داستان کوتاه: همدست

قسمت اول

داستان کوتاه: همدست

نویسنده: الیزابت بوون

مترجم: مریم حسینی

نقد ادبی:

داستان «همدست» به بررسی پیامدهای باورها و اعتقادات نهادینه‌شده در رابطه با زندگی زنان می‌پردازد. نویسنده با اشاره به ویژگی‌های تاریخی و رومانس خواهران ترور را این‌گونه توصیف می‌کند: «دوشیزه‌ها بلندقد و خوش‌اندام بودند... سینه‌ها و شانه‌های خوب و نیكـویی داشـتند». با وجودی که خواهران ترور قوی و جذاب بودند، چیزی که برای آن‌ها یک امتیاز ویژه محسوب می‌شد، ترکیب خصوصیاتی نظیر بلندقدی و داشتن سینه‌ها و شانه‌های نیکو بود که باعث می‌شد خوش‌اندام جلوه کنند و «بـسیاری از بهترین خواستگارها با چنین دخترانی ازدواج می‌کردند». بنابراین خواهرها کالایی برای بازار ازدواج در نظر گرفته می‌شوند که با وسواس خاصی سعی دارند دستور«ازدواج به هر قیمتی» را محقق کنند. آن‌ها آموزش داده ‌شده‌اند که بر یک هدف تمرکز کنند: «با چه كسی و مهم‌تر از آن، چـه وقـت ازدواج كننـد؟» تصویری که آن‌ها از خودشان به‌عنوان یک همسر نقش می‌کنند، موروثی، منضبط و از پیش تعیین شده است. داستان «همدست» در ژانر داستان ارواح دسته‌بندی می‌شود. مانند «کتلین» در «عاشق پلید» که به‌طور ناخودآگاه چشم‌به‌راه عاشقی است که بازگشت وی برایش عواقب ناگواری به همراه دارد، وسواس «اتل» برای ازدواج و درماندگی او برای شیفته کردن «لرد فرد»، به‌صورت تمثیلی در کوشش اتل برای به دست آوردن یک جفت دستکش نمایان می‌شود که در نهایت زندگی او را به مخاطره می‌اندازد. اشباحی که در این داستان‌ها حاضر می‌شوند، روح‌های پلیدی هستند که ذهن این زنان آن‌ها را می‌پروراند. آن‌ها وقتی با دیوهای درون خود مواجه می‌شوند و ناچارند نسبت به آن‌ها واکنش دهند، توسط روح تسخیر می‌شوند. دو داستان «عاشق پلید» و «همدست» پیامدهای زیان باری را به تصویر می‌کشد که زن‌ها‌یی که به ایدئولوژی حاکم بر جامعه و ارزش‌های آن پایبند هستند، ناگزیر با آن روبه‌رو می‌شوند.

 

ویلای جسمین به شکلی دلپذیر بر شیب تپه‌ای مسكونی، زیبا و پوشیده از درخت در جنوب ایرلند بنا شده بود. رود و حتی صحنه‌ای زیباتر از آن: بام‌های شهری پرجوش‌وخروش كه پادگان ارتش در آن قرار گرفته بود، در چشم‌انداز ویلا قرار داشتند. در حدود سال ۱۹۰۴ كه دوره شكوفایی دوشیزگان ترور بود، ممکن نبود دختری بتواند خانه‌ای خوش‌یمن‌تر از این داشته باشد. همسایگی با نیروهای ارتش شادی‌بخش و رؤیا برانگیز بود. اتل و السی، دوقلوهای سرزنده و چابک، تمام مزیت‌ها را یك جا جمع كرده بودند. هیچ نوع مراسم توپ‌بازی، پرش، گردش، تنیس روی چمن، قلاب‌دوزی یا قایق‌سواری بی‌حضور آن‌ها كامل نمی‌شد. در زمستان، گرچه استطاعت رفتن به شكار را نداشتند، با دوچرخه‌های مجهز خود سر همه قرارها حاضر می‌شدند و در شبهی یخ‌بندان، شال‌های خزدار خود را به دوش می‌انداختند، گیتار خود را برمی‌داشتند، در كالسكه خود جای می‌گرفتند و به میهمانی‌های شبانه می‌رفتند.

