حکایتِ آقای شهبازی و ما که نمیدانستیم چهمان است…
علیرضا پسر هفدهساله سردار که قد کشیده و ریش و سبیل تازه درآمدهاش قیافه او را از بچگی بیرون آورده بود، در آستانه در اتاق ایستاده و به حرکات بابا چشم دوخته بود که چطور خود را مسلح به باتوم و اسلحههائی میکرد تا به جان مردم بیافتد
کودکی که در کوچهی ما به دنیا آمد یک خالقهوهای یا یک چیزی شبیه یک ماهگرفتگی روی کتف چپش داشت، الب...