بعضی اشخاص که به تقدیر باور ندارند، ممکن زندگی بر وفق مرادشان جریان داشته و یا روی تصادف به خواستههای مورد پسندشان نایل شدهاند و روی خوب سکه خوش بیاری به بخت و طالعاش برخورده باشد که با سربلندی ادعا کنند؛ تقدیر را خود آدم میسازد و دست نامرعیای در آن دخیل نمیباشد. من هم درشکام که به واقعیت تقدیر را خود آدمها میسازند و یا دست در حرکت وجب به وجب آن دخیل میباشد. آیا واقعاً تقدیر بر سرنوشت انسانها رول میداشته باشد یا خیر. . ؟
بیایید بر سرنوشت سه خواهر خواندهای که همزمان در یک مکتب درس میخواندند، در یک مکان زندگی میکردند و سطوح زندگی ایشان تقریبا همسان و مساوی بود که با هم خیلی صمیمی و دوست و رفیق نیز بودند، بپردازیم تا عملاً متوجه بازیهای سرنوشت شده بر باور خویش محک بزنیم.
مریم، سنا و رؤیا سه خواهر خواندههای بودند که رابطهای قومی و آشنایی دور دوری هم داشتند. همه بارها شاهد جر و بحث آنها بودیم که ادعایهای مختلف داشتند. تقدیر کند عشوه و تدبیر نداند. . یا برعکساش تدبیر کند عشوه و تقدیر نماند. . چه میدانم.
راستاش آن سه دوست در بهار زندگی قرار داشتند و آن قدر هم مطمین نبودند که تقدیر چه نوع بازیهای برایشان در نظر خواهد داشت. منتها هر یک بالای اسب مست جوانی و سرشاری سوار بودند و بر آرزو هایشان حُکم میچلاندند. رؤیا کمدلتر از دو دختر دیگر بود. او باورمند به این بود که تقدیر آدمها را خدا رقم میزند و هرآنچه که باید بر سرش بیاید، قبلاً و از روز نخست پیدایشش تعین گردیده است. مریم و سنا بالای وی تمسخر نموده و او را خاله زنکه میگفتند. مریم شوخی نموده میگفت:
تقدیر رؤیا رشتهای سرنوشتش را به بابای من پیوند میزند که بالای من ظلم مادراندری نماید. ! سنا خندیده میگفت:
نی، بابای تو جوانتر است. یقیناً همرای بابه جان من سرنوشتاش گره میخورد که پاد مانده کمر درکمرش نماند. . ! رؤیا با تیر نگاهها عقیدهاش را ذهننشین آنها مینمود و جواب آنها را نمیداد. زیرا مطمین نبود که در پس پردهای پنهان فردا و فرداها چه عشوهگریهای ثبت و جریان داشت. یگان بار جدی شده میگفت:
پس شما که تقدیرتان را خودتان میسازید، چه پلان دارید و چطور به خواستههایتان میرسید. . ؟ بهتر است همه خواستهای خویش را ثبت دفترچهای دوستی خویش بنمایم تا باز منکر نشوید. مریم با تبسم ملحیی که داشت ازکنار آشهدار بلند منزلشان بر زمین نشست و گفت:
اول تو بگو. . رؤیا گفت: من گفتنی خاصی ندارم. قبلاً نظرم را گفتهام. سنا گفت:
بلی. راست میگه او معتقد آن است که سرنوشت همه قبلاً مشخص شده و قابل تغییر نمیباشد. درحالی که به گفتهای «استیونهاوکینگ» «موقع رد شدن از خیابان، دو طرف آن را نگاه میکند.» مریم خندیده گفت:
نی. . آن طور هم نیست. کسانی که عقیدهای رؤیا را میداشته باشند، نظرشان در این هم است که خدا برایشان اختیار انتخاب هم داده است. . همینطور نیست رؤیاجان. . ؟ رؤیا گفت:
بلی، چنانچه حضرت علی که از زیر دیوار شکسته جای دیگر نشست. کسی برایش گفت:
چرا از قضای الهی فرار کردی. . ؟ ایشان فرمود: «از قضای الهی به قدر او پناه بردم.» سعی و کوشش هم ارجی ندارد که انسان بنابر فطرت بشریاش مینماید. ولی تقدیر بدون تدبیر تغییر نمیکند. سنا گفت:
ها. . درجای خوانده بودم «لیس اللانسان الا ما سعی. .» منظورت همین است. . ؟ رؤیا سر جنباند. مریم تبسم شیرینی نمود و دست به پشت رؤیا کشیده گفت:
راست راستی همین اکنون منظورت را درست نفهمیدم. خو خوب است نظرت ثبت شود تا گذشت روزگار آن را روشن گرداند. و ها نظر سنا. . ؟ سنا انگشت شهادتش را به لبان نازکاش گذاشت، چشمان آبی و براقاش به نقطهای میخ کوب شد و گفت:
انشاالله من تقدیرخودم را خودم ساخته، تحصیلاتم را به سطح ماستری ادامه میدهم و پول هنگفتی کمایی مینمایم. بعد شوهر پولدار و حداقل موازی با سویهای خودم پیدا نموده زندگی شاهانه را برای خود و او تدارک میبینم تا بچههای بدون نیاز تربیه نماییم. زندگی را عاشقانه به پیش میبریم و جهان را از آن خود میسازیم. و ها بیشتر از سه و یا چار اولاد نمیخواهم. . ! مریم که گفتههای دوستانش را بر کتابچهای کوچک مینوشت قلم و کتابچه را به زمین گذاشت، خمیازهای کشید و با شیطنت طرف رؤیا نگاهیگذاری نموده گفت:
پس نظر من را شما بنویسد. سنا گفت:
نی تو یک کاپی بنویس و بعدش ما دو نفر دست خط خود را درج اوراق مینمایم تا سه نقل شده و نزد هر یک ما باشد. چشمها به دهن مریم دوخته شده بود. مریم که زیباتر از هردوی آنها بود و کمی مغرور هم به نظر میرسید؛ ژستی بخصوصی نموده وگفت:
من به عوض ادامه تحصیل، پشت شوهر زیبا پای لچ مینمایم که نه تنها زیبا و مانند خودم قد بلند و با تمکین باشد، پول فراوان هم داشته باشد. البته اول دوستی نموده بعدش. . مهم نیست که تحصیل داشته باشد و یا نی. . همه خندیدند و هر سه همانند پرندهای سبک بال به دل فضای زندگی پرواز کردند.
مریم که از همه بزرگتر بود و قصداً ترک تحصیل هم نموده بود در خلال جستجویش با پسر همسایه آشنا شد که وی جوان زیبا، با اخلاق و محصل سال اخیر پوهنحی علوم اجتماعی پوهنتون کابل بود. پول و دارایی چندانی نداشت و پدرش زن دوم گرفته قید آنها را زده بود که مجید باید بر علاوهای مصارف تحصیلی خودش هزینهای دو خواهر و دو برادرش را نیز مهیا بسازد.
رابطهای مریم و مجید به گرمی تابستان داغ جریان داشت و همه حسرت وی را میخوردند که مجید مقبول نصیب مریم شده است ولی خانوادهای مریم که از دارای و امکانات خاصی برخوردار بود، نخست با انتخاب مریم شدیداً مخالفت و مقابله کردند و خون مریم را در شیشه ساختند که شبها میگریست و به زندان پدر و خشم برداران اسیر بود. ولی از اینکه مریم زیر بار نرفت و قلب و روحش را به مجید باخته بود و تبل رسواییاش به ده و قریه صدا تولید کرده بود، فامیل را ناگزیر ساخت تا زمینهای رفتن به خارج از کشور را برای آنها مهیا بسازد و شر هر دویشان را از گردن خلاص کنند.
هردوی عاشق دلباخته گذشته از همه مسوولیتهای فامیلی، اجتماعی و فرهنگی عیش و نوش آزادی غرب را بر بیوطنی، عدم اعضای فامیل و داشتههای کم وبیش زندگی ترجیع دادند. وطن را ترک کردند. نخست مجید رفت و مریم سالها در فراق او سوخت و در پشاور پاکستان گرم و سرد روزگار چشید تا نزد مجید رفت. از بخت بد مریم از نعمت اولاد بینصیب ماند درحالی که شوهرش خواهان اطفال بیشمار بود و درد فراق مادر و خواهران و برادران عذابش میداد. در مرحله اول تلاش برای نجات خانوادهای خودش کرد و بعدش با مریم سر نا باشمی گرفت و مریم را در تنگناهی بدی قرار داد. مدتها گذشت و مریم به کمک طبابت پیشرفتهای جهان غرب طفل پیوندی یا پیچکاری یک پسر به دنیا آورد و غم و اندوه فراوان سر راه زندگیاش سبز شد تا سرانجام مجید تصمیمش را گرفت و از مریم جدا شد. مریم ماند و کشتی تنهایی با پسر بچهای که هر دم پدر طلب میکرد و براساس خواستههای جهان غرب بزرگ میشد. مریم زحمت بسیار کشید تا پسرش بزرگ شد. بنا بر رسم منطقه او هم بعد از سن بلوغ قید مریم را زد و مریم را تنهایی تنها گذاشت.
