شکوفه تازه عروس، رختخوابش سرد بود. شوهرش جوان چون شاخ شمشاد، خودش تن و بدن کشیده چون کهر به کوهستان. اما رختخوابشان سرد بود. شکوفه تا میآمد نفسش عمیق شود گُر بگیرد، مردش از روش کنار میرفت. شکوفه هی میکرد تا مرد را باز به خود بکشد اما بازوهاش بیتکلیف، آغوشش از او خالی میشد. شوهرش اما هر شب از او کام میگرفت. لحظاتی کوتاه روی شکوفه پر و بال میزد، شکو شکو میگفت و در اوج، فرودی کوتاه و آهی سست و ناگهان زمهریر. شکوفه آن لحظهی کوتاه را در خود میکشید، با شتاب در بند بند تنش میدواند و تشنهی آنی دیگر، تشنهی فرودی دیگر، هنوز مردش را به خود میکشید که دیگر مرد میغلتید و تا شکوفه به سقف مات شود، شوهرش بافهای از موی او را به نوازش در چنگ میگرفت، نفسش به شماره میافتاد و خُرخُر میکرد.
روز بعد شکوفه همانطور که کارهای خانه را میکرد، سرش منگ بود. مدام آن لحظهی نارسِ اوج را در خیال زنده میکرد. جاهایی را که گردگیری کرده بود باز محکمتر دستمال میکشید. روتختی را هی از این سر میکشید، باز از آن سر میکشید، چینهاش را صاف میکرد. شیر آب را باز میگذاشت تا کتری را آب کند، آب شرشر بیرون از زمان، کتری سر میرفت. شکوفه تمام روز درگیر آن لحظهی کوتاه اوج بود تا آن لحظه را در خیال کش دهد و خیال را با قوسی کشیده به تن تاب دهد، چون پیچک به خود بپیچد و منتظر شب بماند تا شاید آن لحظه، آنی دیگر بپاید.
دخترشان،جوانه، سهساله شده بود. و هنوز شکوفه در حسرت آنی دیگر، چشمهاش به سقف میماند. شوهرش به روی خودش نمیآورد. گاهی به خندهخنده میگفت: «نمیدانم چطور میشوم عزیزم، دستم به پوستت که میخورد اینطور میشوم.»
شکوفه با خودش جنگ داشت، دلش راضی نمیشد به روی همسرش بیاورد. فکر میکرد غرورش میشکند. فکر میکرد مثل این است که به کسی که پا ندارد بگوید بدو. اینکه خودخوری میکرد، خاموش میماند. گاهی که با دخترخاله یا دوستهای همسن و سال دور هم جمع میشدند، آنها که سر صحبت را باز میکردند که مثلا هفتهای چند بار یا بعضیها لاف میزدند مثلا شبی دو بار، شکوفه با دخترخاله درد دل کرده بود. دخترخاله هم به خالهخانم گفته بود. خالهخانم، چهلمغز درست کرده بود و یادش داده بود که چطور به شوهرش برسد.
شکوفه معجون چهلمغز را روی میز صبحانه کنار عسل گذاشت، خندید و تعارف شوهرش کرد. شوهرش اخم کرد. شکوفه خجالت کشید دلش میخواست زمین دهان باز کند. همانشب، شوهرش پشت کرد و خوابید. شکوفه از پشت بغلش کرد، بوسیدش و تو پشتش هقهق گریه کرد.
شوهرش بعد از چند روز اخمش یادش رفت، صبحها از آن معجون میخورد و باز شببهشب روی شکوفه پر و بالی کوتاه میزد و خندهخنده میگفت: «عزیزم به خاطر پوست توست. دستم به پوستت که میخورد بیطاقت میشوم.»
