وقتی چمدان بستم... چمدان بستم؟ و ترک دیار کردم... ترک دیار کردم؟ وقتی فرود آمدم در سرزمینی سرد و پهناور و شگفت، گمان نمیکردم اقبالم این همه بلند باشد که هنوز نرسیده، هنوز سرما را به جان نخریده، هنوز غم غربت را نچشیده، شال و کلاه کنم و برگردم. برگشتم؟ برگشتم به سرزمینی که بیشناسنامه و بیگذرنامه تو را به شهروندیاش میپذیرد و به محض اینکه شهروندش میشوی، انگار که معجزهای رخ داده، غم تنهایی از دلت زدوده میشود و با همهی ساکنانش خویشاوند میشوی.
من در این سرزمین، با خسرو شمیرانی و نیاز سلیمی و مهران راد و مهدی گنجوی و محسن خیمهدوز خویشاوند شدم و آنقدر خوشاقبال بودم که به ماه نکشیده، سرپناهی یافتم، سرپناهی که در آن همزمان مهمانم و میزبان.
با خویشانم به این سرپناه سر و سامان دادهایم و هر کداممان عهدهدار گوشهای شدهایم؛ یکیمان شعر آماده میکند، یکی قصهی کهن میگوید، یکی از سینما مینویسد، یکی کتابهای تازه را معرفی میکند، یکی از هنر و ادبیات کانادا مینویسد و یکیمان که از همه خوشمشربتر است، عهدهدار بخش طنز شده.
طول کشید تا سرپناه آماده شود برای مهمانداری. هنوز هم کار دارد؛ اینجا و آنجایش رنگ و نقاشی میخواهد، فرش و پشتی لازم دارد، چند صندلی چوبی میخواهیم برای بالکن، و گلدانهای زیادی که راهپله و هال و تراس و حیاط را پر کنند. علیالحساب چای و سماورمان برقرار است در هفتهی فرهنگ و ادب که خانهای است در دل هفته. آدرسی سرراست دارد و راحت پیدایش خواهید کرد. چشمانتظاریم.
راستی... دست خالی نیایید؛ با شعری، قصهای، کلامی چشممان را روشن کنید.
ارسال نظرات