سنا بیخبر از دنیا در آغوش مردی افتاد که پول داشت ولی سواد کافی نداشت. جهان بینیاش محدودتر از یک پسر بچهای خورد سال بود که اصلاً تحصیل را ضیاع وقت میپنداشت و سنا را مانند بت آراسته در کنج خانه میخواست و خودش گرم عیاشی و خوش گذرانی بود. آرزوهای سنا روز تا روز زیر بار فراموشی میرفت و شوهر سنا را تحفهای ناخواستهای مادرش میخواند و آنچنانی که توقع از شوهر و زندگی مشترکاش داشت به پرتگاهی یک زن خانه که صرف به اکرم و مهمانانش رسیدگی نماید مسیر زندگی را میپیمود. او هر سال طفلی به دنیا میآورد و طفلش بعد از فلج شدن دنیا را ترک میکرد و سنا ناچاراً طفل دیگری در بطناش میپرورانید که با زحمات فراوان دو دخترش باقی ماند و اکرم در جنگهای تنظیمی افغانستان با یک مرمی غیبی شهید شد و تنهایش گذاشت. سنا در کشتی بی کشتیبان باقی ماند که ناچار گردید خودش کار کند و هزینهای زندگی خود و دو دخترش را مهیا بگرداند. سنا غم بسیار بزرگی داشت و بر گذشتهاش افسوس میخورد که نتوانسته بود دروساش را به اکمال برساند تا حداقل کار خوبی برایش پیدا شود. او دخترانش را به زحمت بسیار پرورش داد و با مستقر شدن طالبان در کشور دو دختر را به سن خورد عروسی کرد و کاسه خالی خالی برای خود سنا باقی ماند که بقیهای زندگی را باید به نوعی پیش میبُرد.
و اما رؤیا با رؤیاها وخیالات جوانیاش هنگامی وداع کرد که پدرش وی را بدون اجازهای خودش به پسر خواهر خود نامزد ساخت و تحصیلات وی نیز به اتمام نرسید. در حالی که وی به ادامه تحصیل عشق آتشینی داشت و مطالعه و سر و کارش به کتاب و قلم بیشتر از هر کس دیگر بود که تقریباً جزء عادات همیشگیاش شده بود. او سخت تمنا داشت که تحصیلاتاش را تکمیل نموده و معلم یکی از مکاتب دخترانه شود. ولی رسیدن به آرزویش، تواءم با مشکلات و دشواریهای باورنکردنی بود که مقابلش هزاران کوه و کتلهای پرخم و پیچ و میلها فاصله وجود داشت.
«من در چه خیال وفلک اندر چه خیال. .»!
اکبر شوهر رؤیا سارنوال بود و در مراحل نخست پول و دارایی چندانی نداشت ولی پسانها کمی پولدار شد و نسبتاً زمینهای آرامش را برای خانوادهاش به وجه بهتر مهیا ساخت. اکبر پسر بزرگ خانوادهای پدریاش بود که سه خواهر و سه برادر، مادر و پدر چشم انتظار کمکهای مالی او را داشتند که اکبر مجبور بود به آنها نیز رسیدگی نماید. رؤیا به مدت نو سال همرای خانوادهای شوهر یکجا زندگی کرد و اطفالش همانند، اطفال سنا بیوقت به دنیا آمده و فوت میشدند. آن غم رؤیا را از پا انداخته میرفت و تمنای بغل کردن یک طفل سالم چرت و فکر هر روزهاش شده بود. تا سر انجام سه طفل بچه و دختر برایش باقی ماند و رؤیا از پول اندکی که از معاش شوهرش باقی میماند، اطفالاش را به تعلیم و تعلم خوبی پرورش داد و در سن بالایی خودش نیز به آرمانش رسید. تحصیل کرد و معلم شد. غم خانهای پدر هم بر شانههایش گرانی کرد و برادرخوبش شهید شد. پدر و مادرش مردند و تنهایش گذاشتند.
رؤیا با فامیلش جنگهای سه دهه افغانستان را به خون دل سپری نمود و موقتاً راهیی دیار بیرونی شد. وی به پشاور هجرت نمود و زمینهای تحیصلات عالی را برای بچههایش مهیا ساخت. وقتی در ختم جنگها به وطن برگشت تمام مبل و فرنیچر منزلاش را به تاراج برده بودند و لباسهایشان بالای شاخههای درختان آویزان بود، کتابخانهاش تودهای خاکستر شده بود که اشک وی را درآورد. رنج بیپایان زندگی کلافهاش نمود ولی با استقامت دوباره به پا خاست و ریسمان کشتی خانوادگیاش را محکم چسبید تا از غرق شدن نجاتش بدهد.
رؤیا اولادهای خوبی تربیه کرد که عصای پس پیریاش شدند و از معنویت زندگی بهرهای زیادی نصیباش شد.
یک روز که اتاقهای بیدر و پیکرش را پاک کاری مینمود، چشماش به کتابچهای سالیان قبلش افتاد و دست خط مریم وسنا به دستاش رسید که ساعتها گریست. بعد آه کشید و افسوس روزهای گذشته را خورد. او با چشمان اشکبار با خودش گفت:
ای کاش میفهمیدم که تقدیر با دوستانم چهها کرده باشد..؟
ارسال نظرات