شبها، بعد از اینکه شوهرش میخوابید و خروپف میکرد، شکوفه آهسته بافهی موهاش را از لای انگشتهای او درمیآورد، میرفت تو اتاق نشیمن، کنار پنجره مینشست، به شب نگاه میکرد. بیسروصدا گوشی میگذاشت، زانوهاش را بغل میگرفت، موسیقی گوش میکرد. یک شب آخرِ یکی از نوارها، آهنگ تند شد. شکوفه همانطور که تو خودش مچاله بود، کشوقوسی به تنش داد، بلند شد، رقصید. رقصش را تو جام پنجره نگاه کرد و خندید. هی رقصید و تنهایی خندید. موهای پرپشت بلندش روی سر و سینهی لختش مثل مار میلغزید، پخش میشد تو صورتش. نفسنفس میزد. داغ میشد. عرق میکرد. ملتهب میرقصید. دیوانهوار میرقصید.
روزها منگ بود. سرش خواب میرفت. تنش تشنه بود. میرفت خرید، دستهی تربچه تو دستش مات میماند. سبزیفروش صداش میکرد، سر به سرش میگذاشت. شکوفه خوشش میآمد، خندههاش کش میآمد. توی راه آشنا میدید، میایستاد به حرف زدن. خوشش میآمد با مردها چشم تو چشم کُند. توی مهمانیها دیگر دست خودش نبود انگار با پاهای لرزان لبهی پرتگاهی ایستاده بود که فقط باید یکی سفت بغلش میگرفت. شوهرش معمولا سرش به ورقبازی گرم بود اما اگر یک وقت چشمش میافتاد و میدید، اخم میکرد.
شکوفه در نظر اول، همینطور که نگاهش میکردی خوشگل نبود، اما همه بیاختیار تو صورتش مکث میکردند، خوب نگاهش میکردند. شاید همه بهطور غریزی از هماهنگیِ جای شکستگی در ابروی چپ و تابی که گاهبهگاه توی چشم راستش بود و نبود و گیرایی خاصی ایجاد میکرد، جذبش میشدند. موهای بلند تابدار و اندام کشیدهی تشنهاش، خواستنیاش میکرد و هر مردی که با او چشم تو چشم میشد، در خیال با او به خلوت میرفت.
یک روز خرید کرده بود، کیسهها سنگین بودند، آپارتمانشان طبقهی سوم بود، از پلهها میرفت بالا، دخترش جلوتر میرفت. چشمش به جوانه بود، یک لحظه پاش لغزید پسپسکی رفت. مردی از پلهها داشت میآمد بالا. نیرویی از پس و شتابی از پشت، شکوفه را در آغوش مرد قرار داد. مرد شکوفه را بغل گرفت، در خود فشرد. صورت مرد در بافهی سنگین موهای شکوفه که همیشه از زیر روسری بیرون میزد، فرو رفت. مرد نفسهای عمیق کشید، شکوفه رها کرد خود را. خود را به حرارت نفسهای مرد سپرد. مرد صمیمانهتر فشرد. استخوانهای شکوفه به پاسخ این فشار دلخواه به فریاد درآمد. جوانه رسید به پاگرد دم در. شکوفه خود را از مرد، وا کند. مرد کیسهها را گرفت گذاشت کنار در. شکوفه تشکر کرد. مرد انگار چیزی جا گذاشته باشد، پا به پا کرد. جوانه دست مادرش را کشید. مرد، همسایهی طبقهی چهارم بود. شکوفه گاهی میدیدشان با زن و بچههایش.
بعد از آن روز، شکوفه همانطور که شبها مینشست کنار پنجره به شب نگاه میکرد، استخوانهاش به فریاد درمیآمد. به یاد آن فشار دلخواه، خیره به سیاهیِ شب، خودش را بغل میکرد، تا کمکم ماه از پشت پنجره میآمد به تماشا. بعد بافهی موهاش را باز میکرد، تنش آهنگ همآغوشی میگرفت، مهرههای کمرش روی هم میرمبید، پا میشد، میرقصید. دستهاش چرخان، پاهاش انگار روی گُل آتش دواندوان، موج میافتاد تو تنش، میرقصید. دیوانهوار میرقصید.
