نویسنده: ای. اس. بایات A. S. Byatt
مترجم: مریم حسینی
نقد داستان:
داستان کوتاه روح ماه جولای اثر ای. اس. بایات از لحاظ ژانر در دسته داستانهای ارواح تجزیه و تحلیل میشود. قالب تئوریک داستان تئوری تسخیرشدگی ژاک دریدا و همچنین تئوریهای لاکان و فروید را دربر میگیرد. همچنین رویکردهای فلسفی و روانشناسی به درک مفهوم داستان و تعمق در مفهوم شاعرانه آن کمک میکنند. روح برای یک فرد خارجی (شخصیت اصلی داستان) ظاهر شود که با او هیچ سابقه مشترک شخصی ندارد و ایموجن، مادر فرزند از دست رفته آرزو میکند که بتواند روح را ببیند. این نیاز او نه از روی نیاز مازوخیستی برای ترسیدن است و نه کنجکاوی سیریناپذیری که موجب میگردد شخصیتها با چیزهای عجیب و غریب مواجه شوند، بلکه فقط نیازی است که از حس عمیق از دست دادن، از عدم توانایی سوگواری در مرگ فرزند و آرزوی دیدار دوباره او ناشی میشود. ظاهر شدن شبح معمولاً نمادی از وحشت پنهان گذشته، بیعدالتیها و جنایات بدون مجازات است و شخصیتها پس از مواجهه با شبح، معمولاً ترس، انزجار و همچنین انگیزهای متمایز برای انتقام را ابراز میکنند. در حالی که در این داستان ایموجن و شخصیت اصلی داستان هر دو پسر را دوست دارند و تمایل دارند با او اوقاتی را سپری کنند. بنابراین حضور شبح کاملاً طبیعی است و سعی ندارد رعب و وحشت ایجاد کند. به نظر میرسد که شبح پسر میخواهد وضعیت خانوادگی را که در اثر مرگ او ویران شده است به حالت طبیعیاش بازگرداند و به نظر میرسد وضعیت فعلی شروع به پیروی از برخی از همان اصول زندگی خانوادگی قدیمی او کرده باشد. این را میتوان از دیالوگهای به کار برده شده توسط قهرمان داستان دریافت وقتی که حرفهاای نوئل، شوهر ایموجن را تکرار میکند بدینوسیله تلاش میکند نقش همسر و پدر را ایفا کند. او با انجام این کار، در انتظار تولد دوباره، با تمایل به تولد دوباره، شبح، پیشرفت خطی زمان را مختل میکند، کاری که فقط اشباح توانایی آن را دارند. از آنجا که این شبح به گذشته تعلق دارد، بازگرداندن نظم گذشته غیرممکن است، زیرا هرگز نمیتوان گذشته را به طور کامل در زمان حال حاضر کرد. همانطور که دریدا میگوید: «سن که جزئی از گذشته است در واقع از هر لحاظ شبیه ساختار یک متن است… بنابراین سن ارزش خوانا بودن و کارایی یک مدل را حفظ میکند و در نتیجه زمان خط یا خط زمان را مختل میسازد. Citation: Grafova, O. I., & Senchuk, A. V. (2020). AS BYATT’S THE JULY GHOST AS A GHOST STORY. Редакционная коллегия, 22. |
چند روز بعد، شب هنگام پسرک را دید که کنار پاگرد میدوید، چیزی شبیه لباس خواب، لباس حولهای، یا لباس خانه به تن داشت. وقتی این موضوع را به خانم صاحبخانه اطلاع داد او با اطمینان گفت: «لباس خوابش، همان لباس خواب نوی او با سر آستینهای سفید. درست است…و یقه کشی سفید؟» حرف او را تأیید کرد در حالی که مینگریست او گریه میکند. حالا زودترتر به گریه میافتاد- برایش سخت بود که تشویش و آزردگی خاطر او را تحمل کند. اما نمیتوانست زیر قول خود بزند و هرگاه پسرک را میدید به او نگوید. این نوعی اجبار و دستور غیر عادی از جانب فرمانروایی ناشناس بود.