دخترها یك عمه داشتند. خانم وارلی دو گری، با نام پدری الیزیا ترور، زیباترین زن برجسته محل بود که در دوران بیوگی خود، به صحنه پیروزمندی‌های اولیه خود بازگشت و اتاق خواب پشتی ویلا را اشغال كرد. خانم وارلی دو گری زن خوش‌اقبالی نبود. ازدواج نافرجام او كه در زمان خود به منزله وصلت دو پادشاهی بود، با فاجعه‌ای از هم پاشید. کاپیتان با اصالتی که شوهر او بود، در هنگ سواره‌نظام هندوستان آن‌قدر جلو رفت كه تیری به مغزش اصابت كرد و جز همسر و قرض‌هایش چیزی از خود باقی نگذاشت. خانم وارلی دو گری تنها، با هفت چمدان بزرگ از هندوستان بازگشت كه پر از لباس‌های فاخر و مد روز بود. او در اثر شوك خبر از دست دادن شوهرش، بیمار و از کارافتاده شده بود. این اتفاق وقتی رخ داد كه اتل و السی، كه پدرشان ازدواج دیرهنگامی داشت، هنوز متولد نشده بودند. بنابراین تا جایی كه دخترها می‌توانستند به یاد آورند، تنها ایراد ویلای جسمین، عمه آن‌ها بود. پدر و مادرشان به نحوی رقت‌انگیز آن‌ها را یتیم گذارده بودند. هر دو هم‌زمان در اثر ابتلا به مخملك از دنیا رفته بودند و این هنگامی بود كه اتل تازه به دنیا آمده بود و السی به‌زودی به دنیا می‌آمد. بنابراین آن‌ها که بزرگ‌تری نداشتند با بهره‌گیری از این موهبت خود كه از هر چیز به نحو مناسبی استفاده می‌کردند، تصمیم گرفتند عمه را نگه دارند تا نقش یک بزرگ‌تر را برایشان ایفا كند. فقط هنگامی كه ویژگی‌های اخلاقی غیرعادی عمه آشكار شد، لازم دانستند او را بیرون كنند. اگرچه در آن هنگام می‌شد گفت، همه خانم‌های محل برای به دست آوردن افتخار بازگرداندن دوشیزه ترور پر خواستگار به اجتماع، با هم رقابت می‌کردند. از آن پس دیگر چیزی از خانم وارلی دو گری دیده یا شنیده نشد. (البته این مسئله چندان مهم نبود!) او در طبقه بالا در اتاق پشتی ویلا جا داده شد. وقتی دخترها یكی از میهمانی‌های كوچك خود را برگزار می‌کردند یا وقتی دو افسر به آنجا سر می‌زدند، در اتاق عمه از بیرون قفل می‌شد.

دخترها فانوس‌های چینی به ایوان آویخته بودند، زیر آن می‌نشستند و با ملایمت گیتار می‌نواختند. شوخی‌های آن‌ها همراه با برق بی‌باکانه چشمانشان از این هم جذاب‌تر بود. آن‌ها به دوشیزگان ترورهای زیرك مشهور بودند. نه به این دلیل كه نشانه‌های خشک‌اندیشی یا کتاب‌خوانی با خود داشتند، نه - وقتی نجیب‌زاده‌ای فریاد برمی‌آورد: «این دخترها مغز دارند» منظورش ستایش محض بود- البته ستایش خوش‌مشربی، ذكاوت و تند دستی آن‌ها. در نمایشنامه‌ها نقشه‌ای رهبری را به عهده می‌گرفتند، به همه اتاق‌های پذیرایی روح می‌بخشیدند، تقلیدگرهایی شیطنت‌آمیز بودند و آواز دونفری اجرا می‌کردند. انگشتانشان هم از ذهن باذکاوتشان عقب نمی‌ماند—آباژور، گل‌های كاغذی و کلاه‌های زیبا درست می‌کردند و فراتر از همه این‌ها، مدل لباس‌های خود را به‌طور حیرت‌انگیزی تغییر می‌دادند—هیچكس نمی‌توانست در مدل دادن، برش، چاک‌دار كردن، یا اندازه كردن لباس با آن‌ها هماوری كند. یک‌بار برای اینكه نمی‌خواستند چیزی به هدر برود، جهیزیه عمه را از چمدانش درآوردند و كاری كردند كه تورها، پارچه‌های نخی ساده، ساخت و تافته‌های ابریشمی كهنه و غم‌انگیز طوری به نظر برسند كه گویی این لباس‌ها همین امروز از پاریس واردشده‌اند. پولک‌ها را از نو دوختند، چین‌ها را فشردند و موجدار کردند و گل‌های ابریشمی له شده روی سینه را احیا كردند. ناچار بودند همه این كارها را تااندازه‌ای دزدانه، آرام و بی‌سروصدا انجام دهند چون همه چمدان‌ها در اتاق زیرشیروانی، درست روی اتاق پشتی انبارشده بودند.

