داستان کوتاه: روح ماه جولای (۲)

داستان کوتاه: روح ماه جولای (۲)

نویسنده: ای. اس. بایات A. S. Byatt

مترجم: مریم حسینی

 

نقد داستان:

داستان «روح ماه جولای» در یک تابستان بسیار گرم در لندن اتفاق می‌افتد، با این وجود داستانی شاد و مناسب تعطیلات نیست، بلکه داستانی دردناک، درباره یک فقدان وحشتناک و فلج عاطفی ناشی از آن است که در برابر پس‌زمینه‌ای زیبا و بهشتی - باغی بزرگ – اتفاق می‌افتد: «جای دلنشینی بود: یک باغ بسیار عظیم مخفی و محصور به دیوار که در انتهایش درختان میوه کهنسال روئیده بود؛ با درختچه‌های وحشی نامرتب و موج گون، بسترهای قوس‌دار رزهای قدیمی و چمن انبوه و متراکم که در جنوب لندن واقع شده بود.» مردی که اتاق زیر شیروانی را اجاره می‌کند هیچ ارتباطی با زن صاحب خانه ندارد و سعی می‌کند مقاله‌ای درباره اشعار هاردی بنویسد. او که در سوگ از دست دادن معشوقه‌اش است، هر روز در باغ می‌نشیند و ذهنش تلاش می‌کند که آرامش و خلاقیت خود را باز یابد تا این که به زودی یک همراه پیدا می‌کند: پسری ده‌ساله با چشمان آبی درخشان و لبخندی جذاب و قابل اعتماد، از درخت سیب تاب می‌خورد یا در علف‌ها کنار او دراز می‌کشد. در ادامه داستان مشخص می‌شود که تنها فرزند خانم صاحب خانه دو سال قبل در یک بعدازظهر داغ ماه جولای توسط ماشینی زیر گرفته شده است. (پسر نویسنده، ای. اس. بیات هم به این همین ترتیب درگذشت و اندوه او در سراسر داستان حس می‌شود). نه مرد و نه زن، هیچیک به ارواح اعتقاد ندارند و تصور می‌کنند که جریانات احساسی یکدیگر را دریافت نموده باشند. آیا آن‌ها می‌توانند از این طریق به آرامش متقابل دست پیدا کنند؟

در طول چند هفته کمی بیشتر با هم آشنا شدند، حداقل در حد قرض دادن چای یا استفاده مشترک از قوطی‌های آن. هوا گرم‌تر شده بود. او یک صندلی تاشو کهنه با روکش کتانی پاره و رنگ و رو رفته در انباری پیدا کرده بود، آن را تمیز کرده و روی چمن کوتاه شده گذاشته بود، روی آن می‌نشست و کمی می‌نوشت، کمی می‌خواند و گاهی بلند می‌شد و یک دسته چمن انباشته شده را با دست صاف می‌کرد. در مورد بچه‌ها اشتباه کرده بود که فکر کرده بود مزاحمش نمی‌شوند: دم به دم انواع بچه‌ها با شکل‌های متفاوت وارد می‌شدند و به دنبال اندازه‌های مختلف توپ می‌گشتند که یا در نزدیکی پای او می‌افتاد یا روی گلبوته‌ها کوبیده می‌شد یا در میان گیاهان ناپدید می‌گشت، توپ‌های فوتبال سیاه و سپید، توپ‌های ساحلی با دایره‌های مرکزی به رنگ‌های متنوع، توپ‌های تنیس زرد رنگ. بچه‌ها از روی دیوار می‌پریدند: با صورت‌های سیاه، با صورت‌های قهوه‌ای، با موهای بلند لخت، با سرهای تراشیده، کلاه‌های آفتابی نقطه نقطه‌ای یا کلاه‌های کتان ارتشی با پوشش حصیری. آنقدر راحت پایین می‌پریدند که گویی به این کار عادت دارند، بعضی صندل به پاداشتند، بعضی دیگر کفش‌های راحتی، چند تایی با پاهای برهنه، ساق پاهای آفتاب سوخته کثیف، دامن‌های کتان، شلوارهای جین، شورت‌های فوتبال. گاهی در حالی که روی دیوار نشسته بودند او را می‌دیدند و اشاره می‌کردند که توپ را به آن‌ها بدهد؛ یکی دو نفر اجازه گرفته بودند که بیایند تو. چند باری توپ را برای آن‌ها پرتاب کرده بود ولی باعث شده بود چند سیب و هلوی کال کوچک کنده شود و به زمین بیفتد. درون دیوار در زیر شاخه‌های درختان زبان گنجشک تزئینی، دروازه‌ای بود که او یک بار سعی کرده بود آن را باز کند، خیلی وقت گذاشته بود که بتواند پیچ و مهره‌های زنگ زده را باز کند ولی فهمیده بود که قفل نو و محکم است و کلیدی در آن نیست.