آنها درباره لباسهای پسرک بحث کردند. پس چطور است که روح اگر وجود داشته باشد، در لباسهای بلند و سوخته، کهنه و پاره ظاهر میشود؟ با هم موافق بودند که میتوان مجسم کرد -که یک چیزی از فرد زنده باقی میماند- کما این که تیبه تانس و دیگران اعتقاد دارند که روح قبل از شروع سفر طولانیاش، مدتی در نزدیکی بدن باقی میماند. پس لباسها چه؟ و در این حالت خاص، انواع لباسها. مستأجر به خانم صاحبخانه گفت: «حتما من حافظه شما را دیدهام» و خانم صاحبخانه با تحکم سرش را تکان داده بود، لبهایش را به هم فشرده بود و قبول کرده بود که این احتمال وجود دارد و افزوده بود: «من معقولتر از آن هستم که دیوانه شوم. پس به نظر میرسد این را به شما واگذار کردهام.»
مرد به شوخی گفت: «کملطفی میکنید، منظورتان این است که من بیشتر مستعد دیوانگی هستم؟»
«حساسیتی در کار نیست. من عاری از احساسم. همیشه کمی چنین بودهام و همین وضع را بدتر کرد. من آخرین نفری هستم که روحی را دیده که قصد داشته تسخیرش کند.»
«پس به نتیجه میرسیم که چیزی که من دیدهام، خاطرات شما بوده است.»
«بله! هردو موافقیم. این نتیجه عاقلانه است. بخردانهترین نتیجهای که میتوانیم بگیریم.»
همچنین نمیشد گفت که شفافیت یاد آبی پسرک، سلام باوقار و خندان او در روز بعد در باغ بتواند به خاطرات درهمریخته یک شخص از شادمانیهای گذشته او شباهت داشته باشد. سپس مرد تصمیم گرفت به طور مستقیم با پسرک صحبت کند: «میتوانم کاری برایت انجام دهم؟ چیزی لازم داری؟ میتوانم کمکت کنم؟»
پسرک تا مدتی از این سؤالها بهت زده شد، سرش را طوری خم کرده بود گویی شنیدن برایش دشوار بود. بعد به سرعت و شاید از روی اجبار به علامت مثبت سر جنباند، برگشت و به درون خانه دوید، به پشت سر نگاه میکرد تا مطمئن شود او به دنبالش میرود. مرد پشت سر پسرک که میدوید، از پنجره فرانسوی وارد اتاق پذیرایی شد. پسرک یک لحظه وسط اتاق ایستاد در حالی که مرد در اثر گذر ناگهانی از روشنایی نور خورشید به تاریکی اتاق چشمانش را بست. زن روی یک صندلی راحتی نشسته بود و به هیچ چیز نمینگریست. معمولً همانطور مینشست. سر بلند کرد و از آن سوی پسرک مرد را دید؛ پسرک که برای نخستین بار چهرهاش مضطرب بود، دوباره با حالت پرسشگر به چشمان مرد نگاه کرد و از خانه بیرون رفت.
«چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ دوباره او را دیدید؟ چرا شما؟ …»
«او اینجا آمد. بیرون رفت- از همین در.»
«من او را ندیدم.»
«نه!»
«او آمد؟ آه…چقدر احمانه است. او مرا دید؟»
مرد نمیتوانست به خاطر بیاورد. فقط حقیقتی را که میدانست به او گفت: «او مرا به اینجا آورد.»
زن گفت: «آه! چه کاری از من بر میآید؟ چه باید بکنم؟ اگرخود را کشته بودم- به این کار فکر کرده بودم. اما اعتقاد به این که روزی در یک توهم با او باشم… این موقعیت احمقانه بهترین چیزی است که میتوانم به دست آورم. رسیدن به او… او اینجا کنار من بود؟»
«بله!»
و او دوباره به گریه افتاد. مستأجر میتوانست بیرون از خانه، در باغ، پسرک را ببیند که سرخوش از یک شاخه درخت سیب آویزان شده بود و تاب میخورد.