آن‌ها خیلی خوش‌لباس بودند. به قول دخترهای دیگر: حتی یك سنجاق سینه معمولی روی لباس هر یك از آن‌ها شیك و خوش‌نما به نظر می‌رسید. تنها چیزی كه كم داشتند، یک جفت دستكش برای لباس شب بود. هرکدام دو جفت دستكش داشتند ولی دستکش‌های جدید نیاز داشتند. نمی‌توانستند دریابند بر سر دستکش‌های احتمالاً گران‌قیمت خانم وارلی دو گری چه آمده بود و این خیلی بد بود. آیا هنگام بازگشت شتابناك از هندوستان آن‌ها را جاگذاشته بود؟ یا اینكه آن‌ها را در چمدانی نگه می‌داشت كه ترورها نمی‌توانستند به آن دسترسی داشته باشند؟ همه قفل‌های دیگر با كشیدن یا دست‌کاری باز می‌شدند. گاهی خواهرها كلیدهایی پیدا می‌کردند كه به آن‌ها می‌خورد یا اینكه از جعبه‌ابزار استفاده می‌کردند ولی این قفل آخر محكم بود و در برابر آن‌ها ایستادگی می‌کرد. آن‌ها متقاعد شدند كه خانم والری دو گری در کنار انگشترها و سنجاق‌های بدل پرزرق‌وبرق خود، کلیدهایی را هم در آن ساك ابریشمی كوچك خاك گرفته و غمگینی كه همیشه نزد خود او بود، نگه می‌داشت. می‌دانستند كه همه زمردها، مرواریدها و الماس‌های اصل را مدت‌ها پیش فروخته بود. این تناقض‌های شخصیت عمه آن‌ها را می‌آزرد. درعین‌حال از دستکش‌های خود ملول و دلزده شده بودند. آخرین چیز، وقتی آخر شب‌ها به خانه وارد می‌شدند، آخرین چیز، وقتی سر شب از خانه خارج می‌شدند، می‌توانستند آنرا مغرورانه ذره ذره از نوك انگشتان خود خارج كنند. بنابراین باید قبول كرد كه وقتی دور تالار رقص می‌چرخیدند، بوی بنزن دستکش‌ها به مدت طولانی رد آن‌ها را دنبال می‌کرد.

دوشیزه‌ها بلندقد و خوش‌اندام بودند- گرچه چندان زیبا نبودند، ولی آن روزها خوش‌اندامی برای دختران یك امتیاز ویژه محسوب می‌شد؛ بسیاری از بهترین خواستگاران با چنین دخترانی ازدواج می‌کردند. دوقلوها به‌طوری خیره‌کننده حركت می‌کردند، سینه و شانه‌های خوب و نیكویی داشتند، كمری محكم زیر استخوان نهنگی شكل آن‌ها قرار می‌گرفت و پشت كاملن صاف بود. اندامشان گیرا بود و خوش آب و رنگ بودند؛ حلقه‌های تیره زلفشان روی پیشانی می‌جهید. اتل کمی برتری داشت، ولی آن‌طور كه گفته می‌شد هر دو دختر شخصیتی والا داشتند.