به نظر نمی‌رسید پسری که روی درخت نشسته بود به دنبال توپ آمده باشد. لابه لای چند شاخه‌ی نزدیک‌ترین درخت به دروازه نشسته بود، پاهایش را تکان می‌داد و با یک گره در انتهای طنابی متصل به شاخه‌ای که روی آن نشسته بود بازی می‌کرد. جین آبی و کفش‌های راحتی به پا داشت و تی‌شرتی به رنگ بسیار شاد با راه‌های رنگی پوشیده بود که با نظم مناسب چیده شده بودند و به چشم مردی که روی چمن نشسته بود، بسیار خوشایند آمدند. موهای بلند بلوندی داشت که روی چشمانش ریخته بود به طوری که صورتش مشخص نبود.

«هی، با تو هستم! مجبور نیستی آن بالا بنشینی. آنجا امن نیست.»

پسرک به بالا نگاه کرد، تبسمی کرد و مثل میمون از روی دیوار جست زد و ناپدید شد. لبخندش دلنشین، صادقانه و دوستانه بود نه گستاخانه.

روز بعد، باز هم همانجا بود. به ساقه خمیده درختی تکیه زده، دست به سینه ایستاده بود. همان پیراهن و شلوار جین را به تن داشت. مرد او را نگاه کرد و انتظار داشت مثل روز گذشته فرار کند، ولی او همانجا بی‌حرکت ایستاد، رو به پایین لبخندی زد و بعد رو به بالا به آسمان خیره شد. مرد کمی کتاب خواند، سر بلند کرد، دید که پسرک هنوز آنجاست و گفت: «چیزی گم کرده‌ای؟»

پسرک جوابی نداد. بعد از لحظه‌ای، کمی از درخت پایین آمد، از شاخه‌ای آویزان شد، با گذاشتن هر دست روی دست دیگر از روی شاخه تاب خورد و رد شد، خود را روی زمین پرت کرد، بازویش را به علامت سلام بلند کرد و از همان مسیر همیشگی بالا رفت و روی دیوار نشست.

دو روز بعد بر لبه چمن بیرون سایه به شکم خوابیده بود، این بار تیش‌رتی سفید به تن داشت که روی آن کشتی‌های آبی و امواج آب طرح شده بود، پاها و ساق‌های برهنه‌اش را در آفتاب دراز کرده بود. او داشت ساقه علفی را می‌جوید و نگاهش را طوری به زمین دوخته بود که گویی به دنبال حشرات می‌گشت. مرد به او سلام کرد و پسرک سرش را بلند کرد، با چشمان آبی تیره‌ای که زیر مژه‌هایی بلند قرار گرفته بود به چشمان مرد نگاه کرد، با همان گرمی کامل و گشاده رویی تبسم کرد و نگاهش را دوباره به زمین دوخت.