وقتی به عقب مینگریست، کاملا مطمئن نبود درخواست پسرک را درست فهمیده باشد. در آن میهمانی هم این بدترین قسمتی بود که آنرا حذف واقعیت مینامید، گرچه از لحاظی این آشکارا با حذف واقعیت متناقض بود. به دختر امریکایی گفت که به این نتیجه رسیده بوده که آن زن خودش اینطور میخواسته، در صورتی که در واقع، در کل ماجرا هیچ علامتی وجود نداشت که نشان دهد آن زن چیزی غیر از دیدن آن پسر خواسته بوده است. پسرک جسورتر شده و بیشتر ظاهر میشد و چندین شب پیاپی دیده شد که یا در پاگرد میدوید یا به حمامها و اتاق خوابها سرک میکشید، گاهی بیصبرانه و کمی آشفته چیزی را جستجو میکرد تا این که مرد احساس کرد آن چه پسرک از او میخواهد این است که او را دوباره به وجود بیاورد، میخواهد که او، این مرد، مادرش را صاحب فرزندی کند تا او بتواند راحت و آسوده در وجود نوزاد پدیدار شود. منظور او آنقدر واضح بود که به منزله یک فرمان دیگر بود، با این وجود مرد شهامت نداشت این را از کودک بپرسد تا مطمئن گردد. شاید این کار درستی نبود- پسرک خیلی کوچک بود و نمیشد با او در مورد سکس صحبت کرد. شاید هم دلیلهای دیگری وجود داشت. شاید او اشتباه کرده بود: این موقعیت او را عصبی میکرد، او فکر میکرد به هر حال لازم است اقدامی کند اقدامی که میسر باشد. او نمیتوانست باقی روزهای تابستان و باقی زندگی خود را به توصیف لباسها و لبخندهای زیبایی بگذراند که وجود نداشتند.
هیچ راه عاقلانهای برای مبادرت کردن به این عمل پر مخاطره به نظرش نمیرسید، تا این که سرانجام شبی به سادگی وارد اتاق خواب خانم صاحبخانه شد. او دارز کشیده بود و کتاب میخواند؛ وقتی مستأجر را دید واکنش غریریش این بود که کتابش را پنهان کرد- نه بازوان و گردن عریانش را. در واقع از دیدن مرد در لباس خواب هیچ تعجب نکرد و بعد از اینکه خونسردی خود را بازیافت، کتاب را آشکار کرد و آن را روی بسترش گذاشت: «سلیقه تازه من ادبیات نامشروع است. این کتابها را در جعبهای زیر تخت نگه میدارم.»
«انبوه بیپایان. جهان روح. آیا زندگی پس از مرگ واقعی است؟ اثر مدیوم اناتویگ است، درست است؟»
زن پیشنهاد کرد: «رقتانگیز است»
مرد به آرامی روی تخت نشست. «خواهش میکنم اینقدر غمگین نباش. خواهش میکنم، راحت باش، خواهش میکنم…» بازویش را گرد او حلقه کرد. او میلرزید. او را نزدیکتر کشید. از او پرسید چرا فقط یک پسر داشته است و زن انگار فهمید منظور او از این پرسش چیست، چون سعی کرد به سردی کمی به او تکیه دهد، ظاهراً فرمانبردار شده بود: «هیچ دلیل خاصی ندارد.» و به او اطمینان داد که هیچ دلیل مادی وجود ندارد. فقط به خاطر شغل شوهرش و کمبود تمایل: این جواب کافی بود.
مرد پیشنهاد کرد: «احتمال دارد، اگر کمی احساس راحتی کنی، احتمال داره که بتوانی امیدوار باشی، احتمال داره…»
سپس زن اندوهناک گفت: «راحت باشم»، و به عقب تکیه داد، با یک حرکت شدید کتاب اناتویگ را از روی تخت به پایین هل داد و آرام دراز کشید. او کنارش خوابید، بازوانش را گرد او حلقه کرد، گونه سردش را بوسید، به یاد آنا افتاد، چیزی که هرگز دوباره تکرار نمیشد. به زن گفت: «بیا! تو باید زندگی کنی، باید سعی کنی زندگی کنی. بیا با هم بمانیم تا راحت باشیم.»