روزها، ماهها، فصلها، از این سال تا سال بعد میگذشت. شکوفه خودخوری میکرد. گاهی برادرش میکشیدش کناری، میپرسید: «شکوفه چته؟ چیزیته؟» به برادرش چه میتوانست بگوید؟ با اینکه با هم ندار و صمیمی بودند رویش نمیشد بگوید. شکوفه حتی به خودش، شهامت نداشت واضح بگوید که چهاش است. عقلش به جایی نمیرسید. مدام سرش خواب میرفت. نمیفهمید دورش چه میگذرد. گرانی، خفقان، بیماریِ مادرش، جنگِ جنوب، سیلِ شمال، شکوفه بیتفاوت بود. دلش میخواست اصلا دنیا از جاش کنده شود. بزرگ شدن جوانه را حس نمیکرد. به خودش میآمد که با دخترک هیچ حرف نمیزند. گاهی که سرش منگِمنگ بود اگر بچه پی حرف نمیرفت میزد او را. جوانه بچهای ساکت و گوشهگیر بود. خودش بود و عروسکهاش. اما شبها چشم به راه باباش بود. باباش بازیش میداد و شنگول و منگول براش میگفت.
گاهی شوهرش میرفت مسافرت یا خودش با خانوادهش میرفتند جایی. شکوفه میدید شبها اینطور راحت است. هی نباید در گلو خفه، در سینه خاموش پرپر بزند، استغاثه کند برای آنی دیگر. میرفت تو فکر طلاق. سرش بیشتر خواب میرفت، فکر میکرد مثلا تو دادگاه به قاضی چه بگوید؟ به پدر و مادرش چه بگوید؟
وقتی شوهرش از مسافرت برمیگشت، جوانه به گردنش آویزان میشد، بابایی بابایی میکرد. این کیه تاپ تاپ میکنه ... منم منم بزک زنگوله پا... باباش غلغلکی بود، دست میکرد زیر پیراهن باباش، غلغلک میداد. دوتایی ریسه میرفتند. شکوفه منگ نگاهشان میکرد... کی برده شنگول منو... کی خورده منگول منو ...
اوایل مهاجرت، شکوفه برای فراگیریِ زبان در کالجی ثبتنام کرد. اولین روز کالج خوب یادش ماند. تو کلاس یکی یک برگه گذاشته بودند جلوی همه. شاگردهای کلاس، رنگ و وارنگ، سیاه و زرد و سرخ و سفید. با کلاه، بی کلاه، با سربند، بی سربند با گیره با سنجاقهای اجق وجق، موهای تیغ تیغ نارنجی، شهرفرنگ. شکوفه خوشش میآمد میان آن همه رنگ، یک جور گرما داشت میان آن جمع نشستن. دلش میخواست موهاش را مثل سیاهپوستها چهلگیس ببافد. از ایران که آمده بود تا مدتها جلوی شیشههای قدی میایستاد خودش را تماشا میکرد. موهاش را دسته میکرد اینور آنور تاب میداد، درجا میچرخید خودش را نگاه میکرد. باد که میافتاد تو موهاش کیف میکرد.
شکوفه ماتش برده بود به نوشتهی روی برگه. نوشته بود: «اگر از موضوعی رنج میبرید، اگر مورد توهین و آزار قرار گرفتهاید، به اتاق فلان رجوع نمایید.» یادش نیست که چقدر طول کشید، شاید هم یا در زنگ تفریح بود که جلوی مشاور به خودش آمد. «اگر از موضوعی رنج میبرید» تو سرش میچرخید، تلخ میگریست و هقهقش بند نمیآمد. مشاور شانههایش را نگه داشته بود، تند تند میپرسید: «شوهرت بدرفتاری میکند؟ کتک میخوری؟ آیا تو را محدود و تهدید میکند؟» شکوفه میان هقهق میگفت: «نه نه نه...» مشاور، مترجم خواسته بود، فکر میکرد شکوفه نمیتواند حرفش را بزند. اما واقعا شکوفه مانده بود چه بگوید. سالها بود سرش خواب میرفت، تنش تشنه بود اما نمیتوانست دردش را در جملهای، چه به فارسی چه به انگلیسی به زبان آورد.