پسرک آنقدر بی‌آزار و با ملاحظه به نظر می‌رسید که مرد دوست نداشت حضور او را در باغ به صاحبخانه اطلاع دهد. ولی وقتی یک روز پسرک را دید که از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی او را صدا کرد، جواب نداد و فقط به او لبخند ملایمی زد و به طرف دیوار دوید، فکر کرد لازم است با صاحبخانه در این مورد صحبت کند. بنابراین از خانم صاحبخانه پرسید آیا اشکالی ندارد که بچه‌ها وارد باغ شوند. صاحبخانه گفت نه، بچه‌ها حق دارند دنبال توپ خود بگردند و این هم اقتضای کودکی آن‌هاست. او سماجت کرد و گفت که بعضی از آن‌ها آنجا می‌نشینند و حتی یکی از آن‌ها را دیده که از خانه بیرون می‌آمده، پسرک بی‌آزار به نظر می‌رسیده، ولی نمی‌توان مطمئن بود. بنابراین او تصمیم گرفته این موضوع را اطلاع دهد.

خانم صاحبخانه گفت شاید یکی از دوستان پسرش بوده باشد. با مهربانی به او نگاه کرد و توضیح داد که تابستان دو سال قبل در ماه جولای پسرش همراه چند نفر از بچه‌ها از محله بیرون رفته و در جاده کشته شده بود. این‌ها را کمابیش بی‌درنگ و با لحن خشک توضیح داد، انگار که فکر می‌کند دادن اطلاعات کافی نیاز به سوال و جواب بیشتر را از بین می‌برد. مستاجر گفت که متاسف است، خیلی متاسف است، احساس کرد شایسته سرزنش است، کار احمقانه‌ای کرده چون چیزی در مورد پسر او نمی‌دانسته و موجب شده او واقعه‌ای دردناک را به خاطر آورد و واقعا شرمنده است.

خانم صاحبخانه پرسید: «پسرک چه شکلی بود؟ همان که در خانه بود… با دوستان او صحبت نمی‌کنم. برایم دردناک است. شاید تیمی بوده یا مارتین. شاید چیزی گم کرده بودند یا چیزی می‌خواستند…»

مستاجر پسرک را توصیف کرد: «بلوند است، می‌شود حدس زد که حدوداً ۱۰ساله باشد، سن و سالش زیاد به بچه‌های معمولی نمی‌خورد، چشمان آبی عمیقی دارد، با اندامی ظریف، با یک تی‌شرت راه راه به رنگ رنگین کمان و جین آبی -البته بیشتر با این لباس‌ها دیده می‌شود نه همیشه- و بله! کفش‌های فوتبال به رنگ سیاه و سبز. و گاهی تی‌شرت دیگری می‌پوشد که طرح کشتی و خطوط موج دار دارد. و لبخندی بی‌نهایت دلنشین به لب دارد. لبخندی واقعا گرم. پسری زیباست.»

به سکوت خانم صاحبخانه عادت داشت. اما این بار سکوت او خیلی طول کشید. خانم صاحبخانه فقط به باغ خیره شده بود. پس از مدتی با همان لحن صریح خود گفت: «تنها چیزی که می‌خواهم، تنها چیزی که در این جهان می‌خواهم این است که آن پسر را ببینم.»

خانم صاحبخانه به باغ خیره شد و مستاجر هم همراه او به باغ خیره شد تا این که چمن سبک و آرام به رقص در آمد و لبه بوته زار پیچ و تاب خورد. برای لحظه‌ای کوتاه تنش ندیدن پسرک را با خانم صاحبخانه قسمت کرد. بعد خانم صاحبخانه آهی کشید و نشست، آراسته و منظم مانند همیشه، بعد کنار پای او از هوش رفت.

بعد از آن خانم صاحبخانه شروع به پر حرفی کرد، انگار با خودش حرف می‌زد. پس از آن که او غش کرد، مستاجر حرکتش نداد فقط صبورانه کنارش ماند تا وقتی حال او بهتر شد و نشست. بعد برایش کمی آب آورد و می‌خواست برود که او شروع به صحبت کرد.

