آریانا؛ داستان کوتاه: صبرینه

آریانا؛ داستان کوتاه: صبرینه

صبرینه دختر دهاتی بود که همیش در مزرعه همرای بابای خود کار می‌کرد. او همانند یک مرد کمر می‌بست و دوش به دوش بابایش حرکت می‌نمود، او در همه کار‌ها ماهر شده بود؛ از کشت و درو گرفته تا خرمن و جغل، از آبیاری و شاخچه بری و پیوند درختان و گل و بته، و دادن کود برای زمین و کشت و زراعت و هزار کار مردانه‌ای دیگری که کمر خوب خوب مردان را خم می‌کرد، صبرینه بی‌دریغ انجام می‌داد. او در حالی که پوزش را با چادر سرش که همانند لنگی دور سرش می‌پیچاند محکم می‌بست، جای پسر نداشته‌ای پدرش را پر می‌نمود و آرمان‌های پدر و مادرش را تکمیل می‌کرد.

یک روز صبرینه در آسیاب آبی بوجی‌های گندم را به دهن سنگ‌های بزرگ آسیاب می‌داد و از آن طرف بابایش که از یک پا معیوب شده بود، نشسته و آرد را به بوجی‌ها می‌انداخت، سرش را می‌دوخت که صبرینه آن‌ها را به کناری کش کرده بالای گاری باربری می‌گذاشت. اتفاقاً پسرخان قریه که از مقابل آسیاب می‌گذشت چشمش به یک جفت چشمان شهلا، سرمه کشیده و پرپشت افتاد که نخست تصور کرد، با جوان رشید و زیبای روبرو است. الیاف طلا مانند آفتاب صبحگاهی در موهای سیاه القاسی پسرخان افتاده بود و چشمان بزرگ و مژه‌های بلندش را هماهنگ ریش درست کرده و سیاهش را بهتر از هر وقت دیگر نمایان می‌ساخت.

قلب صبرینه هم در امان نماند و در خلال مکاشفات شخصی‌اش و در ژرفای اسرارآمیز یک یک نگاه عمیق وی، یک نوع روشنایی دید که قلبش لرزید و خشت‌های دلش فرو ریخت. حیای زنانه مانعش شد که سرش را پایین بی‌اندازد و فواد پسر جوان خان را که شیک‌پوش بود و زیبا شُکه نسازد.

گفتیم؛ فواد جوان مقبول، خوش لباس با قد و قامت موزون و شانه و سینه‌ای برجسته و مرد مرتبی بود. از گرد و خاک آرد و تیک و توک بهم سایدن گندم میان دو سنگ آسیاب که حرفی نمی‌شنید، نگاه عمیقی به چشمان صبرینه انداخت و سلامی کرد و با دستمال گردنش دماغ خود را پوشاند. بعد از همان دهن دروازه به مرد کهن سال سلامی داد و راهش را گرفته رفت. ولی زنجیری را که در پای دلش پیچیده شده بود وسوسه‌ای شد و در دلش وجودش چنگ زد که آن جوره چشمان جذاب و پرکشش را سیر ندیده کجا می‌روی... آن چشمان پر کشش و جادوی مال چه کسی خواهد بود که خشت‌های دلم را نیز پایین انداخته و سستی و رخوت در پاهایم حس می‌کنم...

فواد هرقدری که از آسیاب دور و دور‌تر می‌شد، پاهایش یارای پیش رفتن را از دست می‌داد که دلش می‌شد برگردد و بار دیگر آن چشمان جادویی را نگاه کند. ولی هرگاه پسر باشد؟ مکثی می‌کرد و دوباره به راه می‌افتاد. ولی وسوسه‌ای دلش شدت می‌گرفت. نه نه باید مطمین شد.

فواد با تن آتشین و احساس روح‌پرور به طرف آسیاب برگشت. صبرینه به مثابه‌ای یک مرد قوی پنجه بوجی آرد را به شانه گرفته بالای کراچی می‌انداخت که یک بار دیگر فواد را متعجب ساخت. بدون اینکه بر روی خودش بیاورد به تنه‌ای درخت بزرگی که کنار آسیاب بود و عمر طویلی داشت تکیه داد و صبرینه را از دور تماشا کرد. صبرینه همه بوجی‌ها را به کراچی انداخت و پدرش جلو مرکبی را که گادری را کش می‌کرد به دست گرفت و گفت:

جان پدر! تو آسیاب را پاک کن، من بوجی‌های جواری را می‌آورم. صبرینه در حالی که لباس‌هایش را تکان می‌داد، چادر تو داده برسرش باز شد و قیافه جذاب و دیدنی وی مکشوف گردید که فواد از تعجب فریاد ناگهانی زد و عقب درخت پنهان شد. با خودش یکی دو می‌کرد که صبرینه از پشت گردنش گرفت و راساً رخ او را به طرف خود دور داده پرسید:

به چه منظوری ما را تعقیب می‌نمایی؟ فواد که تقریباً به سینه‌ای برجسته‌ای صبرینه مقابل شده بود، از تن گرم و نفس تفیدیده‌ای طرف مقابلش فهمید که دختر است و خونش به سان رشد بدنی‌اش به سرعت در عروقش روان است. قصداً دست به سینه‌ای وی برده و او را کمی عقب راند بعد از نگاه‌های عمیق و نافذ، تبسم نمود و گفت:

هوش‌ات را بگیر که نزدیک بود مرا زیر سنگ دایروی آسیا خورد و خمیر نمایی. صبرینه شرمید و عذرخواهی نمود، یک جست بلندی برداشت و از روبروی فواد دورتر شد که به سمت جوی روان آسیاب سوق داده شد. نزدیک بود به جوی بیافتد. فواد هم ناجوانی نکرد و دست انداخت صبرینه را بار دیگر به طرف خودکش کرد که این بار نفس‌های هر دو یکی شد و ضربان قلوب هم دیگر را به خوبی شنیدند. صبرینه با شتاب خودش را از وی جدا نمود و به طرف آسیاب روان شد.

فواد هک و پک به درخت تکیه داد و با حسرت تمام قامت بلند و قدم‌های مصمم و محکم دختر را تماشا کرد. دختری که تا هنوز نمی‌شناختش و نمی‌دانست با وی چطور برخورد نماید.

آن دختر که همیش سرگرم بود و خوب‌ترین همدست پدر پیرش شده بود و همانند یک بازو در کارها با پدرش همکاری می‌کرد نه تنها او را متعجب ساخته بود که قوت خودش را نیز باعث می‌شد. صبرینه بر علاوه اینکه تعلیم و تعلم را از پدر و مادر فاضل‌اش آموخته بود احساسات نازک و قریحه‌ای ادبی هم داشت که گاه گاهی شعر هم می‌سرود.

فواد که صبرینه را به طور ناگهانی و تصادفی دیده بود، از تعجب لام از کلام جدا نتوانست. تبش قلب و نفیر نفس‌های صبرینه بر وی اثر بخشید و بدنش لرزش کهربایی گرفت. مدتی همانجا ایستاد و بر قوت بازوی آن دختر تحسین آمیز دید و تبسم‌کنان از آنجا دور شد.

بهر صورتش جوانه‌ای عِشق یا دل‌دادِگی حسی و کامل که تمام کنج و کنار قلوب دو جوان را احتوا نموده بود، عنان اختیار از هر دوی‌شان به دست عشق سپرده شد. نه کم و نه زیاد هر دو یک برابر آن تپش قلب، نفس تازه و به شدن سینه‌های پرالتهاب را از یاد نمی‌بردند و با شوق تمام بار بار آن لحظه را به یاد می‌آوردند و اشتیاق دیدار تازه بر دل‌های‌شان موج می‌زد. صبرینه که با صبر‌تر از فواد بود، اصلا خواب وصلت با وی را نداشت و فقط همان برخورد برایش بسنده بود که ناچار شود و با خودش بگوید؛ من همرای پسرخان. . ؟ نی نی غیرممکن است. . بهتر است، حدات را بشناسی دختر. . ! پایت را برابر گلیم‌ات دراز کن. . ولی فواد گرفتارتر، بی‌طاقت‌تر و آتشین‌تر به صبرینه دل داده بود که در کل عشق بارور و احساس عمیق، شدید و لطیفی در وجود هر دوی‌شان که با مفاهیم خیلی خیلی بزرگ دوستی و دوست داشتن مطابقت داشت گل کرده بود. برای آن‌ها این عشق مانند عشق لیلا مجنون بود که درد یک دیگر را با تمام وجود حس می‌کردند و رنج و الم‌شان یکسان بود. آن‌ها کمتر به امیال جنسی فکر می‌کردند تا بر عشق رمانتیک که آمیخته‌ای از احساسات و عاری از میل جنسی باشد. به تصور صبرینه که ادبیات می‌دانست عشق آن‌ها صبغه‌ای عرفانی و عشق افلاطونی داشت و همانند عشق‌های مذهبی، عاری از هرگونه آلودگی بود که صبرینه بیشتر از آن به همین منظور و برداشتی که داشت لذت می‌برد.

و اما فواد به تصور اینکه عشق، از عشقه گرفته شده ‌است و آن گیاهی بدون ریشه است به نام لبلاب، چون بر درختی پیچد آن را بخشکاند. عشق من و تو صوری است، درخت جسم ما را، خُشک و زرد می‌کند. صبرینه با تبسم شیرینی به جوابش می‌افزود:

و اما عشق معنوی بیخ درخت هستی عاشق را خشک می‌سازد که به دنیای زیبا‌تر از این دنیا آشنا شود که خودش را فراموش نموده و امیال را در خود بمیراند. آن عشق تسلیم راستین است که افراط را در دوست داشتن و محبت کردن ترجیع می‌دهد و از جان می‌گذرد و بر جانان بی‌اندیشد.

جالب‌تر اینکه آن دو دلداره دارای همچنان احساس و عشقی نسبت به هم دیگر بودند که دل‌داده یا عاشق دلبر، دلربا یا معشوق معشوقه درآن گنجایش نداشت، آن‌ها هر دو یک دیگر را به همان اندازه‌ای می‌خواستند که یک عاشق و دلداده‌ای واقعی بخواهد.