اغلب وقتی سرش خواب میرفت و منگ بود، خودش را در آغوش کارمند بانک یا کتابفروش محل که با هم گپ و گفتی هم داشتند مجسم میکرد، همانطور که آنها چشم تو چشم باهاش حرف میزدند، شکوفه نمیتوانست و نمیدانست که چگونه فاصلهی از چشم تو چشم تا آغوش و بعد تا رختخواب را پُر کند تا خودش را به آن آنی دیگر برساند. بارها وقتی با مردی چشم تو چشم بود، تا عمق جانش حس میکرد که مرد از آغوش هم گذشته و در رختخواب است، در حالی که از نگاه شهوانیِ مرد لذت غریبی میبرد، اما خودش در تخیلش، در تواناییاش نمیگنجید که این فاصله را چطور پر کند و از این جا به آنجا برسد. برداشت و حسش این بود که در واقع رسیدنی درکار نخواهد بود بلکه باید پرید و جهید و سرعت حیوانات را داشت که با ترفندی این فاصلهها را پر میکنند و روی کول هم سوار میشوند. بعد میدید وقتی رسیدنی در کار نیست، بی آنکه فاصلهها پر شود، بعد از کیف کردن و گفتن خب که چی؟ خب که چی؟ آدم نمیداند چطوری برای خودش دروغ سرهم سوار کند. این بود که همیشه تنش تشنه بود، مدام سرش خواب میرفت. منگ میشد نمیفهمید دورش چه میگذرد. تمرکزش را از دست میداد. میرفت کلاس و برمیگشت هیچی یادش نمیماند. داشت انگلیسی میخواند مهاجرتشان پذیرفته شده بود. خانوادهی همسرش همه در تورنتو زندگی میکردند. خوشحال بود، فکر میکرد آنجا یکطوری به همسرش بگوید که برود دکتر شاید دوا درمانی باشد. همانوقت یکهو دلش هری میریخت پایین. با خود میگفت اگر طبیعتش اینطور باشد چی؟ مثل چشم خودش که تاب برمیداشت و دست خودش و دست هیچکس نبود. دلش میخواست درس بخواند، حرفهای یاد بگیرد. اما گیج بود نمیتوانست برای آیندهاش برنامهای بریزد. همین که بلند میشد میرفت خرید و دستی به خانه میکشید و غذایی درست میکرد میدید دیگر توانش ته کشیده. گاه که داشت کمد جوانه را مرتب میکرد، میدید یادش نیست این پیراهن را کِی برای او خریده؟ عید امسال؟ اصلا جوانه کی اینقدری شده؟ یاد نگاه جوانه میافتاد همانجا زانوهاش تا میشد، پای کمد مینشست. وقتی او را میزد جوانه هیچوقت گریه نمیکرد، وحشتزده مادرش را نگاه میکرد، لب پایینش میلرزید و در حال گریز، خود را با شتاب بیشتر در بغل شکوفه میانداخت. شکوفه شَرَق میزد تو صورت خودش، تند تند میزد پشت دستش میگفت: «دستم بشکنه!» و منتظر بود که آخر هفته شود جورواجور لباس تن جوانه کند، به موهای منگولمنگولش که به موهای خودش رفته بود، رنگ وارنگ روبان ببندد، پیراهن و شلوار شوهرش را با هم جور کند، سهتایی بروند مهمانی. شوهرش پوکرباز قهاری بود، وقتی ذهن همه را میخواند و پشت سر هم میبُرد و رو هوا برای خودش ریز دست میزد، و صدای جیغ و خندهی جوانه که با بچهها بلند میشد، شکوفه دلش از شادی میلرزید و چشمش تاب برمیداشت.