«من منطقی‌تر از آن هستم که یک روح ببینم… من کسی نیستم که بتواند چیزی را که برای دیدن است، ببیند، من به زندگی پس از مرگ اعتقاد ندارم، نمی‌دانم چطور کسی می‌تواند این چیزها را باور کند، من همیشه از این فکر راضی بوده‌ام که همه چیز به آخر می‌رسد، به یک توقف. اما این خود من بودم؛ فکر نمی‌کردم او -او نه- فکر می‌کردم روح چیزی است که مردم دوست دارند ببینند، یا می‌ترسند که ببینند… و هنگامی که او مرد، مهم‌ترین آرزویم - احمقانه است، مهم‌ترین آرزویم این بود که آنقدر دیوانه شوم که به جای این که بنشینم و هر روز انتظار بکشم تا از مدرسه برگردد و با سرو صدا جعبه نامه‌ها را بگردد، بتوانم در توهم خود ببینم که او آمده است یا صدای او را بشنوم. چون نمی‌توانم کاری کنم که جسمم و ذهنم دست از انتظار بکشند، هر روز، هر روز، نمی‌توانم فراموش کنم. و اتاق خوابش، گاهی شب‌ها به اتاق خواب او می‌روم، فکر می‌کنم می‌توانم برای یک لحظه هم شده فراموش کنم که او آنجا نخوابیده است، فکر می‌کنم حاضرم همه چیز- واقعا همه چیزم را بدهم تا بتوانم یک لحظه مثل قبل او را ببینم. در حالی که لباس خواب به تن دارد و موهایش… موهایش… موهای ژولیده‌اش و لبخندش… شما گفتید… لبخندش… آن لبخند.»

«وقتی این اتفاق افتاد نوئل را خبر کردند. نوئل آمد و مرا با فریاد صدا زد، مثل همان روز، به خاطر همین آن روز جیغ کشیدم- چون مثل آن موقع بود- بعد گفتند او مرده است و من به سردی با خود فکر کردم: مرده است! و این همینطور ادامه پیدا می‌کند و می‌رود و می‌رود تا آخر زمان، مثل فعل حال استمراری، این جور مواقع آدم به مضحک‌ترین چیزها فکر می‌کند، من هم به یاد دستور زبان افتادم، به یاد فعل بودن، وقتی که به مردن ختم می‌شود… بعد به باغ رفتم و نصفه و نیمه دیدم، با چشم ذهن خود، یک جور شبح چهره او را دیدم، فقط چشم‌هایش و موهایش را، که به طرف من می‌آمد- مثل هر روز که منتظرش می‌ماندم تا به خانه برگردد، همانطور که شادمانانه به پسرت فکر می‌کنی- وقتی که پیش تو نیست- و من… من با خود فکر کردم: نه، او را نخواهم دید، چون او مرده است، و من خوابش را نخواهم دید چون او مرده، من منطقی خواهم بود و فعال و به زندگی ادامه خواهم داد چون ناچارم و نوئل هم بود…

«اما می‌دانید، من اشتباه می‌کردم. آنقدر حساس شده بودم و آنقدر از این که نمی‌توانم چیزی بخواهم وحشت‌زده بودم که نمی‌توانستم با نوئل صحبت کنم. من، من نوئل را وادار کردم همه عکس‌ها را ببرد، از بین ببرد- من… – خواب ندیدم، شما نمی‌توانید خواب ببینید…خواب نخواهید دید، من هرگز مزاری ندیدم، گلی ندیدم، هیچ نقطه‌ای وجود ندارد. آنقدر حساس شده بودم. فقط جسم من قادر نیست از انتظار دست بکشد و تنها چیزی که می‌خواهد – می‌خواهد آن پسر را ببیند. آن پسر – همان که شما دیده‌اید.»