راستی، آن‌ها قصد داشتند با چه كسی و مهم‌تر از آن، چه وقت ازدواج كنند؟ قبلن هنگ‌ها را وقتی که به پادگان وارد یا از آن خارج می‌شد، زیر نظر گرفته بودند. سال‌ها بود كه به نظر می‌رسید میزان شرط‌بندی در میان همسایه‌ها بالا می‌رود. تلسکوپ‌های كوچك و حساسی در دروازه‌های نمایان ویلای جاسمین كار گذاشته شده بودند؛ ورود هر سواره‌نظام جدید ثبت می‌شد. هواداران دخترها فكر می‌کردند، شاید تنها مشكل ترورهای زیرک این باشد كه دوروبر آن‌ها همیشه آن‌قدر شلوغ است كه حتی یک‌لحظه فرصت ندارند برگردند و انتخاب كنند و یا شاید ستایش فراوان مردم از اتل و السی و موقعیتی که اکنون در میان مردم محل به دست آورده بودند، آن‌قدر بالا بود كه سینه‌های مردانه از ابراز احساسات رقیق به آن‌ها به هراس می‌افتاد. گاهی احساس می‌شد و شاید خود دخترها این‌طور حس می‌کردند كه پس از این‌قدر این پا و آن پا كردن و حیران ماندن، حال وقت آن رسیده بود که مثل عمه خود كودتا کنند. مردم این شهر که یک پادگان در خود داشت، مدت‌ها بود كه از سوابق رومانتیك شهر کاملن راضی بودند؛ هر تابستان و هر زمستان كیوپید تیرهای خود را رها می‌کرد. چشم‌اندازهای سبز و خرم که با اقلیم گرم و مرطوب تغذیه می‌شد، ذهن اهالی شهر را از هر مشغله دیگری پاک می‌کرد و عشرت‌طلبی‌های دائمی را به همه القا می‌کرد. می‌شد حدس زد هر كجا كه یگان جك حركت می‌کرد، نام‌های اتل و السی زمزمه می‌شد. با این اوصاف، حال دیگر زمان تصمیم‌گیری فرارسیده بود.

اتل در اواخر یك شب بهاری تصمیم خود را اتخاذ کرد. او سعی كرد پسر دوم یك ماركوس انگلیسی را مجذوب خود كند. لرد فرد به منظور ملاقات از یک شخص و به قصد ماهیگیری به آن جا آمده بود و در عمارت بزرگی در پایین رودخانه در چند مایلی ویلای جسمین اقامت کرد. لرد فرد اولین بار همراه با باقی ساکنان آن عمارت در یكی از مجالس رقص پرشكوه نظامیان ظاهر شد و نشان داد كه مردی شیک‌پوش، خوش‌مشرب و خوش‌گذران است. لرد فرد که آن شب در لباس شخصی و با یک عینك بی دسته در جمع می‌درخشید، حالتی بزرگوارانه و پرشکوه داشت و نام بزرگ او ناگهان در قلب اتل حك شد. اتل او و جمع گردآمده را رضایت‌مندانه زیر نظر گرفت و در پی آن لحظه عظیم بود كه ستاره اقبالش بدرخشد. ناگهان در یک‌لحظه به فکرش رسید که در حقیقت با وجودی که این‌قدر به فریبندگی خود مباهات می‌ورزید، هرگز دست سرنوشت یک سرباز را بر سر راه او قرار نداده بود و حالا، در اینجا، این فرصت - پس از یک دوره ناامیدی طولانی - دست داده بود. گویی سرنوشت ناگهان لرد فرد را برای او در نظر گرفته بود. لرد فرد به‌نوبه خود باخشنودی کامل ولی به طرزی ابهام‌آمیز به ابراز توجه اتل پاسخ داد. خوب، می‌شد استنباط کرد که اگر لرد فرد زیاد با او نمی‌رقصید، برای این بود كه فرصت این کار را نمی‌یافت، چون همیشه افراد بسیاری در اطراف اتل بودند که ملتمسانه از او تقاضای رقص می‌کردند. حداقل از رفتار لرد فرد می‌شد دریافت كه او مبهوت شده است. یک شب بعد از اولین دیدار، در یك گردش كنار رودخانه كه خیلی سریع ترتیب داده شده بود، لرد فرد با رضایتمندی به سرنوشت اتل وارد شد. اتل آن روز صبح را صرف قیچی زدن و كوك زدن باقی‌مانده پارچه وال خانم والری دو گری كرده بود و یك طرح نقطه‌چین بسیار جدید «فراموشم مكن» درست كرده بود. پارچه وال فقط غروب همان یک روز دوام آورد، چون وقتی ماه بالا می‌آمد، باران شدیدی بر سر قایق‌ها فروریخت. لودگی نشاط‌انگیز اتل مؤثر واقع شد و لرد فرد كت اسپرت خود را روی شانه‌های او انداخت.