روزها صبرینه و فواد کنار دیوار آسیاب آبی ایستاده به گوش هم دیگر ترانه‌ای عشق و محبت می‌خواندند. صبرینه شعر می‌گفت و فواد دست‌های او را به دست گرفته و می‌بوسید و یا صرف نگاهش می‌کرد. حتی اعتراف فواد را که مکرراً به گوش‌های صبرینه می‌رساند که وصلت‌شان ناممکن بود و وی زن داشت و همرای زنش تعهد دایمی بسته بود که غیر از او با زن دیگر بوده نمی‌تواند. البته حق مهر او همین تعهد است. صبرینه قناعت کرده می‌گفت:

من همچو عشقی می‌خواهم که صرف ترا داشته باشم، مطمین باش. هرگز از بودن با تو در همین حد ندام نمی‌شوم و بیشتر از این مزاحمت نخواهم شد.

سایه‌ای عقب دیوار آسیاب که باغ بزرگ خان در مقابلش سد بزرگی ساخته بود، جایگاه دید و بازدید دو عاشق دلباخته شده بود که جزء شاخه‌های بهم پیوست درختان ناجو، پرنده‌های خوش خوان، شر شر آب روان آسیاب که از بلندی به جوی فواره می‌کرد و یک کمی آسمان بلوری آبی هیچ کس شاهد آن نبود.

قضا را گوسفند چوپان بچه‌ای خان به عقب آسیاب دور خورد و چوپانک کوچک اندام را به راز آن‌ها آگاه ساخت که وی ناشیانه با چشمان ریز و درشت‌اش، نگاهی گذرای به آن‌ها کرد و گوسفندش را به رمه ملحق ساخت. ولی خدشه‌ای به دلش افتاد و بار بار پشت سرش را نگاه کرد. چندین روز دیگر هم وسوسه شده عقب دیوار آسیاب دور خورد و فواد را با صبرینه دید که مقابل هم نشسته‌اند و دست‌های همدیگر را عاشقانه می‌بوسند. نرد عشق می‌بازند و بیخیال دیدار تازه می‌نمایند. ولی چوپان بچه که صبرینه را می‌شناخت و ازش خوبی زیاد دیده بود؛ مُهر دهنش را هرگز باز نمی‌کرد و به احدی چیز نمی‌گفت. ولی می‌شد که چهچه‌ای پرندگان، صدای موزون بلبلان و شر شر آب و صدای برگ‌های درختان زبان بگشاید و راز راز باقی نماند. . ؟ نه نمی‌شود. عشق تواءم با رسوایی است.

آهسته آهسته نسیم بهاری و باد‌های موسمی عطرعشق آن‌ها را به دماغ این و آن رسانید و زن فواد خبر شد. چندین بار به فواد یادآوری کرد ولی وقتی فواد را سر به هوا دید، سرانجام تاب نیاورده و وجود رقیب را خطر بزرگ پنداشت. موضوع را به برادرش شریک ساخت که وضعیت هیجانی برادر کار به دست آن دو دلداده‌ای که وصلت‌شان مشکل نه که ناممکن بود، داد.

شاکر خسربره‌ای فواد پشت او را رها ننمود و سایه‌وار تعقیبش کرد تا اینکه بالای سرشان ایستاد و ماشه را به طرف هردوی آن‌ها گرفت و گفت:

واه واه چه صحنه‌ای رومانتیک و دیدنی. مگر، جای ما خالیست که از این معاشقه بازی یادگاری به دست نیاوریم. فواد با دست پاچگی از جایش برخاست و صبرینه را به پشت خود پنهان کرد. شاکر دست به ماشه برد و صبرینه با یک‌خیز مقابل فواد ایستاد و نخستین مرمی به قلبش اصابت نمود. فواد با سرعت روی معشوقه‌اش را دور داد و او را در آغوش کشید. شاکر مرمی دومی را به تخته‌ای پشت فواد فیر کرد که هر دو دل داده همزمان با هم چسپیده به زمین خوردند و در آغوش هم دیگر جان دادند.

چوپان بچه‌ای که ممکن پیام‌آور پیکی بوده باشد، دفعتاً سر رسید و با شتاب خودش را عقب درختی پنهان کرده و شاهد صحنه‌ای دلخراش قتل محسوب شد. وقتی شاکر با عجله از بالای بام آسیاب فرار می‌نمود. چوپان بچه دوید تا فواد و صبرینه را نجات بدهد ولی آن‌ها همچون عروس و داماد غرقه به خون که درحنا خون سرخ خودشان رنگین شده بودند، کنار هم خوابیده بودند و با چشمان باز یک دیگر را نگاه می‌کردند.

چوپان بچه دین‌اش را ادا نمود و راساً به حوزه رفت و قاتل را معرفی نمود و به تصور خودش ارواح صبرینه و فواد را در میان ستاره‌های آسمان تماشا می‌کرد.

برچسب ها:

ارسال نظرات