را برایت تعریف کند، آن قصۀ اصلی یکصفحهای را، آن قصۀ اصلی یکصفحهای را که دربارۀ زنی است که هست و نیست، زنی که در فاصلههای کوتاهِ میان پیدا و پنهان شدنش رنگ عوض میکند و دور میشود و میمیرد و بعد از مرگش بچه میزاید و راوی برای آن بچه که هست و نیست نامه مینویسد، برای آن بچه که پسر است و دختر است نامه مینویسد تا بگوید: «میخواهم از مادرت برایت بگویم. مادرت که چریک بود، مادرت که رویایی داشت، مادرت که جسور بود، مادرت که...» اما هر بار گریز میزند به قصهای دیگر و میرود به عمیقترین رویاها تا آن خردکنندهترین ماجرای دنیا را بازگو نکند. «تا نام مادرت میآید، ذهنم میگریزد، یا به بطری نیمهکاره یا به قصههایی از در و دیوار و اغلب به هر دو.»
اما راوی، قصههایش را از کجا میآورد؟ اگر سیوپنج سال است از ایران گریخته و از ادمونتون سر درآورده، اگر پناهنده است، یا دلال سهام یا پاانداز یا هر چیز دیگری، این همه قصه را از کجا میآورد؟ داستاننویس است؟ نه، اما برای فرار از خاطراتش تاریخ خوانده، عاشق هدایت و خاقانی و بیهقی و صائب و فروغ است و زمان ازدواجش هیچ در بساط نداشته جز دفتری شعر. پس عجیب نیست که موقع غرق شدن در رویاهای شگفتش نثری پخته و کهن دارد. نثری که با فضای اسطورهای رویاها هماهنگ است و بسان حکایتهای کهن آراسته است به انوع استعاره و مجاز و کنایه و تشخیص. رویاهای چهارگانۀ رمان «راهنمای جامعِ جنگل بوق» نقشی مهم در ساختار روایی آن ایفا میکنند و از نظر حجم هم تقریبا نیمی از صفحات کتاب را به خود اختصاص میدهند؛ چهار حکایت بلند که میتوان آنها را حکایتهایی مستقل در نظر گرفت اما به واقع معنایشان در کنار هم و البته در کنار باقی فصلهای رمان کامل میشود و همچون چهار ستون استوار استخوانبندی اصلی رمان را شکل میدهند. این چهار رویا که با نام فصلهای سال نامگذاری شدهاند، اشتراکات زیادی، هم در عناصر و جزییات و هم در درونمایه و مضمون با یکدیگر دارند؛ درونمایۀ جاودانگی و بیمرگی، سفر، جستجو، آرزو، گریز و زن در کنار موتیفهایی تکرارشونده همچون کلمۀ ماه در نامهای «ماهی» و «ماهتاب» و «ماهور» و «ماهان» باعث میشوند تا ساده از کنارشان نگذری و تامل کنی تا بیشتر دریابیشان. راوی در همۀ این رویاها خاموش و بیزبان است و تقلا میکند راهی بیابد برای بیدار شدن و بیرون زدن از وضعیتهایی که گرفتارشان شده. رویاها به خاطر سرشار بودن از نماد و چندلایه بودنشان، به معماهایی میمانند که پاسخشان هم به رویابین یعنی راوی مربوط است، هم به نویسنده و ناخودآگاه ذهن او و ناخودآگاه متنش و مبحثی شیرین برای خوانش روانکاوانۀ این رمان فراهم میکند، در جایی دیگر و یادداشتی دیگر.
فصلهای کوتاه رمان (۲۱ فصل دیگر) ترکیبی از قصههای ساختگی و تخیل راویاند با تجارب زیستۀ او و البته حقیقتی که اندکاندک و بااحتیاط بر تو آشکار میشود. نثر این فصلها ساده و امروزی است و عناصر و تصاویری از دنیای فیلمها و تبلیغات تلویزیونی بهانههایی ساختهاند برای قصههای که راوی سر هم کرده تا هم سر تو را گرم کند و هم خودش شانه خالی کند از آن اعتراف.
ادبیات که سرمایۀ جوانی راوی است، چهار فصل کهن را ساخته و تماشای بیوقفۀ کانالهای مجانی تلویزیون، بیستویک فصل دیگر را و... و همۀ اینها نوشته شده و گفته شده تا راوی نگوید، آن حقیقت را، آن خردکنندهترین ماجرای دنیا را، تا اعتراف نکند. همۀ اینها حلقهای ساختهاند دور تا دور یک تهی بزرگ، دور تا دور غیابی که با نیستیاش ساختار حلقهوار رمان را رقم زده؛ زنی که همه چیز دربارۀ اوست و او خود میان ما نیست.
ارسال نظرات