روز بعد، باران بیشتری بارید؛ و همه كسل شدند. صندلی‌های تاشوی ویلای جسمین چشم‌به‌راه بودند كه بلافاصله از باغ به درون خانه آورده شوند و اتاق‌های كوچك بسته، با پنجره‌های پوشیده از گیاهان سبز و اشیای تزئینی فراوان، بوی کسالت و ماندگی در فضای ساختمان می‌پراکند. مستخدم بیرون بود؛ السی به خاطر سردرد دراز كشیده بود؛ پس این اتل بود كه باید چای خانم والری دو گری را برایش می‌برد. آن زن زمین‌گیر نزار توقع داشت به‌اندازه یك فروشگاه بزرگ خوراکی همراه با چای برایش بفرستند که اگر برایش حاضر نمی‌شد، با تق و تق و نفس‌نفس زدن و ناله و غرولند ناخوشایندی كنار در هویدا می‌شد. بنابراین اتل با یك سینی پر از خوراكی كه چندان با دقت چیده نشده بود، وارد اتاق پشتی شد. رنگ غروب در چشم‌انداز خود بر جنگل مرطوب روی تپه، تیرگی می‌انداخت. عمه، با چهره‌ای پوشانده شده در شال توری مثل همیشه روی تخت نشسته بود. بلافاصله فریاد زد: «آها». چشم خود را به بالا پیچ داد و نگاهش روی چهره اتل برق زد: «به به! امروز خورشید از کدام طرف درآمده؟»

اتل خوراکی‌ها را روی تخت گذاشت، شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «من عجله دارم.»

- «شكی نیست كه عجله داری. مسئله این است كه آیا او را به چنگ خواهی آورد یا نه؟»

اتل سرخ شد و پرخاش كرد: «آه ... چایتان را بنوشید.»

پیر فلک‌زده یك قطعه قند در لپ خود گذاشت و در حالیكه نگاه خود را به برادرزاده‌اش دوخته بود آنرا مك زد و گفت: «من می‌توانم یک چیزهایی به تو یاد بدهم!»

- «لازم نیست، به قدر كافی از ساخته‌وپرداخته‌های شما استفاده کرده‌ایم، عمه.»

خانم والر دو گری غرغرکنان گفت: «ساخته‌وپرداخته‌های من! و می‌خواهم بپرسم سازنده كه بوده است؟ كه بوده كه با قیچی و سوزن به جان لباس‌های من افتاده تا خودش را این‌قدر شیك و ترگل‌وورگل کند؟ که بوده كه با لباس‌های من به شكار رفته؟»

اتل درحالی‌که چشمانش را به سمت بالا می‌گرداند داد زد: «اوه چه دروغ بزرگی. آن بقچه فلک‌زده رنگ و رو رفته

تو—اصلن من و السی رغبت نمی‌کنیم به آن دست بزنیم.»

خانم والری دو گری همان‌طور كه عادتش بود سینی را با زحمت بلند كرد و به طرف اتل پرتاب نمود: «پس برو گمشو!» ولی چینی‌های مطرود آشپزخانه این روزها همواره در معرض خطر بودند و زن جوان، سعی نكرد بقایای آنرا جمع كند و مثل مجسمه، متفكرانه و دست‌به‌سینه ایستاد و به بخار چای نگاه كرد كه از روی فرش بلند می‌شد. به نظر می‌رسید امروز تلاش موردنیاز برای عمه الیزیا خیلی زیاد بوده كه با صورت كبود شده روی بالش افتاد.

زیر لب گفت: «اتاق زیرشیروانی موش دارد. صدای ورجه‌وورجه آن‌ها را شنیده‌ام، در اتاق زیرشیروانی موش هست! چای من كجاست؟»

اتل گفت: «آن را خوردی.» و برگشت تا از اتاق بیرون برود. بااین‌حال توقف كرد تا عكسی را در یك قاب نقره سیاه شده پرنقش‌ونگار نگاه كند. با خود گفت: «واقعن یك ادونیس بود. عمو هری بیچاره.»

– «گفتی بعد از اولین نگاه، دیگر هرگز به پشت سرش نگاه نكرد؟»

عمه گفت: «چای لذت‌بخش من ...» و شروع كرد به هق‌هق زدن.

وقتی اتل به آرامی عكس را زمین می‌گذاشت، می‌شد دید كه چشمانش در حال برآورد كردن یک مسئله بودند. دهانش ثابت ماند و یك حدس اندیشمندانه بر ابرویش سایه انداخت. قدم‌به‌قدم، یك بار دیگر به تخت نزدیك شد و در حالی که آهنگ صدای خود را تغییر می‌داد، با نوایی مسحورکننده گفت: «گفتی می‌توانی یک‌چیزهایی به من یاد بدهی؟»

داستان «همدست» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید.

برچسب ها:

ارسال نظرات