شکوفه وقتی هیجانزده میشد، در حالت اندوه شدید یا شادیِ بیش از حد، انگار روحش دیگر تحمل این جسم خاکی را نداشت. خود به خود، یک چشم در حدقه میچرخید و میبُرید از این جسم، از این دنیا، از آن لحظه و خیره میشد به لایتناهی تا با ایجاد وقفهای، سنگینیِ بار اندوه یا سرشاری آن لحظه را برخود هموار کند.
هر وقت جوانه را میزد، دم به گریه منتظر بود آخر هفته شود سه تایی بروند رستوران. بروند فانفار. و وقتی جوانه و باباییاش سوار اسب و فیل شدهاند و دارند کیف دنیا را میکنند، شکوفه دلش بلرزد، چشمش تاب بردارد، مات شود به جانبی دیگر.
یک سال و اندی بعد از مهاجرت، آخر تابستان شکوفه و دخترش، همراه مسئولان کالج و دیگر دانشجوها برای پشتیبانیِ مالی و شرکت در جشنوارهی کولیها کنار دریا رفتند و چادر زدند. توی راه، تو اتوبوس، یکی از استادها که بافتن مو را از دوستدخترش تازه یاد گرفته بود، موهای جوانه و شکوفه را چهلگیس بافت و لابهلاش مهرههای آبی و قرمز رد کرد. شکوفه در آن جمع، لحظه به لحظه احساس راحتی میکرد و همینطور که استاد، موهایش را میبافت، گرفتگیِ عضلاتش مثل یک قولنج مزمن، نرم نرم باز میشد. میدید استاد با صندل، با شلوار کوتاه، میان دانشجوها نشسته و همه هم جان یا جاناتان صداش میکنند.
جوانه با بچهها گرم گرفته بود. ذوق میکرد سرش را تکانتکان میداد، مهرههای رنگی روی هم میسایید و صدا میداد. شکوفه میدید دخترش دارد بزرگ میشود، میدید از بس سالها سرش منگ بوده بین خودش با دخترک، بین خودش با زندگیاش، انگار دیواری سنگی است. در حالیکه پابرهنه روی ماسهها ایستاده بود، و با هر موجی زیر پاش خالی میشد، با نگاه جوانه را دنبال میکرد و از خلاء میان خودش و دخترش، وحشت کرده بود. وقت و بیوقت جوانه را صدا میکرد و او را به سینهی خود میفشرد.
وقت غذا روی میزها و نیمکتها دیگر جا نبود. همهجور غذا بود با بوبرنگهای جورواجور؛ غذاهای هندی، چینی، یونانی، ایتالیایی. شکوفه کوکوسبزی برده بود. استاد، گیاهخواربود همهی کوکوها را خورد. تو لیوانهای کاغذی شراب میخوردند و گرم میشدند. اول از چگونگیِ غذاها حرف بود بعد از جد و آباد هم پرسیدند. اگر خوب گوش میکردی، نمیتوانستی بگویی کی کجایی است. زیرا مثلا دوستدختر استاد، هندیالاصل بود اما در کنیا به دنیا آمده بود و به اصرار خود را آفریقایی میدانست. چون در کُشت و کُشتاری در کشمیر، اجدادش جانشان به لب رسیده و کوچ کرده بودند به آفریقا و در کشتارهای بعدی در آفریقا، پدر و مادرش فرار کرده بودند به کانادا. شکوفه قاطی میکرد، پیش خود میگفت خب هند که بهتر از آفریقاست. آنکه شراب پخش میکرد زادگاهش آلمان بود اما خود را لهستانی میدانست چون در درگیریها و بازجوییها جانشان به لبشان رسیده بود و همراه پدربزرگ و مادربزرگش فرار کرده بودند به لهستان و آنجا زندگی تشکیل داده بودند. البته باز از طرف مادرش نصف ایرلندی بود، نصف فرانسوی. چون مادرش هم در جنگهای خیابانی، جانش به لب رسیده بود از ایرلند کوچ کرده بود به فرانسه. دوستدخترِ همانکه شراب پخش میکرد، سیاهپوست بود ولی چهرهاش مثل چینیها بود. اهل جزیرهای در کارائیب، که بر اثر آتشفشان آن جزیره دیگر وجود ندارد و حالا بقیهی اقوامش در ترینیداد هستند. شکوفه اصلا اسم ترینیداد به گوشش نخورده بود. بعضیها هم، ایران و عراق را با هم اشتباه یا یکی میگرفتند و ابراز خوشحالی میکردند که حالا شکوفه و جوانه در عراق نیستند. وضعیت چشمبادامیها پاک گیجکننده بود، چون چینیهایی بودند که از فشار و خفقان فرار کرده بودند به کره و نسل بعدی در کره به دنیا آمده بودند و حالا به کانادا مهاجرت کرده بودند. هر چه بیشتر به زادگاه و گذشته میرفتند، بیشتر گم و گور میشدند.