زن دندانها را به هم سایید و آهسته گفت: «هیس! ساکت باش.» پس او به آرامی از روی لباس خواب او را نوازش کرد، سینهها، باسن، ساق پاهای بلند و محکم او که مثل تندیسی در معبدهای دوره الیزابت بود. او به مرد اجازه داد نوازشش کند در حالی که خود به آرامی میلرزید و بعد به شدت شروع به لرزیدن کرد: مرد پنداشت این لرزش نشانه ترکیبی از شادمانی و درد است، مانند بازگشت زندگی به سنگ. دستش را بین رانهای او گذاشت و زن آنها را به سنگینی از هم جدا کرد؛ مرد روی او غلتید و فشار داد. موفق نشد. زن به خود پیچیده و محکم قفل شده بود: مرد به سردی با خود اندیشید که خشن و تسلیمناپذیر واژههای مناسبی نیستند. قبل از این که زن شروع کند به جیغ کشیدن، اصطلاح سخت شدن بدن پس از مرگ به ذهن مرد خطور کرد.
مرد به طرز مسخرهآمیزی دست و پای خود را گم کرده بود. از جا پرید و کاملا گستاخانه گفت: «خفه شو!» بعد به طرز زنندهای گفت: «متآسفم.» زن همان طور که ناگهان شروع به جیغ زده کرده بود، یک باره ساکت شد و یکی از توضیحات پر طمطراق و مقرون به صرفه خود را ارائه داد: «شهوت و مرگ با هم همراهی نمیکنند. نمیتوانم از چنگ خود رها شوم. من هم همان چیزی را آرزو کردم که شما امیدوار بودید انجام شود. ایده بدی بود. از شما معذرت میخواهم.»
«آه! مهم نیست. فراموش کن.» مرد این را گفت و با عجله به سمت پلهها رفت در حالی که احساس میکرد احمق است و برای آنای گرم و دوست داشتنی اشک میریخت.
پسرک در پاگرد پلهها منتظر بود. وقتی مرد او را دید، نگاه پرسشگری به مرد انداخت، بعد صورتش را رو به دیوارکرد و به آن تکیه داد، سخت و انعطافناپذیر مینمود، شانههایش خم شده بود، صورتش در میان موها پنهان شده بود. شبیه مادرش بود. مرد برای نخستین بار نسبت به پسرک بیرحم و بیگذشت بود اما بعد احساسش تغییر کرد.
«نگاه کن! متآسفم. من سعی کردم. من سعی خود را کردم. خواهش میکنم برگرد.»
پسرک ناسازگار و سرسختانه از مرد رو گرداند.
«بسیار خوب.» مرد این را گفت و وارد اتاق خوابش شد.
به زن امریکایی در میهمانی گفت: بنابراین حالا احساس حماقت میکنم، خجالتزده شدهام، حس میکنم ما به جای این که به یکدیگر کمک کنیم، باعث آزار هم میشویم، حس میکنم گریزگاهی نیست. زن گفت: طبیعی است که چنین احساسی داشته باشی، البته که حق با تو ست- این کار موقتاً لازم بود، میتوانست به هر دو شما کمک کند. اما باید به فکر زندگی خودت باشی. مرد گفت: درست است. من هر چه میتوانستم کردم. سعی کردم این مانع را از میان بردارم، من زندهام و باید زندگی کنم. زن گفت: ببین من میخواهم به تو کمک کنم. جدی میگویم. من دوستان خیلی خوبی دارم که آپارتمانم را از آنها اجاره کردهام. چرا نمیآیی مدتی پیش ما بمانی؟ فقط چند روز. فقط برای مدتی استراحت، آنها واقعا آدمهای دلسوزی هستند، از آنها خوشت میآید، من از آنها خوشم میآید، میتوانی احساسات خود را یک طوری رو به راه کنی. شاید او هم خوشحال شود که برگردی، حتماً او هم مثل تو ناراحت شده، درنهایت باید به شیوه خودش راه حلی برای این مشکل پیدا کند. همه ما همینطوریم.