مستاجر نگفت شاید او پسر دیگری را دیده باشد، مثلا پسری که بعدها آن تی‌شرت و شلوار جین را به او داده‌اند. باوجودی که این فکر از سرش گذشت -که شاید چیزی که دیده است تاثیر آرزوی وحشتناک او برای دیدن یک پسر بوده است در حالی که پسری وجود نداشته- ولی این فکر را با او در میان نگذاشت. هیچ چیز در وجود آن پسر وحشتناک به نظر نمی‌رسید: هیچ هاله‌ای از درد در او دیده نمی‌شد: این حافظه ماندگار او بوده است، پسری دوست داشتنی، مودب، خوددار با اهداف خودش. در واقع حتی خود خانم صاحبخانه هم تقریبا ناگهان احتمال داد که آن چه مستاجر دیده همان چیزی بوده است که او آرزوی دیدنش را داشته، مثل یک جور تداخل امواج رادیویی، مثل وقتی که اتفاقی پیغام‌های پلیس را از رادیو می‌شنوید یا وقتی که از روی کلیدی که مربوط به آی تی وی است، موج بی‌بی‌سی را دریافت می‌کنید. خانم صاحبخانه خیلی سریع فکر می‌کرد تا این که تقریبا ناگهان گفت که شاید احساس از دست دادن در مستاجر، حس از دست دادن آنا، همان چیزی که خانم صاحبخانه را برآن داشته بود که فکر کند می‌تواند حضور مستاجر را در آن خانه تحمل کند، آن‌ها را به هم نزدیک کرده بود- و صاحبخانه جرات کرد این را بگوید- آنقدر نزدیک که امواج افکارشان بتواند با هم تلاقی کند، و شاید همین مستاجر را مستعد دیدن آن پسر کرده بود…» مستاجر گفته بود: «منظورتان این است که یک نوع خلا احساسی در میان ماست که باید پر شود؟» خانم صاحبخانه گفته بود: «چیزی نظیر این» و اضافه کرده بود: «ولی من به روح اعتقاد ندارم.»

با خود فکر کرد: اما آنا نمی‌تواند روح باشد چون جای دیگری است، با کسی دیگر، و همان کارهای کوچکی را که روزی با شاد دلی برای او انجام می‌داده، حال برای کس دیگری انجام می‌دهد، کمی غذاهای خوش طعم، کمی کارهای تحقیقاتی، ناگهان یک گلدان گل جدید، یک پیراهن نو خوش رنگ، متفاوت با سلیقه محافظه‌کارانه او اما برازنده‌اش. از لحاظی او آنا را به نحو بدتری از دست داده بود چون آنا خود داوطلبانه غایب شده بود، غیبتی که نمی‌شد عاشقش بود چرا که عشق برای آنا به آخر رسیده بود.

خانم صاحبخانه شروع به صحبت کرده بود: «فکر نمی‌کنم بتوانید، حال فکر می‌کنم صحبت کردن تداخل پیام‌ها را مختل می‌کند، اگر این طور باشد- شما اینطور فکر نمی‌کنید؟ اما- اگر او دوباره بیاید…» و این جا بود که برای نخستین بار چشمانش پر از اشک شد: «اگر- باید قول بدهید اگر آمد به من بگویید… باید قول بدهید.»