در پناه و امنیت این غریب بودگیِ همگانی، احوال خوشی به شکوفه دست داد؛ حس سبک فراموشی، عدم تعلق به هیچکجا، گرمیِ شراب، صدای موج، صدای خنده، و یکهو ندانستند کِی شب شد. حین گفتگو که گاه سر نژادپرستی و زادگاه، بحث جدیتر میشد، هیچ رگی به گردن کلفت نشد، هیچ صدایی بالا نرفت. شاید به علت حسی مشترک و محدودیتهای زبانی، همه با صبر و ظرفیتی قوامیافته به هم فرصت میدادند تا حرف خود را بزنند، تا گفتگو درگیرد و در این گفتگوها، از پس و پشت نژادها و قارهها، با یکدیگر احساس نزدیکی و صمیمیت میکردند.
در این حال و هوا بود، یا گرمیِ شراب بود، یا در روند این گفتگوها بود، یا اینکه همهی اینها بهانه شد و یک چیزی انگار از قبل داشته میآمده تو حلق آدم بالا بالاتر مثل جان کندن، شکوفه تلنگری کیف آور، تقهای تکاندهنده در خود احساس کرد. بین شکوفه با خودخوریهاش، بین شکوفه با برداشتهایش از دنیا، فاصله افتاد. و در این فاصلهگذاری، حس خوشش به کیفیتی پویا در او تبدیل شد.
صدای موج، صدای خنده، صدای بچهها، جیغ مرغهای دریایی، همهمه، گر کشیدن آتش، صدای پا، گردآمدن، نزدیک شدن، گرد برگرد آتش حلقه زدن. دورتر آتش کولیها هم شعلهور شد. از دور صدای آکاردئون همراه با داریه زنگی، روی صدای موج افتاد. زنگ داریه که شب را شکافت، شکوفه مهرههای کمرش روی هم رمبید، قوسی کشیده به تنش داد، بلند شد دور خودش چرخی زد و رقصید. مثل مار نرم و موزون به خود پیچید و تابید و حلقهی دور آتش را افسون خود کرد. چون آتش بیپروا زبانه میکشید، چون موج از خود سربر میآورد، میرقصید. از این آن به آنی دیگر، دیوانهوار میرقصید. از این آن به آنی دیگر، حلقه به دورش تنگتر. آزموده، گویِ خود، چوگان خود، میدان خود، میرفت برقانون خویش. دست در گردن خود آویخته، کمر به میان گرفته، حلقه به دورش تنگتر، دستهاش در شش جهت چرخان، پاها به زمین بیقرار، حلقه به دورش تنگتر، موج میداد، شور میگرفت. از خود بیخود با خاک میآمیخت، از باد پیشی میگرفت، از آتش میگذشت.
روز بعد استاد و مدیر اجراییِ جشنواره با چندتایی از دانشجوهای هنرهای دراماتیک، همراه با تشویق و تحسین دربارهی اسم رقص و سابقهی فرهنگیِ آن از شکوفه سوال کردند. شکوفه چشمش تاب برداشت. استاد بیشتر جویا شد، شکوفه زد زیر گریه. بیشتر اشک شوق بود تا شکست بغض. همانطور که با یک چشم با استاد چشم تو چشم بود، با خجالت، با خندههای ریز و دست و پا زدن میان جملههای بی سر و ته، و با آن چشم دیگر خیره به جانبی دیگر، تلاش میکرد از شبهایی که ماه میآمد به تماشا، بگوید.