مرد گفت باید در این مورد فکر کند. او میدانست و خودش خواست این چیزها را به آن زن امریکایی دلسوز بگوید چون حس کرده بود که آن زن یک راه حل – یک راه گریز به او پیشنهاد خواهد کرد. باید از این مهلکه نجات مییافت. بعد از میهمانی زن را به خانه رساند و به خانه خودش برگشت بدون این که برود و صاحبخانه را در آپارتمانش ببیند. هر دو میدانستند که این سکوت نوید بخش است- اگر او حالا نیامده بود برای این بود که میخواست بعداً بیاد. گرما و اشتیاق زن مانند آفتاب بود. نمیدانست به زن چه بگوید.
در واقع، خانم صاحبخانه کار را برایش آسان کرد: به صراحت به او گفت شاید اینجا ماندن دیگر برایش راحت نباشد و او پاسخ داد حس کرده بهتر است از آنجا برود چون بودنش فایدهای ندارد… صاحبخانه موافقت کرده بود: بسیار خوب! و به خشکی افزوده بود برای همه بهتر بود که به این جنجالها خاتمه دهند. به خاطر آورد روزی با چه تحکمی به او گفته بود که هیچ توهمی دلپذیر نیست. او قوی بود: آنقدر قوی بود که به خودش آسیب میرساند. باید سالها وقت صرف میشد تا بتوان آن بیاحساسی سنگی و بسته را نرم کرد. کار او نبود. باید میرفت. احساس بدی هم داشت.
چمدانهایش را بیرون آورد و وسایلش را در آنها گذاشت. با حالت عصبی به باغ رفت و صندلی را به انبار برد. باغ خالی بود. هیچ صدایی از بالای دیوار شنیده نمیشد. سکوت عمیق و مرگبار بود. متعجب بود، میدانست که دیگر پسرک را نخواهد دید ولی نمیدانست آیا ممکن بود کس دیگری او را ببیند و آیا ممکن بود بعد از رفتن او کسی تی شرت، کفشهای راحتی و لبخند او را توصیف کند، ببیند، به خاطر آورد و یا آرزو کند. دوباره به آرامی بالا رفت و وارد اتاقش شد.
پسرک روی چمدانش نشسته بود، دست به سینه، اخمآلود و جدی. مرد مدتی طولانی به او خیره شد، بعد رفت و روی تختش نشست. پسرک همان جا نشسته بود. مرد به حرف افتاد.
«میبینی که باید بروم؟ سعی کردم این مشکل را حل کنم. نمیتوانم این مشکل را حل کنم. نمیتوانم کاری برای تو بکنم. میفهمی؟»
پسرک با گردن کج بیحرکت ماند، فکر میکرد. مرد بلند شد و به طرفش رفت: «خواهش میکنم بگذار بروم. ما در این خانه چه هستیم؟ یک مرد، یک زن و یک بچه که هیچ کدام نمیتوانیم کار را تمام کنیم. نمیتوانی چنین انتظاری از من داشته باشی.»
تا آن حد که شهامت داشت به پسرک نزدیک شد. قصد داشت و به این فکر کرد که دستش را روی بدن کودک بگذارد یا از آن بگذراند. اما نمیتوانست این کار را بکند مبادا احساس کند کسی آن جا نیست. پس ایستاد و تکرار کرد: «نمیتوانم این کار را بکنم. از من میخواهی اینجا بمانم؟»
همانطور که عاجزانه آن جا ایستاده بود، پسرک دوباره به طرف او برگشت و همان لبخند شفاف، باز، اطمینانبخش، زیبا و دلپسند را تقدیمش کرد.
داستان «روح ماه جولای» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید.
ارسال نظرات