خیلی راحت به او قول داده بود، چرا که مطمئن بود حق با اوست و پسرک دیگر باز نمی‌گشت. اما روز بعد پسرک روی چمن‌ها بود، نزدیک‌تر از همیشه، روی چمن کنار صندلی تاشو نشسته بود، بازوانش را روی زانوهای گرم و قهوه‌ای خم شده‌اش تکیه داده بود، موهای روشن و ضخیمش در زیر نور خورشید می‌درخشید. این بار لباس فوتبال به تن داشت با علامت چلسی. مرد که روی صندلی تا شو نشسته بود، می‌توانست دست خود را دراز کند و او را لمس کند، اما این کار را نکرد: به نظر می‌رسید این حرکت عملی نباشد. اما پسر، مثل یک جور همدستی کردن خوشایند، به بالا نگاه کرد و لبخند زد، گویی اکنون یکدیگر را به خوبی می‌شناختند. مرد سعی کرد با او صحبت کند: «از این که باز ترا می‌بینم خوشحالم.» پسرک سرش را تکان داد و بدون این که چیزی بگوید نشان داد که منظورش را دریافته است. این آغاز مکالمه آن‌ها بود یا آن چه مرد فکر می‌کرد که یک مکالمه باشد. قصد نداشت برود و زن را بیاورد. دریافت که به طور غریبی از همنشینی با پسرک لذت می‌برد. از سکوت و سکون دلچسب او و او تمام طول صبح را آنجا نشسته بود، گاهی روی چمن می‌خوابید، گاهی متفکرانه به خانه خیره می‌شد- آرام و راحت بود. مرد کارهای بسیاری در این مدت انجام داد- سه صفحه مقاله معقول برای شعر هاردی: «لباس گرم آبی اصل» نوشت- و هر از گاهی به آن بالا نگاهی می‌انداخت تا مطمئن شود پسرک هنوز همان جاست و خوشحال است.

آن شب رفت تا موضوع را به خانم صاحبخانه گزارش دهد- به هر حال قول داده بود. آشکار بود که خانم صاحبخانه منتظر بوده است و امیدوار- آرامش غیر طبیعی او جای خود را به قدم‌های مضطرب داده بود و چشم‌هایش تیره و نگاهش عمیق‌تر بود. در این نقطه احساس کرد لازم است بعضی قسمت‌های داستان را حذف کند و آن را برای دوست امریکاییش که با او همدردی می‌کرد، تعریف نکند، البته گویی نگویی قبلا این کار را شروع کرده بود. او فقط به کودکی اشاره کرده بود که شبیه فرزند از دست رفته خانم صاحبخانه بود، حال مثل هنرپیشه‌ای در یک فیلم، دیگر هیچ صحبتی از پسرک به میان نمی‌آورد. به این ترتیب، داستانی که زن امریکایی شنید این گونه بود که چگونه او، این مرد، به تدریج با اندوه تنهایی زن درگیر می‌شد و چگونه دو گمشده آن‌ها بینشان یک رابطه روحی مشترک به وجود آوردند به نحوی که او قادر نبود خود را از آن رها سازد. آن چه پس از این گفته می‌شود، همان چیزی نیست که او به دختر امریکایی گفت، با این وجود شاید مشخص باشد که بخش حذف شده در کدام قسمت‌ها با آن چه او واقعا اعتقاد داشت که اتفاق افتاده منطبق است. حس می‌کرد که در ابتدا نمی‌توانست تجزیه و تحلیل کند که صحبت از پسرک مناسب نیست- نه برای این که شاید نتوان آن را باور کرد؛ به اینجا نرسید، بلکه می‌ترسید حادثه‌ای وحشتناک رخ دهد.

«کل طول صبح آن روز با پیراهن فوتبال روی چمن نشست.»

«با پیراهن چلسی؟»

«با پیراهن چلسی»

دوست امریکاییش بی‌نهایت مشتاق بود که بداند: «چه می‌کرد؟ خوشحال به نظر می‌رسید؟ حرفی هم زد؟»

او گفت: «او حرف نمی‌زند. زیاد حرکت نکرد. خیلی آرام به نظر می‌رسید. مدتی طولانی آنجا ماند.»

دختر جواب داد: «وحشتناک است. چرند است. پسری وجود نداشته است.»

مرد گفت: «اما من او را دیدم.»

دختر پرسید: «چرا شما؟»

مرد گفت: «نمی دانم» مکث کرد: «او را دوست دارم.»

«او دوست داشتنی‌ترین پسر دنیاست… بود.» / ادامه دارد.

 

داستان «روح ماه جولای» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید.

برچسب ها:

ارسال نظرات