با حضور کولیها، دنیای رنگ، تنوع لهجه و رقص و موسیقی دو چندان شد. جوانه با بچهها بدو وادو میکرد و همچین روان انگلیسی حرف میزد، شکوفه حیران مانده بود. هیچوقت او را آنقدر بانشاط ندیده بود. با آگوستینو، یکی از پسرکهای کولی دوست جان جانی شده بودند. آگوستینو بدو بدو آمد گفت: «مادرم میگوید بیایید به کاروان ما.»
کاروان مثل یک آپارتمان نقلی بود روی چهارتا چرخ. زن داشت سوسیس سرخ میکرد. مرد آمد جلو سلام و خوشامد گفت. دندانهاش سیاه بود. موهاش بلند و چرپ، دم اسبی کرده بود. عرقگیر رکابیاش داشت از تنش میافتاد. موهای زیر بغلش زرد بود. شکوفه دلش آشوب شد. بعد زن آمد جلو. آبجو تعارف کرد. خندید، جوانه را نشان داد گفت: «چه دختری! من چهار تا پسر دارم.» مرد گفت: «این آخری مال منه.» زن غشغش خندید گفت: «همه بندهی خدا هستند.» زن چاق بود با سینههای درشت. سینهبند هم نبسته بود. دستهایش را با فاصله از خود نگه میداشت، چون سینههاش هی یله میشد اینور آنور. دستاری زنگاریرنگ سرش بود با شرابههای پولکدار. زن وقتی میخندید، شادی و پولک و زنگار تو هوا پخش میشد. آنها از شکوفه پرسیدند:«کجایی هستی؟» هر چه شکوفه توضیح داد که ایران کجاست آنها درست نفهمیدند. وقتی هم که توضیح دادند اجداشان قومی به نام روما، اسپانیایی بودهاند و بعدها به خاطر شدت جنگهای محلی به ایتالیا و بعد به کانادا کوچ کردهاند، اما به اصرار میگفتند: «ما رومایی هستیم.» و بالاخره شکوفه نفهمید کجا به کجا شد. حالا هم در جشنوارهها هر فصلی را در کشوری میگذرانند تا رقص و آواز کولیها را زنده نگه دارند. با انگلیسیِ دست و پا شکسته و بیشتر با حرکات دست و تکرار کلمات با صدای بلندتر، حرف حالیِ هم میکردند. شکوفه از خودش خندهاش گرفته بود که پا به پای آنها، با ادا و اطوار حرف میزد. مرد آبجوی دوم را برای شکوفه باز کرد نشست نزدیکتر. گفت: «شما بودی دیشب میرقصیدی؟» جوانه و آگوستینو دستهای هم را گرفته، جلوی مرد ایستاده بودند. جوانه یک قدم آمد جلوتر گفت: «آره مامان من بود میرقصید.» زن سوسیسها را لقمه میگرفت، دور میگرداند. شکوفه آشوب دلش خوابید، اشتهاش باز شد، شام خوردند با جوانه شب همانجا خوابیدند. صبح که پا شد دید آگوستینو آمده اریب کنارشان خوابیده، بافهی موهای جوانه تو چنگش است. دید زن پا شده دارد جلوی آینه، دستار زنگاری دور سرمیگرداند. دید مرد دارد قهوه درست میکند. چشمش افتاد به آکوردئون. چشمش افتاد به داریه زنگی. دید دلش نمیخواهد برگردد. دید دیگر برنمیگردد. دید دلش میخواهد میان این چهارچرخهی روان، ساکن بماند. دید دلش میخواهد دستار دور سر بپیچد، برای کولیها برقصد.
ارسال نظرات